کد خبر: ۹۲۳۰۶
تاریخ انتشار:۳۰ مهر ۱۳۹۷ - ۱۹:۴۴
ما می‌ترسیم؟!

شوشان - غلامرضا جعفری :

چگونه باید گفت آقایان ما می‌ترسیم؟!

ما که هنوز جای زخم های جنگ با عراق در جان و خانه هایمان مشهود است، ما که چشم باز کردیم و جنگی ناخواسته رویاهای کودکی و نوجوانی مان را به زرنیخی کبود بدل کرد، ما که در اوان نوجوانی دست به کار شدیم و دست در شناسنامه بردیم و اولین جعلیات یک روح نوجوان را ثبت کردیم، قد بلند و جسمی که بیشتر از عقلمان رشد کرده بود، دلیلی کافی برای باور سنی بود که هنوز نرسیده و شاید هرگز نمی رسید.

در یک روز آفتابی زمستان، از مادر خداحافظی کردیم و گفتیم به مدرسه میرویم و هر کداممان، کیف و کتاب را در کنجی رها کرد و به سمت جایی رفت که محل اعزام نیرو می نامیدند، و از همان نقطه، کودکی و نوجوانی را به همراه کتابهای درسی به گوشه ای پرت کردیم و شدیم یک نفر نیرو! یک نفر نیرو که نمی دانست با کودکیش و نوجوانیش چه کند؟! اما یاد گرفت که ژ۳ اسلحه ای سنگین تر از کلاشینکوف است، یاد گرفت محصول کارخانه اسلحه سازی خودی، در لحظه های بزنگاه از نامردترین دشمنان  خارجی بدتر است، آموخت نباید به ژ۳ اعتماد کند چرا که با یک خشاب شلیک، لوله اش هنگ میکند، البته با ادبیات آنوقت می گفتند لوله داغ می کند و از شلیک خبری نخواهد بود، و کلاشینکوف روسی عشق نوجوانیمان شد، بیش از آنکه رویای دختر همسایه را ببینیم.

رویاها سرزمین تنهایی هستند خاصه وقتی که نوجوانی و جوانیت در قربانگاه چیزی به نام جنگ، غارت شده باشد، وقتی که به یاد دخترک همسایه نمی دانستی چگونه باید از مرگ، قصه ای بنویسی؟ نمی دانستی وقتی خبرت را به همراه تابوتی می فرستند کدام قطره اشک، سنگینی اندوه مادرت را جلا میدهد و کوه گریه های پدر، که پشت نام مرد پنهان شده، در کدام نیمه شب بر چهره میانسالگیش آوار می‌شود؟ چنانکه در لحظه ای از زمان معلق میان کهنگی چند سده زیستن شود. و دخترک همسایه که چهره ازلی عشق برای کودکی شرقی است در کدام بخش قصه حضور خواهد داشت؟ اگر پیش از رسیدن خبری و تابوتی، موشکی گیج خانه اش را به فضا پرتاب نکرده باشد!

آقایان ما چرا بترسیم؟! وقتی که در میانه موشک و خمپاره و گلوله، به یاد لبخند خواهر کوچکی جانمان روشن می‌شد و دست بر خشاب سرد اسلحه می‌بردیم و چهره خاکزده را از شر پشه های سمج نجات می‌دادیم هر چند از دست گلوله های دشمن راه نجاتی نبود، راه نجاتی نبود که سنگرهایمان عروسک بودند و کانالهایی که ما را به پشت خاکریزها می‌بردند، از جوی روباز محله های پیر تنگ تر، آنچنانکه حتی برای مردن کوچک بودند، و ما نترسیدیم.

و ما نترسیدیم که عشق از میان لوله های تفنگ خیره می‌شد، که عشق شبیه ترین وجود به خاکهایی بود که کالبدمان را پنهان می‌ساخت و حالا از آن همه عشق، خاطره ای باقی مانده که نمی‌دانیم در کجای قلبمان پنهانش سازیم، اما آموختیم که قصه های عاشقانه، در ایام جنگ، قصه هایی ابترند، حالا اما چگونه از ترس بنویسیم؟ آیا بنویسیم؟!