شوشان ـ محمد شریفی :
در سالهای اول پیروزی انقلاب (سال ۱۳۶۳)در یکی از شهرهای جنوب کشور،جوانی به قامت رعنا، بلند و کشیده، استخوانی و درشت اندام، ورزشکار و ورزیده، انقلابی و تحول خواه، پر انرژی و پر شر و شور شهردار شهر(...) شده بود، شهردار قصه ی ما که سرجمع ۳۲ واحد به زورکی در دانشگاه پاس کرده بود،بعدش مجبور به ترک تحصیل شد، بخاطر اینکه به تریج قبایش بر نخورد ، با دو درجه تخفیف و اغماض ، ایشان را با اسم مستعار مهندس جلالی، و اسم شهر محل خدمت ایشان را با نقطه چین داخل پراتتز قرار می دهیم، تا مشمول شَر بی رضایِ خدا، واقع نشویم،مهندس جلالی برای عمران و آبادانی شهر رویاهای دور و دراز و بلند پروازانه ای داشت، از کله ی سحر تا بوق شب، مثل فرفره از این محله به آن محله می چرخید، یک روز که روی میز کارش نقشه ی شهر را پهن کرده بود، و طرح ها و برنامه هایش را مرور می کرد،یهویی مردی میانسال و هیکلی که دست کمی از غول برره نداشت، منشی شهردار را کنار زد و بدون هماهنگی و در زدن وارد اتاق شهردار شد،شهردار که تمرکز حواسش بهم ریخته بود، نزدیک بود از کوره در برود،اماچشمش که به هیبت و هیمنه و قیافه ی نخراشیده و نتراشیده و یال و کوپال ارباب رجوع سمج افتاد،خیلی زود خشمش را به کنترل درآورد۔و تا حدود زیادی حساب کار دستش آمد که یک من ماست چقدر کره دارد؟! فلذا بر حسب سبیل ضرورت و مصلحت و شاید از سر ناچاری و اضطرار،چون خُسروان، مصلحتِ شهرداری را اینگونه دید، که از در مدارا و حلم و بردباری،ارباب رجوع سمج و خودسر را با درایت و تدبیر خشم و عصبانیتش را با گفتمان دموکراتیک دَندَش را نرم بکند، مهندس جلالی با لبخندی شکاک، به استقبالش رفت،با نوعی خضوع سیاستمدارانه و تا حدودی حیله گرانه و تمنایِ هوشیارانه و تعارفات شاه عبدالعظیمی مرد تازه وارد را ترغیب کرد که روی صندلی بنشیند، مرد تازه وارد در نهایت وقار و سرسنگینی،مثل داش مشتی های دروازه غار و لوطی های چاله میدون ، روی صندلی نشست،سپس با صدایی بلند و دورگه خطاب به شهردار گفت: آق[آقا] جلالی من را می شناسی؟شهردار که برای اولین بار همچو غول بی شاخ دمی را دیده بود،گفت: نه ، نمی شناسم،
مرد گفت: من را ندیدی؟ اما یقین کامل دارم اونموقع ها که توی تَهدَه (گهواره) در آبادی بالا، داخل قنداق ورجَه ورُوجَه می کردی ، مامان جونت، بهت اخطار می داد،اگه نخوابی، شیرخان میاد می بردت۔۔۔من همان شیرخان هستم۔
آقای شهردار با شنیدن نام شیرخان و رودررو شدن با خود شیرخان، زانوهایش سست شدند، ضربان قلبش تند تند می زد، به گذشته های دور رفت، یاد دوران کودکی اش افتاد که در ده بالا و ۴۸ پاچه آبادی دیگر، آوازه شیرخان طنین انداز بود، زن های آبادی برای خواباندن بچه هایشان لالایی نمی خواندند، با آوردن اسم شیرخان ، بچه ها سه سوته به خواب می رفتند،
شهردار که حکایت های یک کلاغ ، چهل کلاغ زیادی از شیرخان شنیده بود، با لحنی آرام گفت،هنوز هم همان شیرخان سابق هستی ؟ شیر خان نفس آرامی کشید و گفت: طی کمینی در اوایل شهریور ۱۳۵۷، توسط اداره آگاهی و شهربانی به تله افتادم، در زندان کارون اهواز با یک مبارز سیاسی به اسم جهانتاب دمخور شدم، او تسلط زیادی به زبان اینگلیسی داشت،عاشق گاندی و جواهر لعل نهرو بود،تاریخ هند را از حفظ بلد بود، جهانتاب بدون آنکه سوابق اتهامی من[سرقت] را به روی خودش یا من بیاورد،عزمش را جزم کرده بود، با مهارت خاص خودش، تحولی سازنده و انقلابی از درون در ذهن و جانم بوجود بیاورد،اما آرام و تدریجی،او گشت و گشت تا سوژه ای باب دندان من پیدا کرد،توی آنهمه پیغمبر سراغ حضرت جرجیس رفت، توی آنهمه نویسنده و حکیم ، نسخه های میرزا ادیب پاکستانی را برای هدایت و ارشاد من در حد کفایت و منشاء اثر تشخیص داد،
شهردار با شنیدن حرف های شیرخان هاج واج مانده بود، نمی دانست در خواب است ؟ یا در بیداری،اما دعا می کرد، که ان شاءالله گربه باشد و آنچه می شنود و می بیند از آثار خواب قیلوله و سنگینی شکم نباشد،حکایت عابد شدن گربه برایش قابل باور و هضم نبود، خوب که به بیدار بودن خودش مطمئن شد، گفت : جناب شیرخان بعدش چی شد؟
شیرخان گفت،
جهانتاب داستان ها و نمایش نامه های میرزا ادیب پاکستانی را به زبانی که من ملتفت بشوم، اول به اینگلسی می خواند، بعد با زبان شیرین فارسی با نهایت ظرافت و سادگی طوری ترجمه می کرد، که به دل من بنشیند، جهانتاب می گفت:میرزا ادیب مصادف با شروع جنگ جهانی اول[1914میلادی] در لاهور پاکستان به دنیا آمد . نام اصلی اش دلاور حسین علی بود. میرزا ادیب در ابتدا شعر را وسیله بیان قرار داد، اما بعدها، نثر را هویت خود کرد.تخصص او داستان و نمایشنامه بود۔ مقدمه چینی های وقت و بی وقت من و جهانتاب ادامه داشت تا رسیدیم به داستان دزد شرافتمند و میرزا ادیب یک روزجهانتاب با سوز و گداز زایدالوصفی شروع به خواندن یکی از کتاب های میرزا ادیب کرد، حس غریبی به من الهام می کرد، که شاهنامه دارد به آخر می رسد،دلم می خواست تا ابد در زندان بمانم و پای صحبت های جهانتاب و کتاب خواندنش بنشینم،
جهانتاب با نفسی گرم و لحنی شیوا و دلنشین، خیلی شمرده اینگونه خاطره ی میرزا ادیب را باز تعریف کرد:
"در دهه ۶۰[۱۹۵۰-۱۹۵۹میلادی]جهت یافتن شغلی مناسب راهی دهلی شدم. روزی در خیابان از اتوبوس پیاده شدم ،دستم را که در جیب فرو بردم آه از نهادم برخواست.
دزد همه ۹ روپیه ای که در جیب داشتم با نامه ای را که برای مادرم نوشته بودم به سرقت برده بود.
در نامه نوشته بودم مادر مهربانم، من کارم را از دست داده ام و این ماه نمی توانم مبلغ ۵۰ روپیه ای که هر ماه جهت هزینه زندگی برایت می فرستادم ارسال کنم."
جهانتاب می خواند و من زار زار گریه می کردم، به یاد دزددی ها،شقاوت ها و بی رحمی ها خودم افتادم، به سر و صورت خودم می زدم، جهانتاب روی سرم فریاد کشید، که صبوری کنم تا به آخر داستان برسیم که بسیار شیرین است و پندآموز۔۔ اینو که گفت، بند دلم قرص شد، امیدوار شدم که راهی برای جبران اشتباهات حتما وجود دارد۔
جهانتاب نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:
میرزا ادیب،چند روز نامه در جیبش بود ،اما هزینه پست کردن نامه را نداشت، دزد نامه را هم با خود برده بود.
نزدیک بود، دوباره بغض های فرو خورده ام دوباره بترکد، اما با سرسختی خودم را کنترل کردم، گفتم : آقای جهانتاب بگو،دزد ۹روپیه را با نامه به میرزا ادیب برگردانیده است؟ یا خیر؟
جهانتاب نگاهی به کتاب انداخت و به نقل از میرزا ادیب گفت:
"۹ روپیه پول زیادی نبود ولی برای کسی که شغل و درآمدی نداشت ارزش نه هزار را داشت.
روزها گذشتند و من بیکار،
روزی نامه ای از مادرم دریافت کردم، از باز کردن پاکت نامه هراس داشتم، می ترسیدم مادرم مرا به خاطر بی کفایتی در تأمین هزینه زندگیش توبیخ کرده باشد.
به هر حال نامه را بازکردم و شگفت زده شدم.
مادرم نوشته بود حواله ۵۰ روپیه ای تو را دریافت کردم چقدر انسان بزرگی هستی، با اینکه کارت را از دست دادی ولی باز هم برایم پول فرستادی از خود گذشتگی تو شگفت انگیز است و کلی برایم دعای خیر کرده بود.!
هاج و واج مانده بودم چه کسی این پول را واسه مادر من حواله کرده بود.!!
چند روزی گذشت و جوابی نیافتم تا اینکه باز هم نامه ای دریافت کردم.
در نامه نوشته بود:
من آدرس خونه ات را از پشت پاکت نامه مادرت گرفتم،
۴۱ روپیه را بر ۹ روپیه ات نهادم و به آدرسی که بر پشت نامه بود حواله زدم.
من بعد از اینکه پولهایت را به سرقت بردم نامه ات را باز کردم مادرت را با مادر خودم مقایسه کردم دیدم فرقی بین مادر تو و من نیست با خود گفتم چرا باید گناه گرسنگی مادر تو را بر دوش بکشم به همین خاطر مبلغ مورد نیاز مادرت را کامل کردم و برایش فرستادم.
من کسی هستم که جیب تو را زدم مرا ببخش!!
جهانتاب کار خودش را کرده بود، با روی کار آمدن دولت شاپور بختیار، در دی ماه ۱۳۵۷، جهانتاب و همه ی زندانی های سیاسی و در لابلای آنها من هم از زندان کارون اهواز آزاد شدیم۔۔۔من متحول شدم و بسیاری از اشتباهاتم را جبران کردم، شهردار که با شنیدن حرف های شیرخان سخت منقلب شده بود، بخودش آمد، شیرخان را به آغوش کشید، بعدش خیلی محترمانه گفت: جناب شیرخان چرا این روضه را برامن خواندی؟
شیرخان گفت: در اخذ عوارضات شهرداری ، به صغیر و کبیر و فقیر و دارا و دولتمند، هیچ تفاوتی قائل نیستید، به قول میرزا ادیب ۹ روپیه پول زیادی نیست ، اما برای آدم فقیر حکم ۹۰۰۰روپیه دارد، برای جاطلبی های خودت ، خون مردم را توی شیشه کردی؟؟!۔۔۔ من امروز تصادفی وارد شهرتان شدم ، پای حرف های قربانعلی نشستم، خون جلوی چشمهایم را گرفته بود، اما قسمت اینچنین شد که وارد گفتمان بشویم، کاش جهانتاب اینجا بود و یک نسخه ی خوب برایت می نوشت۔
شهردار هیچ حرفی برای گفتن نداشت، او تازه فهمید دزد سابق فرشته شده و خودش۔۔۔ قول داد استعفاء بده۔۔۔ شیرخان را سالهاست که ندیدم و حکایت شهردار همچنان در پرده ابهام ناتمام باقی مانده است؟
شما حدس بزنید ،عاقبت شهردار چه شده است؟؟؟؟