شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۱۰۶۹۳
تاریخ انتشار: ۱۸ مهر ۱۴۰۲ - ۱۳:۴۴
شوشان ـ محمد شریفی :

شیخ فریدالدین عطار در "بلبل نامه"در شعری سراپا سحرانگیز،گفتار بلبل مستان با گل سرخ سرشار از شکوفه و طراوت،فسانه ی وصال را با نهایت عاشقی،اینگونه خوش می سراید:
به گل بلبل همی گفت ای دل افروز
چراغ مهربانی را برافروز
بیا کامشب شب ناز و نیاز اس*
چو زلف ماهرویان شب دراز است
غنیمت دان شبی با یار تا روز
به هم گفتن بسی اسرار جان سوز

براستی کدامین جلوه گری؟ کدامین سِرِ اَسرار در بلبل "هزاردستان" نهفته است که هزارداستان و حکایت از عصر سرایش گات های زرتشت تا به امروز،از این مرغ شب خیزِ  هزار آوایِ رنگین نوا و هنگامه طراز به یادگار باقی مانده است،هان می دانید؟که به بلبل "هَزار زَند" و" زندباف" هم می گویند ؟چون آهنگ سروده های زرتشت در تطابق است با نغمه سرایی های این پرنده کوچک ریز اندام و خوش رنگ نگار که هزارآوا و آواز از نوایِ هنگامه طراز ش زمین و زمان را به رقص می آورد،شیوایی زند و پازند را به مرغ چمن‌،یعنی بلبل آتش زبان به تمثیل آوردند و بلبل ملقب به هزار زند شد.

راستی می دانید؟نیما، باربّد، درویش خان ،روح الله خالقی ،همایون خرم،فریدون شهبازیان، جلیل شهناز و ده ها و صدها موسیقدان بزرگ بهترین آهنگ های ماندگارشان را با الهام و تاثیرپذیری از نوا و  چهچه بلبل ساخته اند؟در ادبیات و فرهنگ ایران از فردوسی پاکزاد گرفته تا مولای جان،رند خرابات و خرقه پوش (حافظ) ،شیخ علیه الرحمه(سعدی)، رودکی، منوچهری، ناصرخسرو قبادیانی و سایرین، هرکدام به تناسب ذوقشان به بهترین و زیباترین شکل ممکن هر کدام در چندین و چند غزل و ترانه از لحن و از آوا و بانگ هزاردستان هزار مدح و ستایش بکردند۔براستی چرا بلبل این همنشین گل و این نغمه خوان عاشق در فرهنگ و ادبیات ایران اینهمه خاطرش عزیز است؟متاسفانه بلبل این پرنده عاشق و بی توقع و درویش مسلک و شوریده حال بنا به فرهنگ چشم هم چشمی در گوشه ای از خانه ها در دام قفسی آهنین گرفتارش کردند۔۔در اینجا می خواهم حکایت شکسته شدن دوپای عندلیب به غم نشسته ای را برایتان روایت کنم، خواهش می کنم طاقت بیاورید.

آرمان از دوستان نازنین من است،دستگاههای موسیقی را خوب می شناسد،چند ساز و از جمله تار و سنتور و خصوصا "نی" را با نهایت شیوایی می نواید۔ وقتی که دلم می گیرد،هوایش را می کنم، یا من به خانه اش می روم، یا او خاک کفش را در خانه ی من می تکاند،بعد از صرف میوه ای یا استکان چایی قند پهلو،نی هفت بندش را در می آورد و به تناسب حال و هوای من ، هنرمندانه می  دهد آوای نوا را۔۔۔ یادم  می آید درست ساعت ۱۲ظهر ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۹ بود۔برای خریدن میوه و سایر مخلفات به طرف بازارچه فاز ۲ کورش اهواز حرکت کردم، نرسیده به بازارچه چشم به جمال نازنین آرمان افتاد که به علت شرایط بد ویروس منحوس کرونا ماهها ازش بی خبر بودم۔ جنگی ماشین را در گوشه ای پارک کردم، خودم را به استاد آرمان رسانیدم، یک جوجه بلبل خرمایی هم در دستش بود۔،بعد از حال و احوال و چاق سلامتی مفصل گفتم: رفیق بلبل باز شدید؟خنده تلخی زد و گفت:در این شهر محیط زیست در خواب است و حامیان محیط زیست دستشان کوتاه۔۔فروش جوجه بلبل تبدیل به یکی از مشاغل شده است؟!عده ای بی رحم لانه های بلبلان عاشق را بر روی درختان شناسایی می کنند،جوجه های تازه از تخم بیرون آمده را بیرون می کشند، چند روزی با سرنگ به آنها سرلاک می دهند،همینکه جان می گیرنده،آنها را داخل قفس می اندازند، در شهر می چرخانند و به مردم می فروشند،بیشتر خریداران هم چون اصول نگهداری این پرنده مظلوم را نمی دانند، بعد از چند روز پیش شان تلف می شود، من هم این جوجه را خریدم، بزرگ که شد رهایش می کنم۔۔۔

از این حکایت خیلی منقلب شده بودم، همه این حرف ها برایم تازگی داشت و حکایاتی از این دست را تا حالا نشنیده بودم،جوجه بلبل را از دستش گرفتم،به اشاره استاد کله اش را آرام با انگشت دستم نوازش کردم،صداهای آرام و زیبایی که احتمالا نشان از نوعی رضایت و شاید تشکر از خودش بروز می داد۔سر و گلویش سیاه و دو نیمدایره سفید در دو طرف گونه‌هایش نقش بسته بود که زیبائی اش را دو چندان جلو می داد. کاکل کوچکی روی فرق سرش در حال نمایان شدن بود، اما هنوز کامل نشده بود۔ بال‌هایش قهوه‌ای و مایل به سیاه بودند. انتهای دمش یک ذره به سفیدی می زد،منقار و پاهایش تقریبا سیاه بودند. استاد آرمان را به امان خدا سپردم، کار خرید را انجام دادم و به طرف منزل حرکت کردم،حرفهای استاد و شغل فروش جوجه بلبل ۔۔۔بدجوری احوالم را خراب کرده بود،همان چند دقیقه ای که بلبل را نوازش کرده بودم،انگار نوعی احساس دوست داشتن و پیوند عاطفی میان من و آن جوجه بلبل رانده شده از پدر و مادر و خواهر و برادر ۔۔۔ بوجود آمده بود،هرکاری می کردم که بتوانم آن را فراموش کنم، نمی شد که نمی شد، دست کم روزی یک بار به استاد زنگ می زدم و اول از همه سراغ بلبل را می گرفتم،آرمان به شوخی می  گفت:دم بلبل فروش ها گرم،حداقل حس عاطفی شما را برانگیخته کردند، همین که یاد من و بلبل می کنید، به قول منوچهری:

هزاردستان این مدحت منوچهری
کند روایت در مدح خواجه بوالعباس
بانگ هزار دستان چون زیر و بم شود
مردم چه حال بینند از این سان خرم شود

هفته ای دو روز به بهانه ی دیدن بلبل به زیارت حضرت آرمان می رفتم، به محض رسیدنم بال می گشود، چهچه جانانه می زد، وارو و پشتک می زد۔ چند بار به قصد رهاسازی من و آرمان بلبل را در چند نخلستان رهایش کردیم، اما حاضر به دل کندن از ما نبود۔کاش دل می کند و می رفت۔۔۔
دیروز درست ساعت ۷ غروب آرمان زنگ زد۔۔ و بلند بلند گریه می کرد۔فقط بلبل را از زبانش شنیدم، گوشی قطع شد، به طرف منزل استاد راه افتادم،بند دلم بریده بود، می دانستم برای بلبل اتفاقی ناگوار افتاده است، وارد منزل شدم ، درب حیاط باز بود و استاد مثل مرغ سرکنده داخل حیاط دور خودش می پیچیده، بلبل زنده بود اما مچ هر دوپای بلبل را طوطی قطع کرده بود، خودمان را به کلنیک دامپزشکی رسانیدیم،دکتر گفت:زنده می ماند اما با اعمال شاقه، پَر پرواز دارد،اما در اولین فرود سقوط می کند، ایستادن روی پاها ازش ساقط شده است، فقط روی شکم می تواند بخوابد،وای اگر افسرده هم بشود، درد هم می کشد۔۔۔ تک تک این کلمات درست مثل تیر گزینی بود که رستم چشمان اسفندیار را نشانه گرفته بود، با این تفاوت که من فقط قلبم آتش گرفته بود۔
 گفتم: استاد شما که طوطی نداشتی ، این دیگه کجا پیدا شد؟؟؟
گفت: همسایه مان مسافرت رفت ،قفس طوطی را اینجا آورد،بلبل چون همیشه رها شده و آزاد بود، روی قفس طوطی می نشیند و طوطی دو پایش را در منقار گرفت و شد آنچه نباید می شد، بلبل، مظلوم و آرام بدون هیچ چهچه و پرشی در لاک خود فرو رفته است۔۔۔‌ او فقط نگاه می کند۔۔

حرف آخر:
با طبیعت بیشتر مهربان باشیم.
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار