شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۱۰۸۴۸
تاریخ انتشار: ۰۶ آذر ۱۴۰۲ - ۱۴:۲۶
شوشان ـ مجتبی حلالی :

از مهدکودک اخراجم کردند. مدیر مهد از همکاران و دوستان مادر بود. مادر معلم بود و معمولا پایه اول ابتدایی را تدریس می کرد. البته طی دوران کار و فعالیتش مقاطع مختلف دبستان را نیز درس می داد.   
از سختی های کارش همواره کلاس اول را یاد می کند. بویژه آنکه ابتدای کارش در روستاها و حواشی سالها تدریس می کرد. سختی مسیر. ساعتها رفت و برگشت. در آن زمان. مانند اینروزها قطعا تاکسی و اسنپ و غیره به وفور یافت نمیشد. مادر مرا همیشه بهمراه خود می برد. شاید علاقه زیادم به طبیعت و روستا همین باشد، چراکه من تا 3-4 سالگی در روستاها و در میان درختان و باغات و احشام و مرغ و خروس ها بودم. من بارها در استبل اسب ها رویت شدم. من بارها مابین چند گوسفند ناپدید شده بودم و از صدایم پیدایم می کردند.
مراقبان من، مادران دانش آموزان بودند. نگهداری و تغذیه ام مدتها توسط اهالی شریف و مهانپذیر و صاف و صادق روستایی تامین می شد. مادرم خاطرات دلنشینی از دوران حضور من در روستاها روایت میکند؛ که البت کافی است همین ها که بیان شد.
جالب است بگویم، هر سال و همزمان با فرا رسیدن روز معلم و از روزها قبل تر، این من و برادرانم بودیم که ذوق داشتیم. ذوق اینکه باید تا مدرسه برویم و همه هدایا و کادوهای مادر را حمل کنیم و سپس بحث و جدل و گاه درگیری بر سر اینکه چه کسی کدام کادو را باز کند.
رادیو ضبط های زرشکی رنگ، با آن نورپردازی که حلقه ای طور و متناسب با موزیک پخش شده چشمک می زدند. لیوان و پارچه. فلاسک و قندان. ساعت دیواری و تابلو. تندیس و انواع اقلامی که ابدا به 3 برادر ربطی پیدا نمی کردند. با اینحال اما بسیار زیاد جذاب بود. نقطه امیدی در دلمان روشن بود که قطعا آن میان یک وسیله برایمان هست که سرگرم مان کند.  
باری. از مهد کودک اما به این دلیل که با فرزند مدیر درگیر شدم و موهایش را کشیدم و مانند چرخ و فلک چرخاندمش اخراجم کردند. چند خط عمیق روی گونه ام افتاد، عکسی اخمو و عصیانگر از آن روز برایم باقیمانده. عکسی پس از درگیری و اخراج و تنبیهی که مادر نصیبم کرد.
در مسیر اما انگار نه انگار. لنگ لنگان و مسخره بازی. همکار مادرم که نگران شده بود. برای پیگیری موضوع اخراج و درگیری در مسیر بود که مرا در آن حالت لنگ لنگان دید. با دست به صورتش کوبید و گفت: ای وای پاش شکسته؟ ای وای چه شده و ....؟ مادر در آن ناراحتی و قهر خنده ش گرفت، نه این مجتباس، مجتبی هیچ گاه جدی نیست و همواره در حال ادا در آوردن و شوخی و مسخره بازی است. او سبب ساز خنده های من است و در آغوشم کشید.
برای برگشت به خانه منتظر مینی بوس بودیم. آری دهه 60 و 70 مینی بوس ها بودند که مسافرین را جابجا می کردند. مینی بوس آبی رنگ. فضا باز. از صدایش که بهتر است اینجور بیان کنم که نیاز به بوق زدن نداشت، از دور دست ها صدای مینی بوس بیان می کرد که مسافرین آماده، کنار بلوار آیید، بزودی سوار خواهید شد.  
من آن قسمت جلویی مابین سرنشین جلویی و راننده را دوست داشتم. قسمتی که شبیه به تخته سنگی مستطیل شکل است. جولان میدادم. کوچک بودم و مورد اقبال راننده و سایرین.
در همین حین شهر در خاموشی رفت. برق رفت. چراغ ها همه گی خاموش بود و ابری بالای سرم از سوال شکل گرفت. مگر می شود همه جا برق برود! اما مینی بوس در حال حرکت باشد؟ این سوالی بود که از مادر کردم و همه مینی بوس خنده کنان در تلاش بودند این کودک شر و شیطون و تازه به سخن درآمده را متوجه سازند، آن برقی که خودروها لازم دارند با آن برقی که شهر و منازل و اماکن عمومی را روشن می کند متفاوت است. اگرچه قانع نشدم، اما تایید کردم و مثلا نشان دادم که فهمیده ام.
دغدغه مان چه بود؟ ارزش ها و زیبایی های روزه مان چه بود؟ ملاک زیبایی و دوست داشتن چه بود؟ دل ها در چه آرامش و رویاهایی قرار داشت؟ آن روزها از محله کناری مان، شهر نزدیک مان، کشورهای همسایه، آیا خبر داشتیم؟ خیر. مهم بود؟ قطعا خیر. سرمان به روز و زندگی خود گرم بود.  
امروز اما بنظرم اعداد از همه چیز برای مان جذاب تر است و همان ملاکی است بر خوب و بد و شناخت. چند ساله ت است؟ چند ساله مشغول کاری؟ چقدر پول داری؟ شغلت چیست؟ تعداد برادر و خواهرت؟ عدد، عدد، عدد. گویی ملاک ارزش گذاری ها اعداد شده اند.
اما من می گویم، چند کودک به تو لبخند زدند؟ چند نفر را گوش فرا دادی؟ چند سطر مطلب خواندی؟ چند بار مادر و پدرت را یاد کردی و به دیدارشان رفتی؟ چند دل به دست آوردی؟ و ....
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار