کد خبر: ۱۱۳۵۳۲
تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۴۰۴ - ۱۷:۰۱
فاضل خمیسی

ما را به چـه دوا می فریبی

شوشان ـ فاضل خمیسی :


 کور بود و نرخش نسبت به سایر خواننده های آن زمان بسیار ارزان‌تر! قاسم را می گویم.
 صدای «قسوم العمه» آنقدر گرم و گیرا بود که فکر می کردی دُرشت ترین چشمان عالم را دارد،در حالیکه «آبله» در کودکی به جز «حنجره» همه چیز او را مکیده بود. قاسم برای همه ی خواننده ها نقش ذخیره داشت، کافی بود خواننده ای خُلف وعده  و در دقیقه ی ۹۰ صاحب عروسی را غال می گذاشت ، آنوقت بود که «قسوم» مثل فرشته ی نجات ظاهر می شد و برای آبروداری سنگ تمام می گذاشت.
   آنموقع «کولی ها» پیوست هر جشن عروسی بودند، کافی بود که برای انتخاب گروه خوانندگی سری به منطقه ی مسکونی اشان میزدی.
گروه نوازندگی کولی ها سبک و سیاق و قوانین خودشان را داشتند، آنها حق الزحمه ی خود را را قبل از اجرای برنامه گرفته و تا حساب و کتابشان کامل پرداخت نمی شد حتی لباس عوض نمی کردند ،نمیدانم ! شاید به تجربه یاد گرفته بودند که ممکن است در مراسم اتفاقی بیافتد و سر آنها بی کلاه بماند.
  عروسی عمویم بود، حیاط بزرگ منزل همسایه کاملا فرش و چراغهای رنگی نصب شده بودند، هنوز عصر نشده بود که یهویی بچه ها از داخل کوچه فریاد زدند: کولی ها آمدند!
 چند مرد و زن از پشت وانت با کلی وسایل کار پیاده شدند.. هنوز کاملاً اسباب کارشان را خالی نکرده بودند که صدای بگو،مگوی مرحوم پدر و عمویم بلند شد.
  گویا پدرم با آوردن گروه نوازندگی کولی سخت مخالف  و این دعوت بدون اطلاع او انجام شده بود، دقیقاً یادم است که او خطاب به عمویم می گفت من کلی «شیخ» دعوت کرده ام تو کولی میاری؟!
  بیچاره کولی ها، تکلیف خودشان را نمی دانستند تا اینکه 
 با تندی از آنها خواسته شد دوباره وسایلشان را جمع کرده و برگردند، آنها هم بدون هیچ اعتراضی دوباره سوار وانتی شدند که آنها را آورده بود.
 عمویم، با حالت قهر گوشه ی حیاط نشست!
   کنار عمویم ایستاده بودم که دیدم پدرم بدون اینکه مقدمه یا دلجویی خاصی بُکند با لحن آمرانه ای گفت:
«برو قسوم را بیار بخونه»!
  عموی خدا بیامرزم هم بدون اینکه به پدرم نگاهی بکند، با بی میلی بلند شد و از من خواست با او بروم..
     وقتی با موتور به نزدیکی خانه ی قاسم رسیدیم، او دم درب منزلشان روی یک حلب خالی روغن نباتی تنها نشسته بود!
 صدای موتورسیکلت عمویم را که شنید، بلند شد و داخل خانه رفت، من پیاده شدم که در خانه اشان را بزنم که دیدم قسوم با یک کیسه که وسایل کارش در آنها بود دم در حاضر شد، و بدون احوالپرسی به عمویم گفت: بریم! انگار فهمیده بود برای چه آمده ایم.
 سه ترکه با موتور داخل حیاط شدیم…
 قسوم برای آواز خواندن نیازی به تمرین و هماهنگی قبلی نداشت، شرط نمی گذاشت و از ته دل میخواند..
   آن شب عروسی به خیر و خوشی گذشت اما هیچکس نپرسید که قسوم را چه کسی به خانه اش رساند..

 

نظرات بینندگان