شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۰۲۳۱۵
تاریخ انتشار: ۳۱ تير ۱۳۹۹ - ۱۲:۰۸
روزنامه آفتاب یزد
نقد و نظری بر اظهارات عیسی بلوچ درباره وضعیت معاش هنرمندانی که در شهرستانها مقیم هستند
آفتاب یزد – گروه فرهنگی: چندی پیش عیسی بلوچ فرزند زنده‌یاد موسی بلوچ (نوازنده برجسته «دونلی» یا «دونی» که یکی از سازهای محلی بلوچستان و از خانواده نی است) که در زمان حیاتش با اینکه از شهرتی جهانی برخوردار بود و از کودکی دونلی نوازی را آغاز کرده بود و خیلی زود به مرحله استادی رسیده و در ایران و کشورهایی چون فرانسه، ایتالیا، آلمان، سوئد و نروژ به اجرای برنامه پرداخته و اتفاقا با حضور در جشنواره‌های مختلف مقام‌ها و عنوان‌هایی کسب کرده بود، اما در سرزمین مادری خودش به محرومانه‌ترین حالتی که می‌تواند شامل حال یک هنرمند شود، زندگی می‌کرد، درباره وضعیت پدرش (زمانی که در قید حیات بود)، اظهاراتی را بیان کرده بود. سخنانی که آه از نهاد هر هنردوستی در هر جای دنیا بر می‌آورد و او را به فکر فرو می‌برد که چرا باید زندگی هنرمندان بخش‌های مختلف هنری که در تهران زندگی نمی‌کنند و دور از پایتخت مشغول گذران زندگی خود هستند تا این اندازه سخت و طاقت فرسا باشد. میراث رنجی که انگار پس از درگذشت موسی بلوچ به فرزندش عیسی (که ادامه‌دهنده راه اوست و با وجود دشواری‌های بسیار ساز دونلی را زنده نگه داشته) رسیده و او هم حالا شرایطی را در زندگی تجربه می‌کند که پدرش در زمان حیات خود تجربه می‌کرد. در این گزارش بنا داریم به شرح حال هنرمندان بخش‌های مختلف فرهنگی که در شهرستان‌ها و روستاهای دور و نزدیک زندگی می‌کنند پرداخته و به قول معروف از گلایه‌های آنان سخن به میان آوریم. اما پیش از پرداختن به موضوع اصلی بخش‌هایی از سخنان عیسی بلوچ را در ادامه می‌آوریم.
- متاسفانه پدرم که عمر خودش را صرف هنر کرده بود به دلیل مشکلات اقتصادی و نداشتن شغل، مسافرکشی می‌کرد تا اینکه در حادثه رانندگی جانش را از دست داد، بدون اینکه بیمه‌ای داشته باشد.
- آن زمان که پدرم زنده بود، مشکلات مالی زیادی داشتیم، امروز هم که هشت سال از فوت او می‌گذرد، همچنان با مشکلات عدیده مالی مواجهیم و حمایتی از ما نمی‌شود و کسی به فکرمان نیست.
- با اینکه پدرم بنا به گفته خیلی‌ها هنرمندی بین‌المللی بود، اما چه پیش از مرگ و چه پس از آن، هیچکس سراغی از او نگرفت. سی سال با اداره ارشاد تعامل داشت، اما این فعالیت و سابقه کاری سی‌و هشت ساله برایش هیچ سود و منفعتی نداشت. نه بیمه‌ای، نه حمایتی.
- - استان ما منطقه‌ای محروم است و آمار بیکاری بالایی دارد. من نیز با آنکه متاهل هستم، شغلی ندارم، گاه اگر کاری باشد، کارگری می‌کنم. کارگری هم شغل دشواری است، با این حال هرگاه مجبور باشم انجامش می‌دهم. پدرم نیز کارگری کرده بود و ماشینش را با وام و درآمد کارگری خریده بود.
- نه خانه‌ای دارم، نه ماشین یا حتی موتوری. واقعا به سختی روزگار می‌گذرانیم. تنها دریافتی ما همان یارانه‌ای است که دولت ماهانه به حسابمان واریز می‌کند.
> ما پایتختی‌ها
این بخش از گزارش امروز را با عبارتی تحت عنوان «ما پایتختی ها» آغاز می‌کنیم. مایی که صبح تا شب کار می‌کنیم، درآمد داریم، پارک داریم، سینما داریم، تئاتر داریم، کتابخانه داریم،
کنسرت موسیقی داریم، تعطیلی داریم و هرچند که شرایط اقتصادی آنقدر سخت شده که نمی‌توانیم از اکثر این امکانات استفاده کنیم، اما با آنکه این امکانات در کنارمان هستند همیشه می‌نالیم که مدتهاست که هشتمان گرو نهمان است. مایی که نان داریم برای خوردن، حتی شده چند روزی در سفره مان مانده باشد و به قول معروف بویی نایی بدهد، اما هرچه هست آن را داریم. تلویزیونی داریم که برنامه هایش را نگاه کنیم، با وجود کرونا حتی ماسک و دستکشی داریم که آنها را استفاده کنیم و برای ساعتی، نیم ساعتی یا ربع ساعتی تا سر کوچه برویم، بلکه حوصله سر
رفته مان اندکی سر جایش بیاید، مایی که با اینکه به لحاظ اقتصادی
وضعیت خوبی نداریم، اما به هر حال تخته پاره‌ای داریم که در این گرداب تورم و تحریم و بیکاری و فقر، خود و خانواده مان را آویزان آن کنیم و امید داشته باشیم تا بلکه روزی فرا برسد تا اوضاع کمی بهتر شود. ما پایتختی‌ها همه اینها را داریم و به همین دلیل شده‌ایم پایتخت نشین، اما مردمی که در بیرون از شهری که از زمانهای دور آن را پایتخت نامیده اند، زندگی می‌کنند، چه؟ آیا آنها هم از شرایطی که ما از آنها برخورداریم، برخوردارند؟ همین اهالی سیستان و بلوچستان مثلا. مردم عادی‌اش چگونه زندگی می‌کنند؟ کاری دارند که به وسیله آن کسب درآمد کنند؟ درآمدی دارند که با آن نانی بخرند؟ پارکی دارند حتی بی‌درخت، بی‌سبزه، بی‌تاب؟ سینمایی دارند حتی بی‌صندلی، بی‌پرده، بی‌فیلم؟ سالن تئاتری دارند حتی بی‌سن، بی‌تماشاگر، بی‌نمایش؟ در شهرستانها چه خبر است؟ مردم چگونه زندگی می‌کنند؟ پولدارهایشان چگونه پول دارند؟ فقرایشان چطور؟ اینجا، در پایتخت مشهور است که هنرمندان (برخی هایشان، بخوانید بازیگران مشهور) دستمزدهای نجومی می‌گیرند برای ایفای نقش در هر فیلم سینمایی، آنجا در شهرستان‌ها (مثلا همین سیستان و بلوچستان) وضعیت زندگی یک هنرمند چگونه است؟ درآمدش چطور است؟ سالی چند بار کاری هنری به پستش می‌خورد؟ سوال خنده داری ست، نه؟ وقتی در شهرستانی مانند همین زاهدان سینمایی نیست، سالن موسیقی نیست، تماشاخانه‌ای نیست، هنرمند می‌خواهد کجا برنامه اجرا کند تا به واسطه هنرنمایی‌اش در آنجا بتواند درآمدی کسب کند؟ این پرسش، ما را با سوال مهمتری مواجه می‌کند که اساسا وقتی اوضاع هنر در شهرستانها به این صورت است چرا باید هنرمندی وجود داشته باشد؟ مثلا همین موسی بلوچ یا فرزندش، اینها در حالیکه می‌دانند، اوضاع هنرمندان در شهرستان چگونه است چرا باید باز هم به انجام کار هنری مبادرت ورزند؟ چرا رهایش نمی‌کنند؟ این پرسش، پرسش تلخی است و پاسخی به مراتب تلخ‌تر دارد. مادری را در نظر بگیرید که سالها زحمت کشیده فرزندی را بزرگ کرده و به قول معروف او را به ثمر رسانده است، اما حال که آن مادر به سن پیری رسیده، آن فرزند مدام به او بی‌احترامی می‌کند، سرش داد می‌زند و حتی شاید بدتر، او را کتک می‌زند، اما مادر باز هم با او مهربانی می‌کند، باز هم او را دوست می‌دارد، باز هم برایش دعا می‌کند و خیرش را می‌خواهد. به نظر شما آیا می‌توان از چنین مادر رنج دیده‌ای پرسید با تمام بدیهایی که فرزندت در مورد تو انجام می‌دهد، چرا باز هم او را دوست داری؟ با اینکه پاسخ آن مادر کاملا مشخص است، اما اجازه دهید مطرحش کنیم. آن مادر در پاسخ چنین پرسشی می‌گوید: نمی‌توانم دوستش نداشته باشم، نمی‌توانم عاشقش نباشم، ممکن است او فراموش کرده باشد که فرزند من است، من که فراموش نکرده‌ام که مادر اویم. هر کاری می‌خواهد بکند، من از دوست داشتن او، از عشق ورزیدن به او دست نخواهم کشید. این پاسخ با درصد بالایی از اطمینان همان پاسخی است که وقتی از یک هنرمند شهرستانی (مثلا همین دونلی نواز) می‌پرسی که در شرایط حادی که هیچکس برای هنر تو ارزش و اهمیت قائل نیست و تو حتی نمی‌توانی ریالی از بابت هنرت درآمد کسب کنی تا بتوانی با آن نانی تهیه کنی تا شکم زن و بچه ات را سیر کنی، چرا هنرت را رها نمی‌کنی؟ چرا چسبیده‌ای به سازت؟ موسی بلوچ داد و عیسی بلوچ می‌دهد و هنرمندان دیگر شهرستانهای دیگر می‌دهند. آنها می‌گویند من به هنرم عشق می‌ورزم، سازم را دوست دارم، حالم را خوب می‌کند، چگونه می‌توانم دوستش نداشته باشم؟ حتی اگر شرایط بسیار بدتر از این هم شود من باز هم سازم را دوست خواهم داشت.
> آن شهرستانی‌ها
غم انگیز است، اما بیایید سخنان عیسی بلوچ را دوباره بخوانیم. بیایید همه ما دوباره سخنانش را بخوانیم. شما مسئول محترم، شما هم (مخصوصا شما) هم لطفا بخوانید. حرف‌های تلخی ست اما باید بخوانیمشان تا جایی از ذهنمان، فکرمان، دلمان و از همه مهمتر وجدانمان درد بگیرد. چرا باید یک هنرمند که سی سال با اداره ارشاد همکاری داشته و سی و هشت سال سابقه کار هنری در کارنامه فرهنگی‌اش داشته، برای ادامه گذران زندگی حتی هیچ هم نداشته باشد؟ بیمه‌ای نداشته باشد، این یعنی کار هنری که انجام می‌داده عملا به رسمیت شناخته نمی‌شده، حمایتی نداشته باشد، این یعنی هیچکس برای کار هنری او ارزشی قائل نباشد. در قدیم بالاخره یک نفر پیدا می‌شد که برای کار پهلوانهای دوره گرد که زنجیر پاره می‌کردند و سنگ خرد می‌کردند، ارزش قائل باشد و یک سکه سه شاهی درون کاسه آنها بیندازد، چطور ممکن است امروز از هنرمند و هنرش هیچ حمایتی نشود؟ چرا باید هنرمندی با چنین سابقه درخشانی از استراحت خود بزند و برای کسب درآمدی که باید از راه هنری نصیبش می‌شد، به مسافرکشی بپردازد که دست آخر آن فاجعه اسفبار تصادف پیش‌اید و تمام؟ با آن تصادف که در آن جاده رخ داد و موسی بلوچ را به کام مرگ برد چه کسی ضرر کرد؟ خودش؟ خانواده اش؟ شاگردانش؟
اینها همه ضرر کردند، اما بالاترین زیان نصیب سرزمین ما شد، نصیب هنرمان، بیایید فکر کنیم و شما مسئول محترم بیایید حساب و کتاب کنیم برای پرورش چنین هنرمندی چقدر بودجه باید هزینه کنیم؟ مگر اینکه اصلا برایمان مهم نباشد که چه اتفاقی
افتاده، که موسی بلوچ که بوده، چه هنری داشته، چگونه به این درجه از استادی رسیده است؟ وقتی برایمان مهم نباشد که آنطور که از شواهد و قراین برمی‌اید انگار مهم هم نیست، کاری انجام نمی‌دهیم و می‌گذاریم سرگذشت موسی بلوچ‌ها برای بقیه
(مثلا فرزندش عیسی) هم تکرار شود، این هشت سالی که از زمان
درگذشت موسی بلوچ گذشته که این را نشان می‌دهد. عیسی بلوچ همانند پدرش بیکار است، همانند پدرش هنرمند است، همانند پدرش کارگری می‌کند، همانند پدرش هیچ درآمدی ندارد، همانند پدرش مجبور است زندگی در شرایط سخت را تجربه کند، همانند پدرش تنها منبع درآمدش همان یارانه‌ای است که هر ماه به حسابش واریز می‌شود و همانند پدرش نه بیمه‌ای دارد و نه بازنشستگی ونه حمایتی. از کجا معلوم، شاید سرگذشت او در پایان زندگی هم شبیه پدرش باشد و آنطور که از قرائن و شواهد برمی‌آید انگار این موضوع فقط مختص موسی و عیسی بلوچ نیست، بلکه شامل حال هنرمندان دیگر خطه سیستان و بلوچستان هم می‌شود و آنطور که از قرائن و شواهد بر می‌آید انگار این موضوع فقط مختص هنرمندان خطه سیستان و بلوچستان نمی‌شود و شامل حال همه هنرمندان استان‌ها و شهرها و روستاهای دیگر هم می‌شود و می‌دانید در جای جای سرزمین ایران چقدر هنرمند وجود دارد؟ بیایید فقط تصور کنیم، آن هم برای چند لحظه، بیایید تصور کنیم که هنرمندان عرصه‌های مختلف هنری، سفالگران، شیشه گران، منبت کاران، معرق کاران، جاجیم بافان، زری بافان، قالی بافان، نوازندگان، خوانندگان، بازیگران، قلمزنان و.... همگی جسته گریخته زندگی‌ای شبیه زندگی موسی و عیسی بلوچ داشته باشند. سخت بود؟ می‌بینید؟ حتی تصور کردنش هم برای ما سخت است، این در حالیست که آنان چنین وضعیتی را زندگی می‌کنند. خانه ندارند، کارگاه ندارند و برای دیگران کار می‌کنند، در مقابل هنری که ارائه می‌کنند، دستمزدی ناچیز
می‌گیرند، بیمه‌ای ندارند، حمایتی ندارند، امیدی ندارند،
برخی شان حتی وسایل اولیه برای ارائه اثر هنری ندارند، وقتی بیمار می‌شوند، خدا باید به دادشان برسد، گاه مجبور می‌شوند سازشان
را که همه زندگی شان است، بفروشند تا با پولش بیماری شان را درمان کنند. همین چند وقت پیش بود که در همین صفحه فرهنگی خبری را منتشر کردیم که از این حقیقت حکایت می‌کرد که یک هنرمند عرصه موسیقی برای امرار معاش مجبور شده بود جایزه معتبر جهانی‌اش را به قیمت پایینی بفروشد. چرا؟ چرا یک هنرمند برای گذران زندگی و تامین مایحتاج اولیه‌اش باید مجبور باشد مسافرکشی کند؟ فرض کنیم که باید مسافرکشی کند، چرا باید وسیله‌ای که با آن می‌خواهد مسافرکشی کند را با وام و درآمد کارگری کسب کرده باشد؟ چرا نباید هنر او برایش نان داشته باشد تا مجبور شود با کارگری نان در بیاورد؟ چرا به هنرمندان سرزمینمان اهمیت نمی‌دهیم؟ چرا هنرشان را ارج نمی‌نهیم؟ چه کسی مسئول این مسائل است. به هر کسی ماجرا را می‌گویی می‌گوید: «این مسئله در حوزه کاری من نیست، دلم می‌خواد مشکلاتشون رو حل کنم، اما از حیطه اختیارات من خارجه، در حوزه تخصص من نیست» آنها هم که دستشان می‌رسد در این زمینه کاری انجام دهند خیلی راحت و ریلکس می‌گویند: «از دیروز تصمیم گرفتیم مشکلات این عزیزان رو حل کنیم و با برنامه ریزی‌هایی که انجام شده انشاءالله ظرف یکی دو ماه آینده تمام مشکلات این عزیزان حل میشه» این در شرایطی که دوازده سال بعدآش همین آش است و کاسه همین کاسه. این نشان می‌دهد که اراده‌ها برای حل مشکلات تنها در حد حرف باقی می‌مانند و هیچ عملی در آنها وجود ندارد. با این اوصاف پس چه زمانی قرار است مشکلات آن شهرستانی ها، همانها که مانند ما پایتختی ها، انسانند و حق زندگی دارند، حل شود؟ واقعا هیچ‌وقت؟
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار