امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
روایت عجیبی دارد شهادت محمدرضا آلمبارک؛ پیش از اعزام به مادرش میگوید به گونهای شهید میشوم که دیدن پیکرم ناراحتت میکند. هنگام شهادت سر از بدن نوجوان ۱۶ ساله که آن روز روزه هم بوده، جدا میشود و آن گونه که خود شهید گفته بود، بدنش به شکل دلخراشی تحویل خانوادهاش داده میشود.
برای شنیدن روایت شهادت محمدرضا آلمبارک شهیدی که بدنش برای سه بار به خاک سپرده شد و اولین شهید جبهه جنگ در محله یوسفی اهواز بوده است، پای صحبتهای محمد آلمبارک، برادر این شهید که در زمان شهادت برادر ۱۱ سال سن داشته است، نشستیم.
برادر این شهید صحبتهای خود را با اشاره به آیهای از قرآن آغاز میکند و میگوید: در قرآن آیهای داریم که میفرماید "اکنون شهدا نزد خداوند روزی میخورند" و برادر من نیز یکی از هزاران شهیدی است که در راه وطن شهید شد.
حضور در جبهه در سن ۱۶ سالگی
وی درباره نحوه به جبهه رفتن محمدرضا این گونه توضیح میدهد: محمدرضا متولد ۱۳۴۵ و فرزند بزرگ خانواده بود که در سن ۱۶ سالگی با رضایت کامل پدر و مادر به جبهه رفت و در بار دوم حضور خود در جبهه برای دفاع از وطن به مقام والای شهادت نائل شد. محمدرضا در دوره دبیرستان تحصیل میکرد و جزو درسخوانها و از انسانهای بسیار مظلوم بود. ما هفت هشت برادر بودیم که خیلی فضول و پر سروصدا بودیم و در محله یوسفی اهواز زندگی میکردیم. وقتی محمدرضا شهید شد کسی نمیدانست فرزند خانواده آلمبارک است. وقتی به درجه شهادت نائل شد، دوستان و همسایهها میپرسیدند که مهدی (برادر بزرگتر من) یا محمد (خود من) شهید شده است؟ که وقتی عکس شهید را دیدند باورشان نمیشد که این شهید متعلق به خانواده ما باشد.
شهادت در سال ۶۱ و عملیات محرم
آلمبارک ادامه میدهد: محمدرضا متولد ۲۸ صفر است که در سال ۶۱ و در عملیات محرم و شب اربعین شهید شد. آن زمان من عضو پایگاه بسیج آیتالله شفیعی بودم و محمدرضا نیز عضو گردان کربلای همین پایگاه بود.
جدا شدن سر از بدن هنگام شهادت
آلمبارک به سالهای بسیار دور برمیگردد و از چگونگی به شهادت رسیدن محمدرضای ۱۶ ساله اینگونه میگوید: آن موقع ماه محرم بود و کسانی که شاهد شهادت برادرم بودند میگویند که محمدرضا آن روز روزه بوده است. در سنگر، کلاس قرآن در حال برگزاری بود که با توجه به پر بودن سنگر، محمدرضا کنار درِ سنگر مینشیند و گویا گلوله ۱۰۶ که روی جیپ قرار میگیرد پس از شلیک از سوی دشمنان به صورت مستقیم به سر محمدرضا اصابت میکند و سر او از تنش جدا میشود. جالب این است که محمدرضا پیش از رفتن به جبهه به مادرم میگوید که من رفتنی هستم و شهید میشوم و بهگونهای هم شهید میشوم که دیدن پیکرم ناراحتت میکند. البته او بارها به خانوده گفته بود که در شهادت بدنش تکهتکه خواهد شد.
خبر شهادت توسط صادق آهنگران
وی درباره آن روزی که خبر شهادت محمدرضا به خانواده اطلاع داده میشود این گونه توضیح میدهد: آن زمان گروههایی برای خبررسانی وجود داشت که خبر شهادت فرزندان خانوادهها را اطلاعرسانی میکردند. زمانی که آقای صادق آهنگران که جزو همین گروهها بود، به خانه ما آمد تا خبر شهادت محمدرضا را به پدرم بدهد، پدرم در خانه نبود و به مسجد رفته بود. مادر در منزل را باز میکند و حاج آهنگران تاکید دارد که خبر را به پدرم بگوید که مادرم میگوید چیزی شده که به او میگویند خیر. ولی وقتی مادرم متوجه گروه اطلاعرسانی شهادت میشود، از آقای آهنگران میپرسد محمدرضا شهید شده است؟ آقای آهنگران میگوید محمدرضا کمی زخمی شده است.
خواب عجیب مادر
تداعی خاطرات شهادت محمدرضا، امان برادر را میبرد و پس از دقایقی بغض و اشک ادامه میدهد: مادرم به آقای آهنگران میگوید میدانم که محمدرضا شهید شده زیرا خواب محمدرضا را دیدم. در خواب سر بریده محمدرضا را روی پایم گذاشته بودم و در حال شستوشوی سر فرزندم با گلاب بودم. همین گروه نزد پدرم به حسینیه اعظم اهواز میروند تا خبر کامل را به او بگویند که متوجه میشوند پدرم در حال خواندن روضه علیاکبر است. پس از پایان روضه به پدرم میگویند حاجی خبر داشتی که محمدرضا شهید شده که روضه علیاکبر را میخواندی؟ پدرم اظهار بیاطلاعی میکند و بعد در خیابان حسینیه سجده شکر به جا میآورد و میگوید من میدانستم فرزندم شهید میشود زیرا روز آخری که میخواست به جبهه برود نزد من آمد و گفت پدر موهای من را اصلاح کن و وقتی داشتم موهای پشت سر او را کوتاه میکردم در سر محمدرضا نور عجیبی دیدم که تا حالا ندیده بودم.
بدن تکهتکه به خوزستان رسید اما سَر ...
وی ادامه میدهد: آن زمان تنها بدن تکهتکه محمدرضا به خوزستان برمیگردد و سرش به دست ما نمیرسد و استان به استان میچرخد. آن موقع با توجه به اینکه به صورت همزمان تشییع ۱۵ شهید انجام میشود، بزرگترین تشییع شهدا انجام شد. به هر حال بدن بیسر برادرم در روز اربعین تشییع شد. البته هفت روز پس از خاکسپاری نیز در حالی که پدرم سر مزار محمدرضا نشسته بود، فَک محمدرضا را به پدرم تحویل میدهند و بعد هم فَک را کنار پیکر بیسر به خاک میسپارند. یعنی تا اینجا پیکر محمدرضا برای ۲ با به خاک سپرده شده است.
رسیدن سر به تن پس از ۷ سال
آلمبارک از رسیدن سر به تن پس از هفت سال میگوید: سر محمدرضا پس از هفت سال و انجام آزمایشات DNA برگردانده میشود. شبانه سر محمدرضا را به پدرم تحویل میدهند که پدرم نیز دو تا سه ماه یعنی تا زمانی که اجازه نبش قبر گرفته شود، سر شهید را بدون اطلاع ما و مادرم، در کمد نگهداری میکند. واقعا سخت است برای پدر و مادری که سر بریده فرزندش را تحویلشان بدهند. به هر حال پدرم برای اینکه اعضای خانواده شوکه نشوند، حرفی در این خصوص به ما نمیگوید ولی در این مدت شبها با محمدرضا در اتاق درددل میکرده و ما نیز احساس میکردیم که پدرم روز به روز در حال تحلیل رفتن است.
آرام گرفتن سر کنار بدن
وی به زمان نبش قبر و قرارگرفتن سر کنار بدن تکهتکه شهید اشاره میکند و ادامه میدهد: پدرم میگوید زمانی که نبش قبر صورت گرفت و سر بریده محمدرضا کنار بدنش قرار گرفت، دیدم که هنوز لباسهای محمدرضا پس از هفت سال به همان صورت قبل است و انگار همین دیروز به خاک سپرده شده بود و این یعنی پیکر محمدرضا برای سومین بار خاکسپاری شد. پدرم میگوید زمانی که میخواستند بدن محمدرضا را به خاک بسپارند به آن عطر زدیم و هنگام نبش قبر نیز باز بوی همان عطر به مشامم رسید. پدر تا اینجای کار هم به هیچ کدام از اعضای خانواده حرفی نزد و ما بعد از ۲ سال از زبان آیتالله موسویجزایری متوجه این قضیه شدیم.
برادر این شهید میگوید: پدرم با توجه به اینکه بدن محمدرضا تکهتکه شده بود و سرش نیز مثل امام حسین (ع) شهر به شهر چرخید، خانه ویلاییمان را به آقا ابا عبدالله حسین (ع) اهدا کرد و در سال ۸۴ خانه ویلایی محل سکونتمان تخریب و به حسینه آلمبارک تبدیل شد. تاکنون نیز مراسمهای باشکوهی در این حسینه برگزار شده است. از جمله این برنامهها برگزاری ۶۰ شب روضه محرم و صفر است.
وصیتنامه آغشته به خون
آلمبارک درباره وصیتنامه این شهید نیز توضیح میدهد: وصیتی که در جیب برادر شهیدم بود، آغشته به خون بود و قابل خواندن نبود. البته جملاتی مثل این که "خیالتان راحت باشد نمازهایم را خواندهام" مشخص بود. نماز شب محمدرضا قطع نمیشد و مطمئن هستیم که نمازی هم به گردن او باقی نمانده است. او اغلب به پشت بام میرفت و نمازش را با آرامش میخواند. بیشتر مواقع هنگام اذان ظهر و مغرب نیز روی پشت بام میرفت و اذان میگفت.
آرامش عجیب محمدرضای ۱۶ ساله
وی درباره خصوصیات اخلاقی این شهید میگوید: از خصوصیات این شهید آرامش عجیبی بود که در تمام شهدا دیده میشد. او خیلی مسائل را بزرگ نمیکرد و به طور مرتب در حال کمک به خانواده بود. از دیگر خصوصیات اخلاقیاش کریم بودن او بود. محمدرضا از منبع درآمدش برای ما که برادران کوچکترش بودیم، خامه و رولت میخرید و این کار او در خانه معروف بود. با توجه به اینکه پدر ما بیشتر در جبهه یا آموزش مداحان بود، محمدرضا فرزند بزرگ خانواده برای ما مثل پدرمان بود.
وفا به یک قول
آلمبارک که طلبه است درباره قولی که به محمدرضا داده بود توضیح میدهد: شبی که محمدرضا میخواست به جبهه برود، هنگام خداحافظی با من، دستم را گرفت و گفت ممکن است که برنگردم و تو قول بده که راه من را ادامه دهی. من هم از آن موقع تاکنون خیلی محکم در حال ادامه دادن راهش هستم و در عرصههای مختلف فعالیت داشتهام. گاهی راوی راهیان نور و گاهی امام جماعت مدارس و سخنران بودهام. به قولم عمل کردهام و همچنان راه این شهید را ادامه میدهم.
جوانان نیازمند آشنایی با شهدا
این طلبه درباره چگونگی آشنا شدن نسل جدید با مقوله جنگ، شهادت و ادامه راه این شهدا نیز میگوید: متاسفانه روی مقوله شهدا کم میگذاریم. خاطرات شهدا تنها به راهیان نور یا هفته بسیج ختم میشود. ما قبلا هم این پیشنهاد را داده بودیم که در کتابهای درسی، زندگینامه شهدایی مثل شهید حججیها و قاسم سلیمانیها عنوان شود. شهدای مدافع حرم در مکتب امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) بزرگ شدند که اکنون حضور جوانان در چنین کلاسهایی، کم و حضورشان به مساجد محدود شده است. البته برخی جوانان به مسجد هم نمیروند که باید فکری کرد و بهترین فکر نیز تعلیم از طریق مدارس است. مدرسه اکنون باید توضیحدهنده شرح حال خیلی از شهدا باشد. باید مکتب امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) توسعه پیدا کند و باید بخش فرهنگی حسینیهها قوی شود و برای معلمان مدارس و طلبهها نیز دوره آموزشی برگزار کنیم تا راه شهدا ترویج داده شود.