شوشان - دکتر فاضل خمیسی :
وقتی دردهایش غیر قابل تحمل می شدند
بی محابا فحش میداد ، بی دلیل ، به هر کس که نزدیکش بود ، انگار زمانه، چاره ای بجز فحش دادن برایش باقی نگذاشته بود !
دیابت و سردرد مزمن با تنهایی و خاطرات ، از او مردی بی حوصله و بداخلاق ساخته که حتی «حال» حرف زدن با خودش را نداشت.
احساس گیجی و سردرد و تاری دید، زنگ تزریق انسولینش بود ، با دهان خشک و لرز به سمت یخچال رفت ، اما گویا داروهایش تمام شده ، آنرا به حساب تاری نگاهش گذاشت اما گویا حدس بدبختی آنرا به واقعیت تبدیل میکند ، ناامیدانه و با هر جان کندنی بود خودش را به داروخانه سرکوچه رساند.
پولش نرسید، بنابراین نتوانست بیشتر از پانزده سرنگ انسولین بخرد ، مصرفش روزی دو سرنگ بود ، آرزو کرد زندگیش بیشتر از هفت روز و نیم طول نکشد ، به خودش گفت این آخرین خریدم از این داروخانه لعنتی است.
همانطور که از عرض خیابان رد میشد مردم را بصورت سایه هایی میدید که پُر از فحش و فریادند ، اما صدایی از آنها نمیشنید ، شاید هم بوق ماشین ها و آژیرهای گوناگون همه ی صداها را خفه کرده بودند ، خودش هم در داروخانه به مرد داروفروش که جواب سلامش را نداده بود در دلش یک فحش ناموسی رکیک داد . اما بجز خودش هیچکس آن ناسزا را نشنید .
دوباره به خانه ای برگشت که دیوارهایش پُر از عکس هایی بود که خودش گرفته و ظاهر کرده بود ، از جوانی تا همین چند سال پیش «دوربین به دوش» خیلی از صحنه ها را ثبت و با خیلی از آنها خوشحالی و گریسته بود.
از تزریق، حالش کمی بهتر شد ، اطرافش را بهتر دید همان صحنه های تکراری و آشفتگی و سکوت همیشگی ! از زمانی که با تصویر و عکس انداختن آشنا شده بود از حرف و سخن فاصله گرفته بود ، تلویزیون و سینمایش شده خیره به عکسی و خاطرات آن ، زمانی که خیره میشد در خلسه ای سنگین از خاطرات فرو میرفت .
دیوار اتاقش مثل یک آلبوم باز شده ی دائمی بود ، عکس هایی که حاضر نشده بود بفروشد حالا روی دیوار اتاق حُکم ماشین زمانی را داشت که موتورش خراب و در همان خرابی مانده بود ، نه راه پس داشت و نه راه پیش!
عکس سگی که به پسر بچه ای حمله کرده،
زنی در حال کتک خوردن از شوهر در وسط خیابان، رشوه گرفتن مأموری در حین خدمت، دعوا در یک عروسی، معاشقه ی دونفر در اتومبیلی در یک کوچه ی بن بست،
قاتلی که برای طلب بخشش آنقدر صورت خود را روی زمین سائیده که تمام پوست صورتش ریخته و خون آلود شده و بالاخره اعدام هم شد و .... ، تصاویر دیگری هم بودند که سالها روی دیوار جا خوش کرده و بعضی از آنها رنگ و رو رفته بودند ، میتوانست برای هر کدامشان یک زندگی ترسیم کند داستانهای همه ی عکسهایش در ذهنش حک و ماندگار شده بودند، میتوانست از کسانی بگوید که انسانیتشان را به قیمت اندکی فروخته و هنوز افشاء نشده بودند.
نگاهش روی یکی از عکس ها که بر عکس و پشت و رو ، روی دیوار سنجاق شده بود متوقف شد ، دوباره کابوس در بیداری به سراغش آمد، تاکنون دهها و شاید صدها بار عکس را برگردانده ، نگاه کرده و با فحش و گریه دوباره سرجایش گذاشته بود ، اصلا از همان زمانِ گرفتن این عکس دیابت و سردرد به سراغش آمده و بدلیل همین عکس لعنت شده دوربینش را شکسته بود!...
دقیقاً به ده سال و پانزده روز پیش برگشت ، میخواست برای یک
پژوهشگر حوزه ی اجتماعی چند عکس از زنان خیابانی تهیه و آنها را به ازای دریافت پول بفروشد ، در یکی از خیابان های شهر که گفته میشد پاتوق این رفتارهاست مستقر شد، خانمی با آرایش غلیظ و ژست ایستادن خاص که مشخص میکرد ، محلی به اتومبیل های ارزان قیمت نمیگذارد ایستاده بود، اولین سوژه اش مشخص شده بود ، دوربین را آماده و بصورت آویزان پشت کمر گذاشت تا در لحظه ی مناسب مثل یک هفت تیر کش حرفه ای دوربینش را کشیده و عکس دلخواهش را بگیرد ، اتومبیل سفید رنگ شیکی کنار پای زن ایستاد ، شیشه سمت زن پایین آمد ، مشتری و فروشنده مشغول صحبت شدند توافق که حاصل شد !
زن درب ماشین را باز کرد تا پای چپ خود را بدرون ماشین بگذارد ، ثانیه و لحظه ی موفقیت و پیروزی برای مرد عکاس بدست آمد ، فشردن شاسی و فلش دوربین همزمان شد ، زن ترسید پایش را عقب کشید و راننده هم بخیال اینکه مأموران نیروی انتظامی میخواهند او را در حین ارتکاب جرم دستگیر کنند همانطور که درب ماشین سمت سرنشین باز بود پایش را تا آخر روی پدال گاز فشرد و در یک چشم بهم زدن دور شد .
نگاه عکاس و زنِ خیابانی بهم ، فاجعه را آفرید ...، فقط چشم و اشک و آشنایی و عشقی شکست خورده در سالیان گذشته خیابان را پُر کرد !
انصاف نبود بعد از اینهمه سالهای بیخبری اینجوری همدیگر را ببینند ، به فاصله، از هم ایستادند ، مرد نای سؤال نداشت و زن با جیغ شروع دویدن و دور شدن کرد ....