سال ۵۸ برای کمک رسانی رفته بودم ، جهاد کسی را همراهمان فرستاد . مستقیما به روستای میانگران و پیون و در بازگشت از سه راهی به راسفند رفتیم . در اطراف روستای میانگران مردابی وسیع است ، سعیدی راهنمای ما می گفت دریاچه ایذه . دریاچه نیست ، اما آب زیادی در خود دارد .
از ایذه تا پیون به سختی امکان حرکت است . جاده با شُل و گِلِ چسبناک ، مانع حرکت کامیون است .با مصیبت و با کمک روستائی ها کامیون از گل خارج می کنیم .
به پیون رسیدیم. سعیدی می گوید:
— اینجامواظب باشید . چپی ها خیلی زیادن .
راننده کمی ترسیده است . اخبار کردستان را شنیده و می ترسد.
— نه چه خطری ؟. اینجا خبری نیست .
چپ ها در منطقه پیون فعال اند. پرچم سرخ هم برافراشته اند و بخشی از اموراتروستا را در اختیار دارند. محمود توکلی می گفت :
به پیون رفتیم . بعضی جوانان روستا نقاب بر چهره داشتند . کمونیست بودند ، اما به دلیل مخالفت روستایی ها نمی گفتند کمونیست هستیم . می گفتند ما ضدِ خان و فئودال و سرمایه دار هستیم . ما هم عینا همین حرفها را می زدیم و چون تند تر ازچپ ها حرف می زدیم، نمی توانستند چیزی به ما بگویند . بیچاره ها زبانشان بند آمده بو . به مردم گفتیم :
سبقت در شعار دادن مُد روز شده بود . کم و بیش دامن همه را گرفته بود . ما در برابر مارکسیست ها چنان از عدالت اسلام سخن می گفتیم و چنان از مشی و منش روحانیت در تاریخ دفاع می کردیم که حرفی برای گفتن و راهی جز تسلیم در برابر ما نداشتند .
سابقه ای از نظام اسلامی مستقر شیعی نداشتیم و فکر می کردیم همه چیز درست می شود .
مارکسیست ها در انواعِ گرایشات جهانی خود ، تجربه شده و ناکارآمدی خود را نشان داده بود . نظام شیعی ، نظامی نو و در حال تجربه بود که اکثریت مردم ایران آرزوها و امیدهای فراوان بدان بسته بودند . از نظر انقلابیون ، تنها باید وقت کافی به آنها داد تا مدینه فاضله اسلامی تحقق یابد .
گروه های سیاسی چپ در مسجدسلیمان بسیار فعال بودند. منطقه سوسن ، پیون و تا حدی مرغاب نزدیک مسجدسلیمان بود و برای تبلیغات گروه های چپ راحت تر بود.
نفوذ و احترام سادات و روحانیت در ایذه و خصوصا در باغملک وجانکی ، آبلشکر ، میداود و سادات حسینی در دهدز ، فضا را بصورت طبیعی برای تبلیغاتِ جریانات چپ و مجاهدین خلق بسته بود. به جز چند ماه اول ِ پس از پیروزی انقلاب ، اثرِی آشکارِ و قابل ملاحظه از اینگروه ها در ایذه دیده نمی شد .
بارِ کامیون را میان مردم تقسیم کردیم . باران به نرمی می آید. خیس شده ایم و از سرما می لرزیدیم .
گروهی هم از دانشجویان پزشکی هم با جیپ شهباز آبی رنگی پشت سر ما هستند. ما توزیع مواد خوراکی و پزشگان هم به معاینه روستاییان مشغول اند.
به راسفند آمدیم ، باران ادامه دارد . آهنگِ دِلنگ دِلنگ ِ زنگوله گوسفندان می آید.از سرما دستمان را بهم می ساییم و با نفس هایمان دستان خود را گرم می کنیم .
ما را خانه کسی بردند. تا بحال مردی به تنومندی ، و قد و قواره اوندیده ام . می گویند قبلا در سیرک نمایش می داده و حالا دیگر از کار افتاده و زمین گیر است . بهاو «گُرگلی » می گویند . مردم روستا کمک اش می کنند و آب و نان و غذا کنارش می نهند
خانه جبار ، خانه مهر است . سال ۶۰ به ایذه امدم . جبار منزلی دو اتاقه دارد . بچه راسوندوآموزگار است . اتاقی را برای سکونت در اختیارم گذاشت. هیچ گاه حتی ریالی بابت اجاره نگرفت . در محبت کم نگذاشت .
خانه جبار، هفته ای دو شب محلِ جلسات ما بود .دوگروه ده - دوازده نفره شرکت می جستند . از نماز مغرب آغاز وتا اذان صبح ادامه می یافت .
جمعی صمیمی و مشتاق ، گروهی از دبیران ومعمان وگروهی دیگر از بچه های نهادها شرکت می کنند . کتاب های «فروغ جاویدان سبحانی»، «شناخت بهشتی » ، سری کتب «احکام نوین از امام خمینی» و « حقایق ِ ملامحسن فیض کاشانی» در موضوع اخلاقیات را بصورت کنفراسی و تدریس می خوانیم.
در مسجد جامع کلاس روخوانی قران و قصه گویی داریم . قصه ها را فی البداهه می گفتم . در آغاز می گفتم :
— « آی بچه ها ، آی بچه ها ، گوش کنید . چشماتون رو باز کنید. گوشاتون رو تیز کنید. حرف منو گوش کنید. تا بتونید خوبی ها رو از بدی ها جدا کنید . »
کتاب ساده علامه طباطبایی بنام « تعالیم اسلام » و تاریخ اسلام در گروه جوانان تدریس می شد .
با شهرام درویش بدایةالحکمه علامه طباطبایی ، ترجمه محمدعلی گرامی را می خواندیم.
تشکیل کتابخانه های روستایی را پی می گرفتیم .
۵
مهم نبود که بچه ها کتاب ها را بخوانند یا نخوانند ( اگرچه می خواندند ) برای ما آشنایی بچه ها با کتاب وجاانداختن مفهوم کتاب و کتابخوانی و دیدن و بو کردن و لمس کتاب اهمیت داشت .
اولین کتاب فروشی ایذه متعلق به حاج آقا زندی پیرمردی مومن و محترم از جنگ زده های مهاجر آبادانی بود که به ناچار به ایذه آمده بود . با خرید کتاب رونقی بهکارش افتاد. اصالتا اهل ایذه ای بود . اولین کتابفروشی را راه اندازی کرده بود.
خانه جبار در مسیر روستای نوراباد بود.کاخ تیمور بختیار همدر انتهاه جاده قرار دارد که در اختیار سپاه است . از اهواز تازه رسیده ام غروب شده است . از تاکسی خبری نیست . تاخانه راه زیادی است .گاری اسبی در حال حرکت در آن مسیر است . با اشاره و اجازه صاحب گاری ، روی گاری اسب نشستم . فرد دیگری هم سوار گاری است . سلام و علیک می کنیم و از حال هم می پرسیم . سید کریم سید نور است .
گاری سواری ، خاطره ای برای تداوم دوستی صمیمانه ما شد. سعدی هم به ایذه آمده است.دشداشه سفید می پوشد. قلدی بلند و تنومند دارد . همه آموزگاران مناطق جنگی به نواحی دیگر از جمله ایذه منتقل می شوند.
بسیاری از روستاهای مرغاب ، سوسن ، دهدز ، باغملک ، صیدون و ... از درمانگاه ، مدرسه ، جاده ، آب لوله کشی و برق .....محروم اند. پزشک نیست . هم اگر هست اکثرا بنگلادشی و درشهر مستقرهستند . بخش باغملک یک درمانگاه در باغملک و با یک پزشک بنگلادشی بنام « دکتر چُدری » اداره می شود . برای رفتن به سوسن ودهدز ، اگر ماشینی کمک دار وجود داشت ، در زمستان سه چهار ساعت در مسیری دشوار و از روی صخرهای سنگی و پله پلهگونهممکن است .ایذه در بن بست است . تلاش می شود بعد از احداث جاده ایذه - دهدز ، دهدز را به به شهرکرد متصل کنند.
از ایذه تا خرمشهر
با موتور تریل شتابان از ایذه خود را به اهواز رساندم . مجوز ترددگرفتم .از سه راه خرمشهر مستقیم به پشت خاکریز خرمشهر رفتم. خرمشهر جانِ ایران است . از هر قوم و زبانی و از هرجای ایران ، مردم به خط آمده بودند . هنوز رزمندگان وارد شهر نشده بودند .
پیرمردی شاداب و خندان ، با مهر و مهربانی به بچه ها آب و شربت و شیرینی و کمپوت می داد . او برایم آشنا می نمود. نزدیک شدم .
حاج مهدی شریف نیا بود. پدرِ محمد رضا و علی شریف نیا، از بازاریان شریف و خداترس . عضو گردان کربلا بود . حضور پیرانِ الهی و خداگونه در میادین نبرد ، انگیزه جوانان را دو چندان می کرد . سلام و علیکی کردیم . با شوقی جذاب و چهره نورانی اش گفت کار صدام به یاری خدا تمام است . بچه ها دارند وارد خرمشهر می شوند . چقدر این مردِ خدایی دوست داشتنی بود .
خونین شهر آزاد شد . دوباره خرمشهر نامیدندش . اما هنوز خرمی را ندیده ، هنوز زخم ِ ترکش ها و خمپاره ها بر در و دیوار و دل و جان مردم نشسته است . هنوز مردم تشنه آبی خوش هستند که از گلوی آنان پایبن نرفته است .
سوسن وکارون
به روستای «ده کهنه زواله » سوسن رفتم. زمستانی سرد و بارانی است . در خانه ی معلم ده ، غلامرضا ایزدیان شومینه ای اتاق را گرم کرده است . روستایی ها به معلم ده رسیده و خانه ای خوب به او داده اند . خانه ای شومینه دار . ایزدیان در روستا مزار کسی را نشانم داد و می گفت این قبر فلانی است. کمونیستی که اعدام شده است .
صبح صفاران رییس اداره آموزش وپرورش و شهباز کیانی برای سرکشی به مدارس سوسن آمدند . روز بعد ، تصمیمی خطرناک و غیرعاقلانه گرفتیم . قرار است از سوسن با قایق به سلطان ابراهیم برویم . سوار قایق شدیم و خود را در میان امواج پر خروش کارون گرفتار شده ایم .
وحشت زده شده ایم ، عجب اشتباهی کردیم . برگشتی در کار نیست ، یعنی نمی شد برگشت .
زمستان سرد و رگبارباران و رقص تندِ کارون ، مرگ را جلوی چشمانمان آورده است . کارون در دشت آرام و سر به زیر است . خسته است ؟ ناامید است ؟ نمی دانم اما در اینجا وحشی و سرکش و بی قرار است.
کارونبرای رسیدن به دریا عجله دارد . می رود که برگردد و دوباره بازی رفت و برگشت خود را از سر بگیرد . هیچکس جلودارش نیست هیچکس . دیوارهای بلند سدهای سخت و سنگینِ دیو گونه نیز، از حرکت بازش نمی دارند . آمده تا برود ، نه آنکه در گنداب ومردابِ ماندن بمیرد .
به صخره ها می خوریم . موج های توفنده به قایق هجوم می آورند . با سرعتی سرسام اور و در شیب تند کارون به جلو پرتاب می شویم .
با سلام و صلوات به سلطان ابراهیم رسیدیم . خوشحال از رهایی از امواج، پیاده شدیم . روستاییانِ امام زاده در انتظار زوّار هستند. لب آب آمده اند.
روستاییانِ سلطا ن ابراهیم به رسم خودپرسیدند :
— « چه کسی ؟»
چه کسی یعنی از کدام طایفه هستیدو چه شغلی دارید ؟ با این سوال جایگاه پاسخ دهنده را می شناختند و علی قدرمراتبهم و به امید درآمدی ، احترام و توجه می کردند .
به شوخی گفتم :
— « تُشمال»
۶
شغل تُشمالی و دلّاکی در آن زمان ، در میان بختیاری ها از جایگاه بالا ومناسبی برخوردار نبود .
شهباز کیانی از خنده روده بر شده است ، صفاران اما با ناراحتی می گوید :
— این چه حرفی است که گفتی ؟
گفتم :
می دانم چه گفتم . تشمال و دلّاک هم شغل های شریفی است . شادی و زندگی مردم با تشمال ها و دلاک هاست .
با بزرگی تایید کرد.
سال بعد یا همان سال ، اردویی با نام « اردوی توحیدی فلاح » برای دانش آموزان ایذه در منطقه سوسن برگزار کردیم . بچه های ایذه باهوش و با استعداد، و شوق زیادی برای آموختن داشتند. در دل کوه و در دامن سرسبز دشت سوسن همه چیز بکر است . طبیعت و سادگی در اینجا ، به سرعت آدم را به گذشته های دور می برد .
پورشمسان امامجمعه ایذه ، شفائیان فرماندار و مطیعی فرمانده سپاه هم آمده اند و برای دانش آموزان سخن می گویند.
هر عیب و ایرادی که امروز به انقلاب داشته باشیم ، که داریم ، در اینکه انقلاب زمینه رشد و توسعه مناطق محروم را فراهمکرده است را نمی توان انکار کرد .
رشد علمی و اجرایی جوانان ایذه ای شوق برانگیز است و امید احیای تمدن کهنی را که خفته است را زنده کرده است .
چال آبزا ، چال بی آب
عظیم معلم دورافتاده ترین روستای سوسن « چال آبزا » بود . برای مانگفت :
دخترکی نحیف بالَچَکی به سر ، هر روز از میان راهی پر سنگلاخ از طرف اهالی روستا ، مشکی پر از آب برایم می آورد . لچک قرمز و مندرس او ، ملیله دوزی شده و برگردنش گردنبدی از سکه های نقره ای رنگ پلاستکی داشت . دلم به درد آمد ، گفتم از این به بعد خودم آب می آورم.
عظیم به سر چشمه رفته بود. زنان روستا به صف ایستاده اندو برای تهیه آب از چاله ای حقیر ، با کاسه ای کوچک کاسه کاسه آب در مشک می ریزند .
دام ها کمی آن طرف تر هم آماده و در نوبت جرعه آبی جمع شده اند . کارون کمی پایین تر آب را به سد می رساند .
یکی دوهفته است که استحمام نکرده بود . بوی بدنش آزارش می دهد. برای آوردن آب که به سرچشمه رفته بود پشیمان برگشت.
با نامه نگاری و شرحماجرا از مسولان کمیته امداد امامخمینی در تهران استمداد طلبید . نیّری پاسخ داد . امکاناتی برای چال آبزا به ایذه فرستاد . عظیم با کمک روستائیان آب را بهمیان ده منتقل کرد . کمیته امداد عظیم را تشویق کردند و او را به عنوان اولین مسئول کمیته امداد ایذه برگزیدند. عظیم طرح شهید رجایی را روستا به روستا اجرایی کرد . پس از او رستم کیانی را به جای خود معرفی کرد . رستم مردم دوست و خدمتگذار بود و تا بازنشستگی اش مسئول کمیته امداد بود .
مرغاب ربذه شیخ
به مرغاب رفتم، از هلایجان هم می شد رفت ، اما مسیر هلایجان دور است . از راسفند رفتم . سمت راستِ جاده خاکی، باغ طهماسبی ها است ، دشت لاپهن ، تپه های گچی و سپس دشت نوترگی و سه راهی مرغاب . راهی به روستای سید صالح ( روستای شاعر خوزستانی سید علی صالحی ) ، راهی به تلخاب و راهی که به روستای طهماسبی می رود .دراین منطقه یک مدرسه راهنمایی، آنهم پس از انقلاب ساخته شده است .
تازه جنگ شروع شده است . سر صف ، یکی از دانش آموزان مقاله ای می خواند و به رییس سازمان ملل اعتراض می کند که چرا جلوی صدام را نمی گیرند. با هیجان و پرشور می خواند ، یک بار زد به لری خواندن و گفت :
— سی چه سازمان ملل کاری نی کُنه ، سی چه ساکته ؟
متوجه شد و دوباره به فارسی ادامه داد. همه زدند زیر خنده ، برخی هم مسخره کردند .
زبان مادری جزئی از هویت وجودی ما است . ناب ترین احساسات و عواطف آدمی ، در زبان و با زبان مادری ما بیان می شود .
احساسات واقعی رضا ، به خانه اصلی اش ، یعنی زبان لری رفته بود . سر صف تشویقش کردم و به دفتر مدیر مدرسه خواندمش و باز هم، احسنت و آفرین اش گفتم . ، رضا گفت :
نمی خوامدیگه درس بخونم . یعنی نمی تونم . مشکل مالی داریم . می خوام کار کنم . بعد اگه شد درسم را هم بخونم.
گفتم : نه، درس رو حتما باید بخونی . با درویش بیا ایذه . مشکلی نیست . حل می شه ، نگران نباش
وضعیت امکانات ِبخش مرغاب نسبت
به بخش های دیگر ایذه، از نظر امکانات ، بسیار بدتر است .فقر و محرومیت در روستاهای مرغاب بیداد می کرد . مردان برای یافتن کسب و کار و درامدی اندک ، روستا را ترک می کردند . مقصد اصلی بسیاری از آنان کویت است . با همه این حرف ها ، در اینجا زندگی با رنجی شیرین در جریان است .
محرومیت سراسر منطقه را فراگرفته است . شیخی شفیعی نام ، روحانی اعزامی به ایذه ، که گویا مشهدی است ، به مرغاب آمده است .
سر به سرش می گذارم . قیافه اش شبیه افغانی ها است . کمی هم در راه رفتن مشکل دارد . می توانیم با او شوخی کنم . روحانی باید اینطور باشد. حتی دستش می اندازیم ، البته کم نمی آورد . جوابمان می دهد. خاکی و با مزه و سازگار با مردم است . از محرومیت منطقه و نداشتن آب در مرغاب ناراحت است .
۷
به اوگفتم :
— شیخ تو کجا و اینجا کجا ؟ چه گناهی و خلافی کرده ای که اینجا تبعیدشده ای ؟
ترش رو و متکبر نیست ، با خنده و شوخی می گوید :
— تبعید شده ام، اینجا ربذه است ، بیابان خشک وبی آب
رضا با صدایی لرزان ، باحجب وحیای معصومانه و کودکانه اش ، از رنج ها و آرزوهایش گفت:
— دوس دارم درس بخونم ودکتر بشم
رنج رو غنیمت بدون ، ارزش اون رو بدون ، مطمئنم حتما — دکتر می شی .
معلوم است جدی و آینده دار است . عزت نفس روستایی اش، اجازه درخواست کمک نمی دهد، می خواهد کار کند.
چند روز بعد، با درویش به ایذه آمد . رضا به کمیته فرهنگی رفت . مشغول کار شد . در کنار فعالیت فرهنگی ، درس را هم با جدیت دنبال کرد .
آب شیوند، شیرین تر از قند
گذرِ از کارون، آنهم ، با«جرّه » و برای بار اول با ترس واضطراب همراه است. اما لذت اضطراب و در آغوش خطر رفتن ، لذتی ناب و تکرار ناشدنی است . پذیرش هیجانخطر ، بخشی از دستیابی به کمال آدمی است . هیچ کمالی و هیچ گنجی ، بی رنج و خطر بدست نمی آید . هر که طاووس خواهد ،جور هندوستان کشد .
با کیانی معلم تازه استخدام شده به روستایش شیوند رفتم .
آبشار زیبای شیوند، دیدنی است . محلی ها می گویند آب شیوند، شیرین تر از قند است . انگور شیوند هم چون عسل است . هوا خنک است . اشعه ی خورشید از میان گیسوانِ چنارها و برگ های درختان بلندِ سبز ، بر خوشه های انگور می نشیند. گویی ذره بینی در دست گرفته ایم ، تک تک هسته های انگور را می توان شمرد . مشکل اصلی مردم جاده به دهدز و ایذه است . وضعشان خوب و خودکفا هستند .
دو ساعت بعد به روستای سادات حسینی رسیدیم . اسم روستای سادات حسینی و وصف زیبایش را از سید صفدر حسینی شنیده بودم.
سید صفدر را اولین بار در نشستی در منزل فرماندار شفائیان دیدم . بحث پیرامون مسایل ایذه و منطقه سادات و بحث های سیاسی روز بود . برخی حساسیت های بی وجهی در مورد او داشتند ، سید صفدر را فردی معقول و واقع بین ، بی هیاهو و کسی که با احتیاط و دقت سخن می گوید دیدم .
سید صفدر از ضرورت ربط تسبیح گونه اخبار و اطلاعات برای دستیابی به تحلیلی جامع در مسایل سخن می گفت . معتقد بود اخبار متنوع و پراکنده گویی فایده ای ندارد ، مسائل را باید مثل نخ تسبیح بهم وصل کرد تا فایده داشته باشد. .روستا ی سادات حسینی در همه فصول ، طبیعتی دیدنی ، زیبا و سحرانگیز دارد .
سکوت ِمطلق کوهستان ، آواز پرندگان ، صدای زنگوله بزهای چموش ، موسیقی شُرشُر آب چشمه ساران و پیچش عطرعلف های تازه آدم را به هوس ماندن در آنحا می انداخت .کارون در این منطقه آبی و نیلگون است .اکنون که می نویسم ، یادش هم دلگشا و فرح بخش است. زیبایی های جادویی این منطقه ، گردشگران زیادی را از سراسر ایران به خود می خواند.
مکه ، نرفتن به درون کعبه
خانه عظیم نعیمی فر رفتم . صفر عادل خواه ،علی مهتابی و اسدالله سرافزاز هم هستند. از هر دری سخن گفتیم . صفر مدال مسابقات دارد . کُشتی گرفتیم . سخن از مکه و فرستادن عده ای به مکه است . گفتم :
— کسی کاری به ما ندارد . کاش ما را هم می بردند . فردا صبح به امور تربیتی رفتم . چهرازی گفت :
آقا چایی خون کبوتری بیارم ؟ —
چای آورد وگفت :
— آقا می گن اسمتون برای مکه درآمده .
حرف چهرازی تمام نشده بود که گلابی معاون آموزشی آمد و کفت :
—
از اداره کل استان تماس گرفته اند و شما را برای اعزام به مکه معرفی کرده اند . خندیدم . گفتم :
— عظیم باز هم ما را فیلم کرده است و شوخی کرده است
گلابی گفت :
— نه بخدا ، بیا از صفاران بپرس
عظیم دزفولی ِ لُغزی و بذله گو است . مسئول کمیته امداد ایذه و مجری طرح شهید رجایی است . باور نکردم . صفاران رییس اداره صدایم کرد . رفتم . گفت :
— اسم شما را برای سفر به مکه داده اند . گفتم :
— موضوع چیست ؟ گفت :
— آقای بلادیان شما را برای رفتن به مکه معرفی کرده است .
گفتم عجب اتفاقی ؟ باور می کنی دیشب حرفش را می زدیم و امروز خبرش آمده است . هنوز ته دلم مطمئن نبودم .
بلادیان حسن ظنی به من داشت و از فعالیت هایم ایذه هم مطلع بود . شاید هم امور تربیتی استان معرفی کرده اند. با عجله به اهواز امدم.
تقی امانپور رییس جهاد سازندگی استان و خانمش قصد رفتن به تهران را داشتند . با آنها به تهران رفتم .
از سراسر کشور عده ای از معلمان را به منظور انجام امور تبلیغاتی به حج تمتع اعزام می کردند. از خوزستان من ، شهید عبدالمحمد آژنگ و علیرضا اژدر ( پارسا ) انتخاب شده بودیم . مدینه قبل بودیم . چند روزی در مدینه بودیم . امیر الحاج موسوی خوئینی ها بود .در مدینه با حجاج از ملیت های مختلف بحث ، و انقلاب را معرفی می کردیم و از حمله صدام سخن می گفتیم . همه گرم ِ انقلاب بودیم . حجاج کشورهای دیگر شیفته امام و انقلاب ایران بودند .
۸
حس می کردیم بیرون از ایران ، مردم بیشتر قدر انقلاب را می دانند . واقعا چنین بود . در تظاهرات مدینه من و ۱۷ نفر را دستگیر کردند . یک هفته بازداشت و بازجویایی زندان بودیم . یکی از بازجوها ایرانی بود ، احتمال می دادم از منافقین باشند . تمامی هیجده نفرمان را مستقیما از زندان مدینه پای هواپیما بردند و به ایران برگرداندند . حج تمتع نصفه و ناتمام ماند . از عربستان اخراج شدیم . هیجده نفربا هواپیمای ایرباس دوطبقه و خالی از مسافر برگشتیم .
تلاش برای برگشتن سودی نداشت . از میان ما هیجده نفر تنها علی کریمی ، داماد مرحوم جهان آرا توانست از طریق سوریه مجددا به عربستان برگردد.
دادگاه صلح
محمود عارفیان مسول دفتر امامجمعه و همه کاره ایشان است . پورشمسیان مرا هم مورد اعتماد می دانست و طرف مشورت و کمک کار او بودم .
عارفیان گفت عده ای به دفتر امام جمعه آمده اند و از رییس دادگاه صلح که ترک بود شکایت دارند. اختلاف ِ ناموسی میان دوخانواده به جنگ و دعوا کشیده شده است .
امام جمعه از شنیدن ماجرا به شدت ناراحت و عصبانی و خواستار اقدامی شده است . ما جاهلانه و بدون آگاهی دقیق از مساله و شنیدن سخنان طرف دیگر دعوا و یا حداقل شنیدن سخن رییس دادگاه ، قضاوتی زود هنگام و شاید هم اشتباه انجام دادیم . بر این اساس عملی به ظاهر انقلابی و دلسوزانه ، اما احساسی ، غیر عادلانه و اشتباه انجام دادیم.
عمل ِ انقلابی مستعد خطاپذیری بیشتر است . قضاوت فوری و سریع ، انقلابی شتاب در تصمیم گیری ها و اقدام های انعطاف ناپذیری را در پی دارد . قطعی انگاری و حذف و خشونت، از مختصات اکثر رفتارهای انقلابی است .
احتیاط در امور ، عقلانیت جمعی و خردگرایی ، تدریجی بودن پیادهکردن اهداف و برنامه ها ، تساهل و نرمی و گذشت و قانون گرایی در حرکتهای انقلابی کمتر به چشم می خورد و این عیب اصلی و بزرگ انقلابی گری است .
اساس دادگاه صلح ، بر سازش و مصالحه طرفین دعوا استوار است . مساله ای ناموسی اتفاق افتاده بود و موضوع آن در شهر مساله بصورت وسیعی پخش شده بود. برای عشایر مسایل ناموسی همیشه با حساسیت بالا برخورد می شود .
پس از تعطیلی دبیرستان با تعدادی از دانش آموزان با تظاهرات اعتراضی ، جلوی دادگاه رفتیم و شعار مخالف دادیم . جمعی از مردم هم به تظاهرات پیوستند. صرف نظر از درستی یا نادرستی قضاوت ما ، اصول قضاوت درست را نادیده و زیرپای گذاشته بودیم . البته اما اصل اعتراض و مخالفت نه تنها بد بلکه برای مردم و حاکمیت لازم و مفید است . رییس کلانتری حسینی ، ایذه ای و آدم بسیار خوبی بود .
با مردم صحبت کرد و قول پی گیری داد. مردم آرام شدند و ماجرا تمام شد اما طایفه طرفِ دعوا عصبانی و خشمگین بود . حسینی از ترس ورود به دادگاه با کلت کمری اش یک یا دو تیر هوایی زد . مردم پراکنده شدند . رییس « دادگاه صلح »به اهواز رفت و دیگر به ایذه نیامد .
سید فخرالدین طباطبایی
سید فخرالدین طباطبایی با نفوذ ترین روحانی منطقه ایذه خصوصا باغملک بود. سید آتش مخاصمات و درگیری های محلی را فرومی نشاند.با پیروزی انقلاب ، فرمانده سپاه ، سید اشرفی راه اختلاف را با سید فخرالدین پیش گرفت .
اعتراض سید فخرالدین به تندروی ها و بازداشت های بی رویه ای بود که ادعا می کرد ناموجه است . برخی بازداشت ها را بی اساس و بر اثر گرارشات ناموثق و برخی را دسیسه چینی محلی می دانست .
آتش این اختلاف دامن سید فخرالدین را گرفت و سید فخرالدین را به ناحق ، چند روزی بازداشت شد .
موسوی جزایری حامی سید فخرالدین بودو به نقش سید فخرالدین اذعان داشت .
روزی از سوی امامجمعه ایذه پورشمسیا ن ، پیغامی مبنی بر حمایت بیشتر از نورالدین طباطبایی، برای موسوی جزایری بردم . موسوی جزایری گفت :
— « اینها سید نورالدین را مطرح می کنند تا سید فخرالدین را حذف کنند.
سید نورالدین مردی میانه رو ، آرام ، معتدل و مردم دار بود . شاید بخاطر حرمت سید فخرالدین ، کمتر وارد منازعات جدلی الطرفین می شد ، اما مدار حرکتش در مدار برادر بود .
در ابتدای انقلاب سیدنورالدین طباطبایی به همراه باقر بورد و محمود عارفیان و جمعی دیگر در فرمانداری ایذه به سروسامان دادن امور تا تعیین فرماندار پرداختند .
سید حسن سید اشرفی، سال ۶۰ که به ایذه رفتم . چند ماه بعد فرمانده سپاه سید اشرفی تغییر کرد. اشرفی اهوازی بود . ورزشکاری با اندام و قدی متناسب با کار نظامی . آغاز کارش در سپاه با درخواست یا قبول نگهبانی بود. سپس به سپاه حمیدیه رفت و نهایتا به فرماندهی سپاه ایذه منتقل شد .
برخورد با خوانین و سرمایه داران و فئودال ها در این زمان و در کل کشور مُد روز بود. تندروها را انقلابی می گفتند . در این زمینه البته سایر گروه ها از جمله مارکسیست ها و مجاهدین خلق از همه تندتر و شعاری تر بودند. مسئولاننگرانحفظ انقلاب بودند. تندی دوطرفه شده بود .
۹
همه درحذف یکدیگر با هم در رقابت وستیز بودند . ایذه هم مستثنی از کل جریان حاکم بر کشور نبود .
بدون دیدنِ سیداشرفی، اقتدار او شنیده بودم . این مساله مورد اتفاق همگان بود. این اقتدار از حمایت مطلق تاضدیت تام مطرح بود . منتقدانی هم بودند اما صلاح را در سکوت می دیدند. پورشمسیان نیز از برخوردهای تند نسبت به روحانیون انتقاد داشت ، اما در مجموع و در برابر سید فخرالدین از سیداشرفی حمایت می کرد .
سید فراز و فرودی را پس از این تجربه کرد . طلبه شد . زندان رفت و در نهایت ، با نظر رهبری جانشین نماینده دفتر ِ رهبری در دایره سیاسی — عقیدتی نیروی هوایی شد .
فهم درست و چرایی های هر رخداد وموضع گیری را البته باید با توجه به زمان ومکان آن درکنمود . اما این مساله نباید عاملی برای پوششِ خطاها و اشتباهات باشد. در اینصورت هرعملی را می توان توجیه کرد و همیشه خود رادر موضع حق دید. بی شک قضاوت اینگونه ، راه را بر اصلاح هر خطایی ( حتی خطاهای مسلم موردی و حقوق فردی افراد ) خواهد بست .
مطلق انگاری ، خودحق پنداری ، قضاوت های شتاب زده در مسایل و نسبت به دیگران ، حذف دیگران با کمترین اشکال و اشتباه ، عجول بودن در تحقق خواسته ها ، هر نقد و اعتراضی را دشمنی دانستن ، تحکّم و استبداد رای خود و … آفاتی بودکه اکثرا افراد حتی با دیدگاههای مخالف هم آلوده به آن بودند .
تشخیص من و تکلیف من » ، دو گفتمان رایج روز بود . دو واژه کش دار ومشکل زا در وانفسای انقلاب بود . همه ی جناح ها در ابتدای انقلاب کم و بیش اسیر این گفتمان بودند .
غلبه احساسات بر عقلانیت ، ترس از غلبه ضد انقلاب ، بی تجربه بودن اکثر مسولان ، جوان بودن و …. نقش مهمی در اشتباهاتاول انقلاب داشت .
برخی آگاهانه و جاه طلبانه به دنبال قدرت بودند . و برخی از روی جهل و تعصب فکر می کردند کاری درست برای اسلام و انقلاب می کنند .
برخی آدم ها تغییر کردند ، برخی نسبت به تقصیرها و قصور های خویش عذرخواهی کردند و تندی ها را محصول ناآگاهی به امور، بی تجربگی و شرایط خاص انقلاب دانستند.
سپاه بزودی وبه دلیلی به ضرورت تغییر فرمانده سپاه پی برد . سید احمد آوایی به ایذه آمد . در منزل جبار اکبرزاده پیشنهاد پذیرش مسولیت را با من مطرح کرد ، نپذیرفتم .
کار من کار فرهنگی بود و تمایلی به کار حرفه ای نظامی نداشتم . شاید هم آنها در بررسی هایشان مرا مناسب ندیدند ، نمی دانم . بهرروی منوچهر مطیعی بهجای سید اشرفی آمد ، دانش را به عنوان معاونت سپاه و نعیم الهایی و خلیل دغاغله را هم با خود به سپاه ایذه آورد .
مطیعی نیز به حذف هواداران سید اشرفی مبادرت کرد . بعضی را بیکار و اخراج کرد . جمعیت کمی از مردم یا برخی خانواده ها ، به نشانه اعتراض جلوی در سپاه ایذه تجمع کرده بودند. رفته بودم مطیعی را ببینم . مطیعی عصبانی بود . گفتم مردم ااعتراض دارند . گفت بیخود می کنند . گفتم اگر جلوی سپاه بهحمایت آمده بودند مردم خوب و الانبیخود می کنند .
پس از مطیعی عبدالرضا دسومی آمد . طرد شدگانِ مطیعی را بکار برگرداند ودوجناح طرفداران سید اشرفی و مطیعی را بکار گرفت و آرامشی در سپاه بوجود آمد . پس از دسومی ، برای اولین بار ابواقاسم احمدی، از بچه های ایذه فرمانده سپاه شد و علی اصغر گرجی هم به عنوان مسول واحد اطلاعات سپاه منصوب شد .
من نیز در سال۶۲ با پیشنهاد حسن شفائیان و موافقت استاندار بخشدار باغملک شدم .
عیدی فعّال
عیدی فعال اولین فرماندار پس از انقلاب بود . از مبارزین پیش از انقلاب و از بچه های دزفول بود . بر اساس آنچه گفته شده است از اعضای گروه مسلح منصورون . عملیات مسلحانه علیه رژیم شاه هدف گروه منصورون بود . عیدی پیش از انقلاب در هنگام ساخت بمب دستی و انفجار آن دستش آسیب دیده بود . هنگام رفتنم به ایذه ، او در حال تغییر بود . او چون نامش فعال بود . خاکی ، پاکدست و انقلابی . از کسی بدگویی اش را نشنیدم . حسن شفائیان از بچه های بهبهان جایگزین او شد .
علی طاهری وجهاد
علی طاهری اصالتا قشقایی بود. از نظر شخصی فردی آرام ، اما در تلاش برای روستاها نا آرام وپرتلاش بود . مسئول جهاد سازندگی ایذه و سپس در دوره اول مجلس شورای اسلامی و در میان دوره ای با حمایت تمامی نیروهای انقلابی روانه مجلس شد . دور اول انتخابات محمدی فرزند کاراژدار معروف ایذه رای آورده بود اما انتخابات ابطال ودو سال بعد درانتخابات میاندوره ای علی طاهری به مجلس رفت .
مثلث انقلابی اشرفی ، فعال ، طاهری در ایذه فعال مایشاء بودند . در اینایام سه ضلع مقتدرِحاکمیت ِنظام در ایذه هیچ مانعی برای احرای منویات خود نمی یافتند . هرسه از نظر فکری و رفتاری شبیه هم بودند . اما سید اشرفی فرمانده سپاه ، تقریبا همه کاره بود و نام او تا سال ها در ایذه طنین انداز بود .
۱۰
تشکیل دادگاه انقلاب با حاکم شرع شدن احمدی شاهرودی و دادستانی سید عباس موسوی ، علی رغم برخی اشتباهات و رفتار هیجانی سید عباس موسوی ، خلقه یکه تاز سه گانه را در ایذه از بین برد و امور اجرایی در ایذه روال قانونمند تری یافت .
بخشداری و مکاتبات اداری
از امور بخشداری ووظایفش هیچ نمی دانستم . دیگر کسانی که در اوایل انقلاب وزیر و وکیل و مدیرکل می شدند نیز چنین بودند . حتی نمی دانستم چه اداراتی زیر مجموعه بخشداری هستند و به چه کسانی می توانم مکاتبه کنم .
تنها چیزی که به فکرم رسید آنکه پس از وقت اداری ، چند روز تا اخر شب در بایگانی بخشداری می نشستم و همه نامه های ورودی و خروجی و درخواست های مردمو شوراهای روستایی را می خواندم تا فهمیدم روال کار چیست .
روزهای اول کارم ، عده ای از مردم در بخشداری تجمع کردند . با فریاد و اعتراض از نبودن قند و شکر کوپنی شاکی بودند . به میانمردمرفتم ، با مردم سخن گفتم و قول حل مشکل و مردم با تشکر و سلامو صلوات رفتند . یکی از بازاریان هم در جمعشان بود . قصابِ شریفی هم بود که بعدا به مغازه اش رفتم .
مرغ و ژاندارمری
چند روز بعد از آمدن به بخشداری ، فرمانده ژاندارمری با هیکلی درشت و قامتی بلندبه بخشداری آمد. برای بازدیداز پاسگاه ژاندارمری دعوتم کرد . معمولا در بازدیده از مسولان ، مدیران امکاناتی می گرفتند.رفتم . سربازان را ردیف کرده بود تا سان ببینم . به سختی جلوی خنده ام را گرفتم ، من کجا و اینکارا کجا ؟ اهل اینتشریفات نبودم .اولین بار باچنین تشریفاتی روبرو می شدم . راحت نبودم .
شیخ علی محمد امیری مردی خوش قلب و شوخ بود، از روستای «درب ابوالعباس » و نماینده دفتر رهبری در ژاندارمری باغملک . شیخ مرا همراهی می کرد . کمی خجالت زده شده بودم . من ریز و میز و سرکار استوار چون کوه استوار و بلند قامت . تمامی قسمت های پاسگاه که کلاً دو سه اتاق بود نشانم داد.
اخرین اتاق اسلحه خانه بود. بسیار مرتب و تمیز ، بوی روغن تنظیف در اتاقِ خُنک اسلحه خانه پخش شده بود . اسلحه ها برق می زد. معلوم است که استفاده نشده اند . فرمانده پاسگاه به توضیح دادن انواع اسلحه ها و نیازهای پاسگاه به قند و شکر و بنزین و تاید ادامه می داد . باجدیت رو بهاوکردم و گفتم :
— سرکار شنیده ای که گفته اند : قدر زر زرگر بداند ، قدر مرغ ژاندارمری ؟
با خنده و کمی شرمندگی گفت :
— بله قربان از مردم چیزایی شنیده ام .
گفتم :
— پس قفسه مرغ های شما کجاست ؟
بی آنکه لحظه ای مکث کند، رو به حاج آقا گفت :
— قربان از زمانی که آقایان آمده اند ، دیگر مرغی برای ما نمانده است .
صیدون وبهمئی ها
نهار یا کتک
در منطقه صیدون، به روستایی از ساکنان ِ بهمئی رفتیم . روستایی بعد از سرآسیاب که جاده ای نداشت . انتهای مسیر به دیشموک ِکهکیلویه و بویر احمد می رسد . باید پیاده برویم . قضایی شهردار باغملک تُرک است . همرا ه ام است . خسته اما با نشاط ، در دل کوهستان ، زیر آفتاب سوزان و از لابلای سایه سار بلوط های سبز و تنومند به روستا رسیدیم .
کهزاد از اهالی روستا به استقبالمان آمد و بعد اینکه قضایی گفت آقای بخشدار برای سرکشی آمده است ، باتعجب و خوشحالی گفت :
— « شما اولین ماموران دولت هستید که اینجا آمده اید از قبل از انقلاب تا به حال فقط ماموران اداره مالاریا به این روستا آمده اند.
گفتم :
— مشکلات اینجا چیست و برای روستایتان از ما چه می خواهید ؟
— چیزی نمی خواهیم ، فقط معلم برای بچه ها و پزشک برای زنان باردارمان می خواهیم . همه چیز داریم .
چشمه در دور دست است . قضایی گفت بریم سر چشمه سری بزنیم . رفتیم . بررسی کردو گفت :
— با دویست سیصد متر لوله می توان آب را به داخل روستا و در مخزنی منتقل کنیم. هزینه زیادی هم نداره .
— ما خودمان کمک می کنیم . خدا خیرتان دهد .
قرار شد کهزاد به بخشداری بیاید و لوله و سیمان در اختیارشان قرار دهیم . موسوی دهدار صیدون که اهل صیدون هم هست هم بر انجامکار نظارتکند. قضایی گفت حالا که لوله و سیمانش جور شد، خودم با ماشین شهرداری می فرستم . هزینه مال رو هم تا روستا خودم می دهم . گفتم : بهتر . چه خوب . قضایی خیلی شیرین با لهجه ترکی حرف می زند . چند سال است در ایذه و باغملک شبانه روزی کار می کند . پیمانکاران را قبول ندارد و از پیمانکار جماعت بد می گوید .مدرک مهندسی ندارد اما همه مهندس ها نظرش رو قبول می کنند .
از سرچشمه آبی گورا نوشیدیم . کهزاد در تدارک تهیه نهار بود. فقر و ناداری مردم منطقه بیدادمی کرد ، اما کهزاد اصرارمی کرد.
— به یکی ازاهالی گفت : نهار را مهیا کن
گفتم :
— نه نمی مانیم ، باید برگردیم
از دل کوه و ازصخره های صعب العبور گذشته و پس از چند ساعت پیاده روی به روستا رسیده بودیم . خسته و گرسنه بودیم .قضایی شوخوسرزنده است . با لهجه شیرین ترکی و با شیطنت وخنده گفت :
۱۱
— نه اقای بخشدار ، به خدا خوب نیست . اینها ناراحت می شوند. نمی شود. باید بمانیم و نهار بخوریم . اگر نمانیم ناراحت می شوند .
زنِ کهزاد ، پشاپیش هیزم برای برافروختن آتش مهیا کرده بود، با هیزمی کهدر دستش بود مانع رفتنمان شد. قامتی رشید و با صلابت دارد . تمامی لباس هایش سیاه است .
قضایی به هر بهانه می خواست بمانیم . با خنده و شوخی به من گفت :
— ، اگر نمانیم باید چوب و کتک بخوریم ها . رو به کهزاد کردو گفت :
— عموکهزاد ، اینبخشدار لر نیست . اینچیزها را نمی داند. من ترک ام ، اما زنم مسجد سلیمانی است و این چیزا را می دونم . بخشدار نمی داندکه اگر نمانیم ، باید بجای نهار کتک بخوریم .
کهزادباخندهگفت:
— راست می گه اقای «بشخدار» باید بمونید .
ماندیم . کمترین پذیرایی شان «تشتری » تازه و یا مرغی و خروسی بود . گفتم :
— نه ، اینها نه .
نان تیری تازه و گرم آوردند و دوغی که مزه و طعمِ برگ کرفس کوهی تازه می داد . کَره هم با طعم شور و ماست پر چرب ، زیر سایه خُنک درختِ بلوطیِ نشستیم . غذای شاهانه ی ما ، در آنحس و حال ، فکر کنم از مائدهای بهشتی هم گواراتر باشد . بهادب خوردیم .
برای نماز آبی خواستم، وضو ساختیم . به تصور نبودن مُهر ، تکه سنگی برای نماز برداشتم . کهزاد با ناراحتی که از چهره اش می شد فهمید، با شتاب و دستپاچگی سجاده و مُهری آورد . خجالت کشیدم . نماز خواندیم . تشکر کردیم و برگشتیم .
عشایر بهمئی رفتارشان با صلابت و غرور و توام با اعتماد بنفس است . طبیعتِ سنگ و کوه و بلوط ، آنان را سختکوش و قانع و بی شیله پیله ساخته است . رک و صریح اند . خود را کوچک نمی بینند. احساس احترام زیاده که برخی به مسولان دارند اینها ندارند . عادی برخورد می کنند . ملاحظه مقامات و غیر مقامات ندارند . صافی آسمان ، پاکی و صفایشان بخشیده است .
حمله به شیخ
شیخ عبدالرحیم ممبینی به مناسبتی در مسجد جامع باغملک سخنرانی داشت . فرزند یکی از سادات . ع. طباطبایی با اعتراض به شیخ و با زیر کتک گرفتنش و حمله به او عمامه شیخ را انداخت. شاید شیخ ممبینی هم تندی و طباطبایی هم جوانی کرده بود .نمی دانم .
حمله و تهاجم به یک روحانی - ولو مخالف - رفتار ناشایستی بو د . پاسگاه ژاندارمری ضارب را چند ساعت یا شاید هم تا فردا صبح بازداشت کرد . غریب تامرادی از نیروهای فعال و خوب باغملک که شیخ را دعوت کرده بود ، به عنوان اعتراض و هم به دلیل احتمالی که در دستگیری اومی رفت به خانه فرماندار شفائیان رفت . تامرادی با محقق فعالیت های موثر زیادی در کانون فرهنگی انجام می دادند. . روز بعد نزد فرماندار و سپس فروزنده استاندار رفتم و گزارش حادثه را دادم . با وساطت هر دو آزاد شدند .
موضوعی که می توانست آتشی در منطقه بیفکند که خاموش شد . دلم برای شیخ سوخت ، او خویشتنداری کرد و به قم رفت . تصور می کنم امروز هر دو در بسیاری امور موافق هم شده باشند .
شیخ اسماعیل غروی هم از جمله روحانیون تاثیر گذار بهمئی است . مرد محترم و عالم ومجتهد است . پدرش بعد از امام زاده عبدالله بر فراز کوه منگشت ، که در زمستان از برف سفید جامه است اکنون آرمیده است. در گردوزار پیشش رفته بودم . پیر مردی آرام ، سفید چهره و نورانی بود.
. شیخ اکنون سکونت ِ دائم در قم را اختیار و مشغول تدریس و تحقیق است.
شیخ مرتضی ودوری از سیاست
در روستای ابوالعباس شیخ مرتضی محقق حضور داشت که اصالتا شوشتری بودند. پدربزرگ شیخ مرتضی از علمای بزرگ و مدفون در ابوالعباس و پدرش نیز روحانی بود . پدر شیخ مرتضی در روستای ابوالعباس مغازه خرازی داشت .
شیخ مرتضی سیاسی نبود، مردم دار و بسیار شوخ طبع بود . شوخی های که فقط برخی آخوندها استاد آن است. از هرشوخی مقصودی اخلاقی داشت و با حداقل خود را در نزد شنونده عادی و قمیمی می کرد . اختلافات برادرش رضا با طباطبایی و به زندان افتادن رضا هم باعث ورود او به مجادلات سیاسی نشد. شیخ مرتضی اکنون در قم سکونت دارد .
روحانیون ایذه
سید نخبه ساکن آبلشکر بود . میان مردم نفوذ و اعتباری داشت ، اما دایره نفوذ سید ، به آبلشکر و توله و میداوود محدود می شد . با فوت ایشان ، خانواده فرزندان نتوانستند جای خالی پدر را پر کنند.
سید ناصر موسوی و سید عباس موسوی ، دو تن از سادات درب سید ، هر دو از سوی مردم از ایذه و رامهرمز به نمایندگی مجلس دست یافتند .
سیدعباس موسوی پس از سید فخرالدین طباطبایی و تا حدی سید نورالدین ، یکی از پر نفوذتر روحانیون منطقه ایذه و باغملک بود.حضور در جایگاه دادستانی ایذه و سپس نمایندگی دو دور مجلس شورای اسلامی ایننفوذ را گسترش داد. تنها نماینده ایذه می باسد که دو دور نمایندگی را پست سر نهاده است . نمایندگان ایذه - جز سید عباس موسوی - یکبار مجلس رفته اند .
در آن ایام اکثر روحانیون ایذه از شهرستان باغملک بودند. سید فخرالدین ، سید یوسف ، سید فاضل ، سید جعفر ، سید نورالدین طباطبایی و سید قاسم طباطبایی همه در باغملک بودند .
مرغاب و سوسن روحانی نداشت یا من نمی شناختم .
۱۲
در ایذه یکی از روحانیون بنام ج پیش از انقلاب در مسجد سخنران و گاه نماز به جماعت می خواند . پس از انقلاب اوضاا عوض شد و خلع لباس شد .
در دهدز جز یکی دو نفر از فالحی و جزایری که نفوذشان به دلایلی پس از انقلاب به شدت افول کرد ، روحانی معتبری در سال هایی که ایذه بودم نیافتم .
سادات طباطبایی معتبرترین و پرنفوذترین روحانیون منطقه با محوریت سید فخرالدین طباطبایی بودند .
شجره سادات طباطبایی باغملک به امام حسن علیه السلام می رسد و در شجره نزدیک تر اجداد آنها در کاشان و سپس اصفهان سکونت داشتند . دو برادر از اجداد آنها از اصفهان به بهبهان آمدند . یکی بهبهان ماند ( سادات ِ سیادت و سادات طباطبایی های بهبهان از آنها هستند ) و یکی از برادران به شوشتر و سپس به باغملک آمد.
سید عبدالله بزرگ و سپس سید هادی معروف به مقدس و پس از او سید عبدالله و سید آ بزرگ پدر ِ سید فخرالدین طباطبایی در منطقه باغملک و جانکی و بهمئی مرجعیت دینی بلامنازع داشتند .
بهبود روابط با سید فخرالدین
صابری و قبل از او صادقیان بخشداران باغملک بودند . ظاهرا آنها زیر نفوذ سید اشرفی نتوانسته یا نخواسته بودند تا روابط گرمی با سادات طباطبایی و خصوصا سید فخرالدین داشته باشند .
طاهری نماینده مجلس هم با طباطبایی هم رابطه حسنه ای نداشت . طاهری هم تحت تاثیر سیر اشرفی مخالف طلاطبایی ها بود .
در ماه های اول حضورم در باغملک ، به ابتکار سید جعفر طباطبایی یا سید قاسم موسوی به جلسه ای دعوت شدم که باحضور سادات طباطبایی و محوریت سید فخرالدین و در روستایی در نزدیکی سه راه صیدون تشکیل شده بود حضور بخشدار بهمعنی لحاظ کردن نقش و جایگاه سادات منطقه و نوعی آشتی کنان تلقی می شد .
اگرچه من نقشی در حوادث قبل نداشتم . سید فخرالدین هم این دیدار را دوره ای جدید از ارتباط دولتی ها با سادات منطقه و مثبت ارزیابی کرد .
سید را در این جلسه شجاع ، صریح الهجه و فردی مقتدر یافتم . اهل مجامله وکوتاه آمدن هم نبود . خواسته ای نداشت ، اما بر رعایت شان سادات و روحانیت در منطقه اصرار داشت . حرفش درست بود . شآن آنها، با رفتار برخی مسولان نادیده و آسیب دیده بود .
سید فخرالدین روحانی سرشناس منطقه بود و شاید انتظار داشت از سوی حکومت و مسولان محلی مورد تکریم و احترام بیشتری قرار گیرد . انتصاب امام جمعه ای از کرج ، ولو انسانی شریف ، اما معنایی جز نادیده گرفتن نقش طباطبایی نمی توانست تحلیل گردد.
سید فخرالدین اما با مشکلاتی هم روبرو بود. او نتوانست بر آنها فایق آید . ایذه مرکز شهرستان بود. بخش اداری و حکومتی در آنجا مستقر بود . دو روحانی میتقر در ایذه ، بنام جزایری و فالحی هم نمی توانستند بهگسترش نفوذ سید کمکی کنند. نتیجه آنکه سید در ایذه فاقد متحدان هم سلک خود بود . علاوه بر این سید از قدرت کمی در چانه زنی و تعامل با مسولان برخوردار بود و یا واقعا جوسازی بر علیه او چنین رابطه ای را برایش فراهم نساخت .
نکته دیگر آنکه برای روحانیت منطقه، ملبس بودن به لباس روحانیت شغل محسوب نمی شد . ( و این یکی از نکات مثبت آنها بود ) اینان، مثل بسیاری از مردم منطقه ، بعضا زمین وکشت و زرع داشتندو بدلیل ضرورت های کشاورزی ، شبیه سایر کشاورزان منافعی در آب و زمین داشتند .
این مساله آنان را ناخواسته در برخی دسته بندی ها ی زیانبار قرار می داد. برخی مخالفان ِ سید تبلیغ می کردند که او با فئودال ها و خوانین مناسبات و منافع مشترک دارد . در حالیکه سید به عنوان روحانی برجسته منطقه ، مورد رجوع همه طبقات بود، اما مخالفان از این ارتباطات ، به عنوان تبلیغی سوء علیه وی بهره می جستند . سید دلخور و رنجیده خاطر بود و زندگی و قضاوت در اهواز را ترجیح داد .
منافقین ناجوانمردانه سید فخرالدین طباطبایی را ترور و به شهادت رساند . غیاث الدین فرزندش که همراه او بود بشدت مورد اصابت گلوله های منافقین قرار گرفت ، امابهبود یافت و اکنون ملبس به لباس روحانیت است .
تعطیلی انجمن اسلامی معلمان
انجمن اسلامی معلمان در آغاز با چند چهره اصلی آغاز بکار کرده بود . باقر بورد ، محمود عارفیان ، فتح الله آقایی ، شهباز کیانی و فتحعلی لندی و …
نقش فعال تر را بورد و عارفیان بر عهده داشتند . بورد و عارفیان پیش از انقلاب از عقیلی و دزفول به ایذه آمده بودند . بورد دانش آموخته رشته هنر و از دانشجویان امبر رادی بود . در نمایش نویسی دستی داشت . « نمایش انگل » را با نگاهی متاثر از جنبش ها و مبارزات کارگری نوشته بود . محمود عارفیان ، ارتباطات گسترده ای با محافل انقلابی داشت . پیش از انقلاب این دو که در کنارِ راشدِ یزدی که به ایذه تبعید شده بود قرار گرفتند . در راه اندازی تظاهراتی که پس از مهر ۵۷ در ایذه شروع شده بود نقش داشتند . بورد دوبار به فرمانداری و شهربانی احضار و اخطار دریافت کرد .
۱۳
پس از انقلاب باقربورد ، رحمت خدیوی ، فتح الله آقایی ، رضا میرزاپور و شهباز کیانی آموزش وپرورش را چندی اداره مردند تا سید فاخر بلادی به عنوان اولین رییس پس از انقلاب مسئول اداره شد و قلی شیخی معاون مالی اداری شد . پس از بلادی ، صفاران ریاست آموزش و پرورش را برعهده گرفت .
انجمن اسلامی علاوه بر افراد فوق با حضور امیری ، حسن پور ، فتحعلی لندی ، نورعلی احمدی ، حسن شهولی ، حجت الله درویش پور ، علی رضا لیموچی ، محسن اورکی ، محمد سجادی ، ( اولین شهردار پس از انقلاب ) فعالیت گسترده ای داشت . اما بزودی دچار اختلافات گردیدند. پورشمسیان امام جمعه ایذه پیشنهاد تعطیلی انجمن را داد . نمی دانم چرا . اختلافات کم و البته طبیعی بود . توصیه بی وجهی بود . ما ( خصوصا من ) می توانستیم مخالفت کنیم و نکردیم و اشتباه کردیم . اینها جزء دلسوزترین های افراد آموزش و پرورش ایذه بودند .
کانون فرهنگی ابوالعباس
رضا محقق و
احمدی شاهرودی
بدلیل برخی اختلافات و مخالفت ها ی منطقه ای ، رضا محقق توسط دادستان سیدعباس موسوی بازداشت شد . رضا محقق ، ۸۹ روز در اتاقکی کثیف و نامناسب در بازداشتگاه کلانتری ایذه محبوس بود .
رفتم و رضا را دقایقی دیدم . محقق از فعالان انقلابی پیش از انقلاب و از خاندانی محترم و روحانی بود .حتی در قم و پیش از انقلاب به کلاس های مصباح یزدی می رفت .
اما از علی شریعتی هم جانبداری می کرد حاکم شرع ایذه احمدی شاهرودی و دادستان سید عباس موسوی بود . پس از دستگیری محقق و در دفاع از ظلمی که با او رفته بود در منزل امامجمعه ایذه پورشمسیان ، من و محمود عارفیان به بازداشت محقق به احمدی شاهرودی اعتراض کردیم . پاسخ احمدی شاهرودی کوبنده و قاطع بود . از دیدگاه احمدی شاهرودی در مورد رضا شوکه شدیم و برای خراب تر نشدن وضعیت ، امام جمعه موضع میانه را گرفت و از رضا حمایت و درخواست حل مساله را کرد .
نهایتا احمدی شاهرودی با برخودی منصفانه حکم به برائت رضا محقق داد. اتهام اوضدیت با روحانیت یود .
اما احتمالا اصرار سیدعباس موسوی را راضی ننمود و پس از چند روز مجددا رضا احضار و گفتند ایذه را باید ترک کند او ناگزیر تبعید به شوشتر را برگزید .
در آغاز اولین جلسه شورای تامین در فرمانداری ایذه ، اعتراض نعیمی فر به این حکم ، و اینکه رضا محقق مظلوم واقع شده است ، با مخالفت و فریاد سیدعباس موسوی روبرو شده بود . چند ساعت پس از پایان جلسه ، حکم احضار و بازداشت نعیمی فر از طرف دادستان بدستس می رسد . قدرت الله دهقان او را همراهی می کند . عظیم بازداشت می شود . امامجمعه و فرماندار وساطت می کنند . آخر شب با قید حضور در فردا صبح برای بازجویی آزاد می شود . فردا تفهیم اتهام می شود . اتهام ضد روحانیت ، بحث و سوال و جواب طول می کشد ، اما احمدی شاهرودی حکم منع تعقیب می دهد .
علاوه بر رضا محقق، یاور صالحی ۲۴ ساعت در دادگاه انقلاب و غریب تامرادی نیز یک هفته بازداشت شدند. دلیل اینبازداشت ها بعنوان اتهامی « ضدیت با روحانیت عنوان شده بود .
کسی که آمادگی روحی و معرفتی نداشته باشد. اگر جاه طلب و قدرت طلب باشد . پست و پول بدستش داده باشند. دائما مدح و تملق و احترام نثارش کنند. از قلم و امضایش مردم بترسندو او را چون بت کُرنش کنند. آنگاه جایگاهی کمتر از خدایگان برای خود قائل نیست .
پورشمسیان یزدی
مرحوم حاج آقا پورشمسیان اصالتا یزدی بود . یزدی بودنش برای بچه های ایذه بادآور راشد یزدی بود . راشد یزدی چند ماهی قبل از انقلاب تا آستانه انقلاب در ایذه تبعید بود و خاطره خوبی در ذهن مردم و نیروهای مذهبی داشت . پورشمسیان مردی درس خوانده نجف ، انسانی به شدت مهربان ، دلسوز و مردم دار و ساده زیست بود . آمدن ایشان به عنوان امامجمعه اختلافات و درگیری هایقومی را کاهش داد . وضعیت روحانیت منطقه که مورد اختلاف بود به نحوی مدیریت شد . پورشمسیان ضمن حفظ موضع استقلال ، احترام و منزلت سید فخرالدین را پاس می داشت و مانع تندروی ها می شد .
بختیاری ها
لرها و بختیاری ها باصفا و مهربان اند. برای دوست خصوصا هم تباران خویش جان می دهند، به گونه ای که گاه به افراط می روند .
لرها در جنگ با دشمن شجاع و دردرگیری های میان خود خشن و بی باکند، اما برخلاف بسیاری از اقوام، پس از سختترین درگیری ها و دشمنی، به آسانی آشتی می کنند .
شاهددرگیری در برخی مناطق بودم که گاهی خانه طرف مقابل را به آتش کشیده بودند، اما کمتر کینه ای هستند . این یکی از بهترین خصلت های آدمی است. قهر آنها زود گذر است . آسان گیر و اهل گذشت اند. کمتر قومی را چنین یافتم. خشمشان می جوشد اما به کمترین بهانه ای فرو می نشیند، می بخشند و فراموش می کنندو خشک و متعصب نیستند .
پایان سه سال در ایذه
پایان حضورم در باغملک و اسباب کشی و بستن وسایل منزل از بخشداری به تعدادی کارتن نیاز داشتم .
۱۴
همه چیز در این زمان کوپنی بود . از قند و چای و برنج و رادیو و تلویزیون گرفته ، تا چرخ فرش و خیاطی و یخچال و کولر و سیمان و….. وضعیت ایجاد شده ی کوپنی در کشور وکمبود اجناس ، خصلت هایی چون رقابت و حسادت ، بدبینی و بدگویی ، تهمت و افترا خصوصا به کارمندان توزیع کالاهای کوپنی و مسولان را دامن می زد . در همین رابطه در دوره بخشدار بعدی ، تعدادی از مسولان درستکار به اتهام سوء استفاده بازداشت ومحاکمه شدند.
محمد فرزند یک بازاری محترم بود آمده بود و می گفت چرا کارتن های خالی از بالای دیوار ؟ برایش توضیح دادم . پدر محمد قصاب بود .مغازه اش سر فلکه باغملک بود . برای درخواستی روزی به بخشداری آمد. چندروز بعد به مغازه اش رفتم . محمد فرزندش کنارش بود . به اوگفتم :
— درس ات را جدی بخوان . نکند از قصاب بودن پدرت ناراحت باشی . پدر من هم میوه فروش بود .
— نه آقا چرا ناراحت باشم ؟
دوستی و رفاقتی میان ما شکل گرفت . دیگر او را ندیدم تا حدود دهه هشتاد یا نود. هنوز هم او را پر جنب و جوش و عاشق حق و عدالت می بینم. به رمضان سرایدار بخشداری گفتم :
— برایم تعدادی کارتن خالی تهیه کند ، اما وقتی آنها را .آوردی از بالای دیوار به داخل خانه بخشدار بیندازد
— چرا از روی دیوار
— تا مردم بدانند بخشدار چیزی نمی برد
بر همه ماندگان و رفتگانی که ذکرشان در این سطور آمده است رحمت الهی باد .
پایان