میان افکاری که همواره در ذهن پُر آشوب و روح متلاطمم می پرورانم به دنبال موضوعی برای نگاشتن بودم و آن، نه این صدای همیشگی جیرجیرک هاست و نه صدای هیاهوی باد در پس درختان اوکالیپتوس کنار خانه ی مان و نه صدای وزوز پنجره است وقتی باد از لای آن میهمان ناخوانده خانه ی مان می شود و با خود برای مان گرد و غبار به سوغات می آورد.صدا،صدای آَشنای تابستان های گرم شهر ماست،که در گرمای پنجاه درجه هم طاقت می آورد و جان فدایی می کند تا ما در خنکای وجودش، گرمایی احساس نکنیم؛ نامش را نمی گویم چرا که اگر گرمادیده باشی می دانی از چه سخن گفتم!
در زمان های قدیم تر وقتی هنوز رنگ و بویی از سنت وجود داشت و مدرنیته پا به عرصه حیات نگذاشته بود، ما و بسیاری از مردم زمان سابق در خانه های ساده که معماری سنتی داشتند زندگی می کردیم.سقف خانه از کاه و گل و چوب و چندل بود و اُطاق ها پله ای داشت رو به پایین.آنجا درون خانه ی ما، پنکه سقفی خیلی قدیمی تر از زمان حیات من با تمام وجودش می چرخید و اصلن به فکر بازنشستگی هم نبود و یکه و تنها تلاش می کرد تا در فضای اطاق، نسیمی خنک جریان پیدا کند؛
تکاپویش ستودنی بود اما هیچ گاه به پای خنکای نسیمی که از کنار رودخانه خروشان کارون بر وجودمان می وزید نمی رسید.
رود...خروش...کارون...آه
تاریخ اما در لای ورق هایش برای آینده کارون سرنوشت شومی را رقم خواهد زد به دست تاریخ نگاران مدرن نه به قلم خود و نه به خواست خود! تاریخ نگران کارون است و هر روز برایش شعرها می سراید و غم نامه ها می نویسد با قلم های آدم های سنتی ،چون من ...و تو که هنوز دغدغه ی کارون داری و مثل من صدای دردش را می فهمی آن هنگام که سرش را به پایه های آهنی پل سفید می کوبد و فریاد سر می دهد و از اعماق وجودش آه می کشد وقتی پل سفید از گذشته های دور برای او سخن می گوید.کارون را از زادگاهش بیرون کردند،نمی دانستنند او درون خود دلنوشته هایی از این دست دارد و دل خوش به همین آدم های خاکی و قدیمی است که هنوز بر سنت هایشان پایبندند.