شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۶۷۷۰۵
تاریخ انتشار: ۱۸ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۴:۴۸
به مناسبت 18 فروردین سالروز شهادت سرلشکر شهید طوسی ؛
یا همه زخمی‌ها و شهدا، یا هیچکدام، برایم فرق نمی‌کرد، آنهایی که روی زمین افتاده بودند، همه برادر من بودند و همه برایم مثل محمدابراهیم بودند، دلم نیامد بچه‌های مردم مفقودالجسد بمانند و تنها برادر مرا به عقب بیاورند.....
هر سال با آغاز فصل بهار، دل‌های بهاری عاشقان فرهنگ ایثار و شهادت یاد فرمانده‌ای را در خود زنده نگه می‌دارد که همه وجودش مردانگی و وفا بود، فرمانده‌ای که روزگاری در لشکر ویژه و خط شکن 25 کربلا علمداری می‌کرد.

به گزارش شمال نیوز ، «سرلشکر شهید محمدحسن طوسی» قائم‌مقام فرماندهی و فرمانده واحد اطلاعات و عملیات لشکر ویژه 25 کربلا در 18 فروردین‌ماه 1366 در دشت تفتیده شلمچه کربلایی شد و اربابش را در آغوش کشید.

دو فرزند دیگر به نام‌های «محمد ابراهیم و محمدحسین» نیز از خانواده گرانقدر طوسی، هدیه به محضر رب‌العالمین شدند.

ابولشهدا محمدعلی طوسی پدر رزمنده و فداکار این بیت، سال گذشته پس از سال‌ها فراق از فرزندان شهیدش، به آنها پیوست.

در ادامه خاطراتی جذاب از زبان حلیمه عرب‌زاده طوسی همسر شهید، از نظرتان می‌گذرد.

* اسلام را به‌خاطر غربتش بیشتر دوست دارم

چهار سالی بود که در اهواز زندگی می‌کردیم، در طی این سال‌ها محمدحسن به‌‌ندرت کنار ما بود، به جز جبهه و رزمنده‌ها به چیز دیگری فکر نمی‌کرد، زمانی هم که در مازندران بودیم پیش آمده بود گاهی تا چهار ماه نیز همدیگر را نمی‌دیدیم تا جایی که بعضی‌ها می‌گفتند طوسی حتماً خانواده خود را دوست ندارد که به دیدن‌شان نمی‌آید.

وقتی این موضوع را با او مطرح کردم، در جوابم گفت: من شما را دوست دارم ولی اسلام را به‌خاطر غربتش بیشتر دوست دارم، اسلام غریب است و باید از آن حمایت کنیم.

* نمی‌توانستم به چهره‌اش نگاه کنم

به بهانه امتحانات دخترم به محمدحسن گفتم بیا با هم به مازندران برویم تا هم شما نفسی تازه کنی و هم ما سری به خانواده بزنیم و به امتحانات سمیه رسیدگی کنیم اما او گفت: شما بروید من باید در جبهه بمانم، اینجا به ‌وجود من بیشتر احتیاج دارند.

من و سمیه به مازندران برگشتیم اما محمدحسن بعد از حدود چهار ماه از منطقه آمد، وقتی وارد منزل شد تا چشمم به او افتاد، حالم دگرگون شد، سابقه نداشت با دیدن او چنین حسی به من دست دهد، همانجا بود که فهمیدم این دیدار آخر ماست و محمدحسن دیگر رفتنی است، آنقدر نورانی شده بود که هنگام صحبت کردن نمی‌توانستم به چهره‌اش نگاه کنم.

بعد از 10 سال زندگی مشترک نخستین‌باری بود که با هم دور سفره هفت‌سین نشسته بودیم، سال تحویل شد، در همین لحظات تلویزیون صحنه‌های تحویل سال در جبهه را نشان می‌داد که رزمندگان خوشحال در کنار سفره هفت‌سین بودند، محمدحسن به هیچ چیزی توجه نداشت و آنقدر عاشقانه به آنها نگاه می‌کرد که قابل توصیف نبود، می‌گفت: حالا که می‌بینم رزمندگان خوشحال هستند، احساس راحتی می‌کنم.

* نمی‌توانم در این دنیا زندگی کنم

من و محمدحسن در حادثه رانندگی مصدوم شده بودیم، من از ناحیه پا و محمدحسن از ناحیه دست، با همان حالت که در ویلچر نشسته بودم، با ‌هم به مشهد رفتیم، رفتیم به سمت ضریح امام رضا(ع)، آنجا محمدحسن به من گفت: «برایم دعا کن تا شهید شوم، چون تا تو از خدا نخواهی خدا به ‌من این مقام را ارزانی نمی‌کند».

نگران و گریان گفتم: «این چه حرفی است، من اینجا باید برای سلامت و سعادتت دعا کنم، تو از من چه می‌خواهی». گفت: «تو رو خدا دعا کن شهید شوم، نمی‌توانم در این دنیا زندگی کنم، ظرفیت ندارم، باید بروم».

خیلی گریه کردم، چون علاقه و دلبستگی شدیدی به او داشتم و حاضر بودم برایش فدا شوم، گفتم: «تو برای من چه می‌کنی؟» گفت: «تو دعا کن شهید شوم، من با خدا عهد بستم که هر کار خیری انجام داده‌ام، نصفش برای شما باشد، من در قیامت دست شما را می‌گیرم».

گفتم: «خواسته‌ای ندارم اما من از شب اول قبر می‌ترسم». گفت: «تو دعا کن من شهید شوم، آنجا دستم باز است شاید از یاران امام حسین (ع) شدم آنجا دستت را می‌گیرم». همان لحظه گفتم: «خدایا راضی‌ام به رضای تو».

* مسؤولیت‌ها زیر پای من له شده است

مسؤولیت و مقام برایش مهم نبود، به‌یاد دارم که به‌عنوان قائم‌مقام فرماندهی لشکر ویژه 25 کربلا انتخاب شده بود، وقتی به منزل آمد به او تبریک گفتم، به‌قدری ناراحت شد و برآشفت که تا به‌حال او را چنین ندیده بودم، گفت: «این مقام‌ها زیر پای من له شده است، من سرباز امام زمان (عج) هستم».

* همه شهدا برایم محمدابراهیم هستند

برادرش محمدابراهیم، 17 سال از سنش می‌گذشت، خوش‌سیما و زیباروی بود، شهادت از چهره معصومانه‌اش می‌بارید، چشمانی آبی‌رنگ، موهایی طلایی و محاسنی نرم و زیبا داشت، مظلوم و کم‌حرف بود.

هنگامی که خبر شهادت و مفقودالجسد شدن محمدابراهیم را در عملیات والفجر 6 به مادرش دادند، مادرش که زن باصلابت و مقاومی بود و در برابر مشکلات قد خم نمی‌کرد، فقط یک جمله بیشتر نگفت: «به محمدحسن بگویید اگر پیکر محمدابراهیم را پیدا کرد، بیاورد وگرنه خودش بیاید تا دلم آرام گیرد». ولی محمدحسن، سخت احساس شرمندگی می‌کرد و تاب دیدن روی مادر را نداشت.

چندی نگذشت که محمدحسن آمد، صدای ماشین، مادر را متوجه آمدنش کرد، بلافاصله مادر از روی طاقچه قاب عکس محمدابراهیم را گرفت، بوسید و به طرف درب حیاط شتافت، با دیدن قامت رعنا و رشید محمدحسن، اشک دور چشمان مادر حلقه زد، او را در آغوش کشید، بوسید و گفت: «ننه جان! خوش آمدی، فدای آن قد و قامت رعنایت شوم، عکس محمدابراهیم را از دستم بگیر، تو محمدابراهیم را برایم نیاوردی ولی من او را برایت آورده‌ام، او را با افتخار تقدیم خدا کردم و از خدا خواسته بودم محمدابراهیم، پیش‌مرگ و قربانی محمدحسن شود، همین‌قدر که محمدحسنم سالم است، خدا را شکر می‌کنم، اگر پیکر پسرم نیامده، فدای گمنامی و غربت مادر رزمندگان، حضرت فاطمه زهرا(س).»

از محمدحسن درباره شهادت برادرش و اینکه چرا او مفقود ماند، پرسیدم که در جوابم گفت: در حین عملیات والفجر 6، بعد از تصرف جاده آسفالته مسیر شهرهای علی غربی ـ علی شرقی عراق و پاسگاه چیلات، عراقی‌ها پاتک سنگینی را علیه نیروهای ما شروع کردند.

پس از شروع پاتک و پیشروی عراقی‌ها، نیروهای ما از هم جدا شده و همدیگر را گم کردند، مرشدی «از نیروهای واحد اطلاعات ـ عملیات که در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید» در تکاپوی پیدا کردن محمدابراهیم بود که دید رزمنده‌ای در جوار تخته سنگی در کنار جاده آسفالته به پشت بر زمین افتاده، سینه‌خیز به سوی او رفت، دید که آن رزمنده، شبیه محمدابراهیم است و چون لباس پلنگی به تن داشت، مطمئن شد که خود اوست.

تکانش داد، چند مرتبه او را صدا زد ولی محمدابراهیم جوابی نمی‌داد، تنها کاری که محمدابراهیم کرد، سه بار کف دستش را به خون پشت سرش کشید و روی دست مرشدی مالید. چون قدرت تکلم نداشت، با اشاره به مرشدی فهماند که برود، توی آن هجمه وسیع آتش و درگیری، مرشدی، محمدابراهیم را روی دوش خود گذاشت و مسافتی او را با خود به عقب آورد اما آتش دشمن آنقدر سنگین بود که نتوانست پیکر محمدابراهیم را به خط دوم بیاورد.

او را در پشت تپه‌ای که ما به آنجا مشرف بودیم، قرار داد و از طریق بی‌سیم، موضوع را به من گفت، از من خواست تا اجازه بدهم از نیروها کمک گرفته و محمدابراهیم را به عقب بیاورد.

از او پرسیدم: «اگر محمدابراهیم را به عقب بیاوری، تکلیف سایر زخمی‌ها و شهدا چه می‌شود؟» گفت: «امکان آوردن بقیه نیست». به مرشدی گفتم: «یا همه زخمی‌ها و شهدا، یا هیچکدام، برایم فرق نمی‌کرد، آنهایی که روی زمین افتاده بودند، همه برادر من بودند و همه برایم مثل محمدابراهیم بودند، دلم نیامد بچه‌های مردم مفقودالجسد بمانند و تنها برادر مرا به عقب بیاورند، از طرفی هم در آن وضعیت بحرانی نمی‌خواستم جان نیروهای دیگر را به خطر بیندازم، بنابراین از آوردن پیکرش گذشتم و به ادامه عملیات پرداختم».

مطالب فوق برگرفته از پرونده سرگذشت‌پژوهی این شهید بزرگوار در کنگره شهدای مازندران است.

به گزارش فارس، 18 فروردین‌ماه 1366 سالروز شهادت سرداران رشید و نامدار لشکر ویژه 25 کربلا، سرلشکر شهید محمدحسن طوسی، سردار شهید حمیدرضا نوبخت و سردار شهید سیدمنصور نبوی است.
 

نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار