امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان – لفته منصوری
پشت چراغقرمز میدان کارگر اهواز همانجایی که «تأمین اجتماعی» در آنسویش قرار دارد. پسری 8، 9 ساله دستمالکاغذی میفروشد. با صورت جمعوجور، گونههای برجسته و چانهی کوچک، بهغایت زیباست. پوستش سبزه و تیرهتر نشان میدهد. ابروهای تیره، مژههای پُر و پلکهای نازکش بر چشمهای درشتش چون سایبانی، سایه نازک و قشنگی انداخته است. هر جعبه دستمالکاغذی 1000 تومان؛ چه عشقی میکند، وقتی از او میخرند؟! لبهای کمعمق و زیبایش، لبخند را از ژرفای وجودش میمکد و به جامعهای که او را در ساعت 10 صبح از مدرسه به میدان کارگر کشانده است، سخاوتمندانهِ پیش کش میکند. 5 هزار تومان از جیبم درآوردم و به او دادم، چراغ سبز شد، پشت سر من بوق میزنند، پول را گرفت، بوسید و بر پیشانیبلندش گذاشت، یک پلاستیک با 5 جعبه دستمالکاغذی را به داخل ماشینم انداخت. کُپ کردم، حناق گرفتم، از پسِ اشکهایم برنمیآیم. نمیدانم این فوران اشک از تلاش و همت این بچه؟ یا شکر گذاریش؟ یا او نان آور کوچک چه کسانی است و چرا؟
تصور لحظهای را میکنم که پولهای مچاله شده را از جیبش درآورده و به پدر یا مادرش میدهد؛ می گوید، این هم رزق و روزی امروز! وه که چه صحنهای معکوسی از نان آوری است؟! از اینسو من در این تراژدی هولناک، کجا ایستادهام؟ از رفتارم لذت معنوی میبرم؟ یا که ترحمی از جنس دارا به ندار را تجربه میکنم؟ و یا در حال کیفر غفلت ها و گناهان اجتماعی من و ما هستم؟ حس غریب و دردناکی است.
دور میدان چرخیدم و تا اولین
دوربرگردان که روبروی گیت بوستان است راندم و دوباره به همان مسیری که او ایستاده،
انداختم. صدایش کردم و چهار جعبه را به او پس دادم. به او گفتم؛ من فقط یک جعبه دستمالکاغذی
نیاز دارم. دستبهجیب برد که 4000 تومان را برگرداند. به او گفتم نه! من فقط یک جعبه
از تو میخرم، اما باقیمت گرانتر! لبخندی معصومانه بر لبانش چکید! گفتم اینیک
معامله است، صدقه نیست؛ احساس خوبی بهش دست داد. خوشحال شد. دواندوان پیش دوستش رفت
و به او گفت: «ولک هذا الزلمه اشترِی وحده ابخمسین الف»[1]
شادمان از سود این معامله، باهمت
بیشتر میان ماشینها رفت. به دستهای کوچکش دو پلاستیک دستمالکاغذی آویخته و به آسمان
بلند کرده است. گویا نیایشی یا که مناجاتی شکوهمند میخواند. چشمهایم در او محوشده
بود، وقتی از چراغ سبز گذشتم و به تأمین اجتماعی رسیدم او هنوز پشت چراغقرمز مانده
بود. پسر آفتاب را در آینهی بغل ماشینم گم کردم! اما دستهای کوچکش خفتِ قلبم را گرفته
است! پسر آفتاب هنوز پشت چراغقرمز ایستاده و من و ما از تأمین اجتماعی "نیاز
امروز پشتوانه فردا" گذشتیم!!!
پانوشت:
[1] - آهای این مرد یکی خرید 5 هزار تومان!