امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان – محمد كيانوش راد :
قطار مي رود"،
تو مي روي ،
". تمام
ايستگاه مي رود
سوت قطارآغاززندگي وشادي بچه
ها بود. بچه هاي كنار سِچّه اين را خوب مي دانند . راه رفتن روي ريل هاي قطار با دست
هاي بازِ صليب گونه ، گذاشتن دوريالي يا ميخي
روي ريل و پريدن به هوا با ديدن سكه و ميخ
پرچ شده وادامه شادي هاي كودكانه با آب ، خاك ، قطار و ريل .
چه زندگي ها و چه خاطراتي روي
دو خط موازي ريل هابه هم پيوستند.
ريل هاهم مثل كارون اند ، گويي
دردي دارد كه به خود مي پيچد وبا رسيدنِ به ساحل ، مثل كارون آرام مي گيرد.
سوت قطار مرا ياد حسن انداخت.
امروزبه محله اش رفتم ، هيچگاه او را نديده ام .
مي خواستم از نزديك محله حسن
هرمزي را ببينم و در محله او يعني محله ي "ساختمون" تنفس كنم.
كنارايستگاه قطار انديمشك كه
رسيدم ، كمي ايستادم. شعر قيصريادم آمد ، شعري كه شايد او هم روزي با حسرت براي نديدن
و رفتن كسي سروده باشد.
" قطار
مي رود ، تو مي روي ، تمام ايستگاه مي رود ".
حسن هرمزي كارگر فداكار راه آهن
انديمشك و سوزنبان بود. زندگي او الگو و سرمشقي براي ماست.
آدرس خانه حسن هرمزي ، خيابان
آريا ( پاسداران فعلي ) و در كنارحمام "نظيفي " آن ايام بود.
حسن در كنار غلامحسین صفاتي دزفولي
و مهدي هنردار كاشاني در ششم بهمن ١٣٥٥ و در خانه اي تيمي دراصفهان مورد هجمه و گلوله
باران ساواك قرارگرفتند . ايستادند و تسليم نشدند. غلامحسين صفاتي و حسن هرمزي درنبردي رو در رو جان باختند، مهدي زخمي و پس از بيست روزشكنجه
به يارانش ملحق شد.
بقول سيد علي صالحي : اينان
"گواه رنج هاي بي پايان ِ آدمي اند ،
چه مردگاني ، كه در ما زنده اند هنوز ."
حسن اهل محله ساختمون بود. محله
ساختمون مثل ِ محله ي پشتِ بازار قديمي ترين بخش شهر است. قبلا مردمِ چادرنشين در جاي
فعلي "ساختمون" سكني داشته اند و
كارگران راه آهن كه آمدند ، منازل خود را درحد وسع كارگري خود درنزديكي انبار دپوي
راه آهن و با مصالح ارزان قيمت ساختند. قديمي تربن مسجد هم يعني مسجد جامع شهر در همين
محله است.
حسن دردآگاه و اسوه خوداگاهي
و مبارزه بود. چريكي به تمام معنا ، اهميت كارحسن در آن است كه در دهه ٥٠ اكثر چريك
ها و مبارزان از ميان دانشجويان بودند و حسن كارگرسوزنبان در طراز چريكي تمام عيار
ظاهر شد.
او در ميان ما نيست اما بي توجهي
به او، ازناسپاسي ماست.
به گفته عباسِ امام ، خانه هرمزي
در دست نهادهاي دولتي است. چرا ؟ خانه حسن
تكه اي از وجود انديمشك است. نشانه آزاديخواهي مردم شهر است. اي كاش مردم و مسولان خانه ي او را به موزه تبديل كنند. هويت
زنده ما ، به هويت اين شهيدان است.
انديمشك از نظرسياسي هرآنچه دارد
بيشترازاين محله است. محله ساختمون با بقول
محلي ها ساختمونامحله ي مبارزان پيش از انقلاب است.
خط راه آهن در ١٣٠٧به روستاي
صالح آبادآمد ومهاجران زيادي را به خودخواند . بعدها در دهه ٢٠ نام صالح آباد انديمشك
شد.
داوود صلح دوست ، قديمي ترين
مبارز انديمشكي است . دانشجوي سال آخر مهندسي ، و يارو همراه شكرالله پاك نژاد بود
. دردادگاه گروه فلسطين به ده سال محكوم شد و همراه پاك نژاد در آبان ٥٧ توسط مردم
از زندان آزاد گشت و تا پايان عمر آزاده و تهيدست زيست.
بچه هاي محله ساختمون در دانشگاه
اهواز نيز براي خودشان برو و بيايي داشتند . حميد سُديره از بچه هاي " ساختمونا
" دردانشگاه اهواز شيمي ومحمود خادمي فيزيك مي خواند
حميد سديره دو سال زندان و در سال ٥٧ آزاد شد. (البته قبل از باز شدن زندان ها توسط مردم ) و محمود خادمي
درسال ٥٢ دستگير و ٥٤ آزاد شد. خادمي در آن زمان جذابيت هاي زيادي از نظرقابليت
هاي مبارزاتي داشت
.
خادمي درحلقه فرهادالفت عضو اصلي
مجاهدين خلق در اهواز بود. ( البته مسايل آن زمان را با قضاوت هاي امروزي نبايد ارزيابي
كرد ) خادمي بعد از انقلاب مسول سازمان مجاهدين خلق درانديمشك و كانديداي آن سازمان
شد .اوپيش از اعلام ِجنگ مسلحانه سازمان بر عليه جمهوري اسلامي دستگير وبه زندان افتاد
. شايع شده بود كه با ترفندي خاص از زندان گريخت وبه عراق رفته است.
حميد سُديره نيز انساني با سجاياي
اخلاقي و مبارزاتي بود. قدي بلند وبرافراشته داشت. كمي لكنت كلامي داشت و اين نجابتي
مليح به او مي داد. قبل از انقلاب با جنبش مسلمان مبارز ميانه اي داشت ،اماپس ازانقلاب
با حزب جمهوري اسلامي ارتباط و به شهيد بهشتي
علاقه اي خاص داشت. خبر انفجار حزب جمهوري را كه از بي بي سي شنيده بود ، بلند
شده و برسرزد و گفت "خدا كند بهشتي چيزيش نشده باشد."
خليل و جليل و جميل زيني وند
و خواهرشان هم درآن زمان دانشجوبودند. خليل در دانشكده فيزيك و حدود كه بدليل فعاليت
يكسال حبس داشت و جليل پزشكي، جميل ظاهرا كشاورزي و خواهرشان ادبيات فارسي مي خواند.
زيني وندها در آن ايام هرچهارتن گرايش به چپ داشتند. امروز را نمي دانم
بچه هاي سياسي و هسته هاي مبارز انديمشك به اينها محدود نمي شد. غلامحسين بهادر و مختار شلالوند،تربيت بدني ، قاسم گندمي ، رشته معدن ، محمود رحيم خاني مهندسي تهويه ، ( او هم از زندانيان قبل از انقلاب بود ) ، ، يدالله قلاوند ، منوچهر حسين خاني ، و ... اينها برغم گرايشات مختلف، قبل از انقلاب بازداشت و زندان گرديده اند. اما فرجامي متفاوت يافتند.
عباس امام پژوهشگر پرتلاش، كه
خود نيز درهسته هاي فعاليتي حضور داشته است
در كتاب " انديمشك و انديمشكي ها " با تلاشي ستودني به نگارش تاريخ انديمشك
و انديمشكي ها از آغاز تا ١٣٦٠ پرداخته است و شرح فعاليت هاي سياسي و مبارزاني را درج
نموده است و منبع خوبي از اين جهت است.
سديره دوست اسماعيل بود.اسماعيل
نمازش را كه خواند ، صبح زود از خانه بيرون رفت. تمام شب بيدار بود، تكه ناني برداشت و درحين راه رفتن مي
خورد. به خيابان لشكربايد برود. نزديك منزلشان است وباپاي پياده با گذشتن از كوي فرح
به خيابان لشكر،سمت درِ جنوبي پادگان ٩٢ زرهي اهواز مي رود . يكسالي است دراينجا مشروب
فروشي " فليپر " راه اندازي شد. فليپر پاتوقي براي خوشگذراني وبراي سرويس
دادن به درجه داران و نظاميان دون پايه ارتش است.
باشگاه افسران در ضلع شرقي پادگان
قرار دارد. بعد از جشن هاي ٢٥٠٠ساله ذهنيت مردم نسبت به شاه منفي شده است. علما بيشترين
اعتراض را كرده اند. در شيرازدستغيب ها عليه فساد و بي بندباري رژيم خيلي موضع گرفتند.
مردم نسبت به مشروب فروشي ها،كاباره ها و در مرحله بعد سينماها و بانك ها حساس شده
اند. بخشي از فعاليت انقلابيون براي كشاندن مردم به مخالفت با شاه ، تخريب و آتش زدن
بانك ها ، مشروب فروشي ها و سينماها است. تخريب ِ فليپر به دليل نزديكي به ارتش تاثير
خوبي در ميان مردم مي تواند داشته باشد . اسماعيل فكر مي كند فليپر انتخاب مناسبي براي
تخريب است.
محله " منازل سازمانی راه آهن " منازل سازماني راه آهن هم همان جاست. حالا پيرو فرسوده شده اند، در كنار منازل راه آهن که در پشت ایستگاه راه آهن بود، مدرسه پسرانه سرلشكر انصاري و مدرسه دخترانه مُشاربود. دوره ابتدايي دردبستان
سرلشكر انصاري بودم و اولين و مهربان ترين معلم دوره ابتدايي ام معلمي زردشتي به نام
خانم "ايجاد" زني محجوب و لاغراندام كه چهره اش براي براي بچه ها پرازآرامش
وامنيت بود. كمي بعد از مدرسه و نزديك باشگاه افسران ، سينماي روباز ارتش بود. فيلم
هالو و پستچي و طوقي رادرسينما ارتش ديدم. شب هاي قديم اهواز هم دنيايي ديگر داشت .
اهواز را به شب هايش و بادِ شمالش
مي شناختند اما امروز با"اهوازِغبارآلود" مردم زندگي مي كنند . اين غبار
نه فقط طبيعت و هوا، كه همه چيزش را در خود گرفته است .
اسماعيل روبروي فِيلپر ايستاد.
سرش را پايين برده بود وخود را درشانه هايش مخفي كرده بود . فرم طبيعي اش اينطوراست
يا عادتي مانده از دوران فعاليت مخفي ؟ نمي دانم حالا هم همينطوري راه مي رود.
از شش تا هفت و نيم ، آمدو شدها
را مي پاييد ، بايد به كلاس درس برسد نتوانست بيشتر بماند ، به دانشگاه رفت. صبح زود
را مناسب نديد،ساعت رفت و امد مدارس و پرسنل ارتش است. روز بعد اينباربا جليل جادري
آمد، از هشت تا يازده صبر كردند. بهترين وقت
حدود ساعت ٩ بود، تصميم گرفتند شيشه هاي مشروب فروشي فيلپر و اگر هم موقعيتي بدست آمد
بارِ مشروب فروشي را درهم بريزند ،براي اين نوع كارها معمولا به سه نفر نياز است ،
يكي اوضاع را بپايد و دو نفر ديگر نقشه را اجرا كنند.
اسماعيل به سراغ سديره رفت .
با حميد همكلاس اش بود . حميد قدبلنداما فرز و چابك ، نترس وقابل اعتماد،تودار و كم
حرف بود .
اسماعيل نقشه اش را گفت. قبلا
در مورد شيوه مبارزه و مسايل مربوط به تغيير ايدئولوژي سازمان با هم به تفاهم رسيده
بودند . دنبال برنامه و اقدام بودند حميد
كمي تامل كرد، نه از روي ترس ، براي اطمينان از درستي انتخاب محل ،گفت چرا آنجا؟ اسماعيل
دلايل عمليات را از نظر سياسي و اجتماعي در آن محل توضيح داد، حميد گفت ، همه چيز بررسي
شده ؟ كسي آسيب نمي بيند. ترسي ندارم اما جان افراد را هم در نظر گرفتي ؟ اسماعيل گفت
بابا مشروب فروشي است. حميد گفت نه اينطور نمي شه. مشتي آدم مستاصل وبدبخت اند كه به
مشروب پناه آورده اند. اسماعيل گفت راست مي گويي، اول صبح كسي نيست ، و از اين جهت خيالمان راحت است. محل
را با جليل شناسايي كرده ايم ، حميد گفت باشه پس هستم ، كي ؟گفت روز شنبه خلوت ترين
وقت است. شنبه صبح از خانه ي ما مي رويم . جليل هم شب خانه ماست تو هم بيا تا همه چيز
را چك كنيم.
ساعت ٩ شنبه قرار عملياتشان بود.
اسماعيل ، جليل جادري و حميد سدره ،تمام شب بيدار بودند ،هشت صبح حركت كردند. . اسماعيل
تبري زير كاپشنش پنهان كرده بود و آن دو نيز چوب وميله فلزي.اسماعيل اول برنامه آنش زدن را داشت اما بالاي مشروب فروشي
درجه داري با خانواده اش اجاره نشين بود به همين خاطر برنامه به تخريب تغيير داده شد. . ٩ صبح در فليپركارگران در حال نظافت و آوردن جنس به مغازه بودند. ماشين حمل مشروب آمد،بار را
تخليه ورفت ، در بسته نشده بود كه دو تن با
لباس كارگري با كفش ربن وارد شدند. گارسون ها هاج و واج بودند. نمي دانستند چه شده
و چه خبر است. فكر مي كردند ادامه دعواي ديشب با صاحب مشروب فروشي است ، اما ديدند
نه اينها جور ديگري هستند ، اينها هشيارند.كارگرانِ مشروب فروشي تا به خود آمدند ، شيشه هاي بار و شيشه هاي بلند
مجموعه را روي زمين ديدند. هرسه از سه مسير متواري شدند. اسماعيل از كوچه روبرويي مي
دويد.
پياده روهاي اهواز شكل يكسان
و يكدستي ندارد. هنوز هم همينطور است. راه رفتن در پياده روهاي اهواز پرزحمت و دردسرساز
است.اينجا هم دردسر درست كرد و اسماعيل را كه به سرعت در حال دور شدن ازمحل بود به
زمين سُر دارد. توان بلند شدن نداشت ،احساس
كرد كمرش دو تيكه شده است ، اما بايد برمي خاست و راه مي افتاد.جيپ دژبان دنبال مظنونين
مي گشت.به داخل خيابان ارفع (شهيد پوركيان فعلي)
دويد . نزديك سينما سعدي ،درست سرخيابان دبستان شاهنده است . مدرسه اي كه آقاي حقيقي سال ها مديرآن بود. اينجا را خوب
بلد بود. شش كلاس دبستان درهمين مدرسه درس خوانده بود.
مي خواست داخل سينما برود ،اما
سينما هنوز بسته بود. سينما سعدي تا نزديكي هاي انقلاب هم داير بود. مسول سينما سعدي
ترك بود ، فكر كنم ترك قشقايي بود و به " سعيد سينمايي" معروف بود. فاميل
اش علايي بود، عاشق و ديوانه سينما، كسي فاميل او را نمي دانست و يا نمي گفت ، همه
او را به "سعيد سينمايي " مي شناختند. سينما بسته بود ، تنها چاره اسماعيل
رفتن به قهوه خانه آن سمت خيابان بود. اسماعيل داخل قهوه خانه رفت. راديو ترانه محبوب
ِ پير و جوان خوزستاني ها را پخش مي كند. " ميحانه ميحانه ، غابَت شَمسنا الحلو
ما جانه ، حيّك حيّك بابا حيّك ...." . اسماعيل در ذهنش با ترانه همراهي و زيرلب
زمزمه مي كند. " مگر زمان ديدار نرسيده ، آفتاب ما غروب كرد و زيباروي ما نيامد،
آفرين برتو ،آفرين برتو ، شب ها تا صبح به چشمم خواب نمي آيد و از ستارگان مي پرسم
كه چرا نيامدي ؟
"
تا حالا قهوه خانه نديده بود
، اول باراست پايش اتفاقي به قهوه خانه باز شده است. جاي بدي نيست. محل نشستن مردم
عادي است. درست روبرويش شعري روي مقوايي خودنمايي مي كند. زيرش نوشته شده ابوسعيد ابوالخير
. "يارب بَر خلق ناتوانم نكني ، دروادي صبرامتحانم نكني . از طعنه دشمنان مرا
باكي نيست . مستوجب رحم دوستانم نكني".
با شنيدن و زمزمه كردن ترانه
حيك بابا حيك ، قهوه خانه شاد مي شود و بشكن مي زنند. گويي دنيايي ديگر برويش گشوده
شده است . مردماني فقير و بي كس و بي پناه
به نان و املت ودود و دم پناه آورده اند ، اما عجيب شاد وبي نيازاند. اين را
اسماعيل فهم نمي كند. برايش چاي اوردند، ناگزير و براي عادي سازي از بغل دستيش سيگاري
گرفت ، با سيگار بازي مي كرد و سيگار دود مي شد. قهوه خانه بدبو و كثيف است ، دلش نيامد
چاي بخورد،اما با اكراه مي خورد، اسماعيل پشتِ ظاهرِ درهم قهوه خانه ، دنيايي ازصفا
و صميميت مي بيند.
چند روز درخانه ماند ،اماامكان
حركت نداشت وضعش بدتر شده بود. با عصا حركت مي كرد، درداورا به بيمارستان كشاند. يك
ماه بستري بود و به جراحي مهرهاي كمر كشانده شد.شب ها دايي محسن ( محسن صابري فومني
ماركسيست ،برادرگل آقاي معروف ) بر بالين اش مي آمد . اسماعيل از تجربه قهوه خانه
گفت و از مردم عادي كه تا بحال آنها را نمي شناخته است.لشكرآباد چند خيابان پايين تر
از خيابان ارفع بود . مثل اينكه مي خواست نظر دايي محسن را درباره طبقه كارگر تاييد
كرده باشد. دايي محسن گفت : عجب ! خودت را
فدايي مردم كرده اي و تازه اين مردم رو شناختي ؟ مشكل توهمين است بغل گوشت رو نديدي
! با خنده رو به اسماعيل گفت. مي ترسم اگر روزي هم به قدرت رسيديد باز هم مردم رو نشناخته
باشيد.اسماعيل گفت : بابا ما هم آدميم و اشتباه
هم داريم. عمل تنها و بدون نظريه هم مصيبت ديگري است .
لشكرآباد از نظرمعيشتي همسطح
خيابان ارفع بود. شايد هم پايين تر، اما اسماعيل هيچوقت متوجه اين مسايل نشده بود ،
با ديدن مردم قهوه خانه ، تازه داشت مردم را مي شناخت.
جراحي كمر اسماعيل كه انجام شد،
چند روز بعد به دانشگاه رفت. هنگام راه رفتن ،كج راه مي رود .درست مثلِ ماشيني كه فنر شكسته باشد. خليل زيني وند تا
او را ديد با خنده و شوخي گفت: به به چقدرقشنگ
راه مي روي ، درست مثل خرمگس شده اي . (خرمگس داستاني از نويسنده ايرلندي ، "
اتل ليليان وينيچ " كه در باره هسته هاي انقلابي جوانان ِمبارز ايتاليايي به رهبري
"آرتور بورتون" بر عليه اشغال گران اتريشي نوشته شده است ) بچه ها بدليل
مذهبي بودن به اسم مستعارِ حاج آقا خطابش مي كردند وخليل هم بعد از كج و كوله راه رفتنش
او را حاج آقاخرمگس خواند.
صديقه رها را در كتابخانه مركزي
ديد و به سمتش رفت و گفت، بايد اسماعيل را ببينم. به او بگو كجا ببينمش . رها گفت چه
شده ؟ گفت بعدا مفصل مي گويم. ديروز ساواك احضارم كرد. بايد اسماعيل رافوري ببينم. رها بيشتر سوال نكرد وسراغ اسماعيل رفت.
پدر اسماعيل از تعميراتچي هاي قديمي راه آهن بود و مغازه اي براي تعميرات ماشين ، درست
روبروي مسجد آذربايجاني داشت. اسماعيل نمي توانست كار كند ، روي حلبي خالي روغن وجلوي
درمغازه زير آفتاب نشسته بود. رها موضوع را گفت و ادامه داد اسماعيل از صديقه مطمئني
؟ مشكلي نداره ؟ گفت ، نه من مطمئنم .صديقه
اسمش همراهشه ، اوسرشاراز راستي و درستي و خويشتنداري است ، نگران نباش ، از خيلي ها
از اين جهت بهتر است، عيبي ندارد بگو فردا
خيابان اصلي فلكه ساعت ، نبش خيابان عارف ، ايستگاه اتوبوس منتظرش هستم. رها گفت آخه
اونجا چرا ؟ جاي بهتري نيست ؟ رهاچند روزپيش در تريا و هنگام آمدن صديقه با خود فكر
مي كرد كه راز محبوبيت صديقه فراهاني چيست ؟ حالا با اطمينانِ اسماعيل راز توجه همه
به صديقه را مي فهميد.
رهابه سراغ صديقه رفت تا محل قرار را گفت صديقه آشفته
و عصبي شد و گفت چي ؟ آنجا كه روبروي ساواك است.گفت راست مي گي ، اما شايد رازي درآن
باشد اما واقعا چرا آنجا.؟
فردا ساعت يازده صديقه بايد به ايستگاه اتوبوس ، نبش خيابان عارف
برود. ايستگاه اتوبوس هنوز هم سرجايش هست.
حميد سديره در رفيش آباد خانه
اي اجاره كرده است. فعال ترشده است. اطلاعيه
اي عليه شاه در دانشگاه توزيع شده است. ساواك ( خ ) را دستگير كرده است و او تحت فشار مي گويد اعلاميه ها را از حميد گرفته
است. حميد دستگير و زيرشكنجه مقاومت مي كند و كسي راهم لو نمي دهد.حميد به دوسال حبس
در زندان كارون اهواز محكوم مي شود.
پدرِحميد راننده قطاربود ، شش
ماه از كار محرومش كردند. دوپسر و يك دختر دارد ، دو هفته اي يكبار با بدبختي ومشقت
به زندان كارون مي آيد تا حميد را ملاقات كند .
پدرِحميد، به تازگي دنيارا ترك
نمود . حميد اكنون احتمالا دوره بازنشستگي را مي گذراند. پدرحسن هرمزي هم كه درايستگاه
قطارانديمشك باربري مي كرد، او هم از دنيا رفته است و خانه پدري حسن تنها يادگارِ سوزنبانِ
فداكار، در اختيارنهادي دولتي است.
اي كاش مردم ،آن خانه را به ياد
حسن هرمزي به موزه مقاومت و آزادي تبديل كنند.
صديقه آماده رفتن به قرار ملاقات با اسماعيل مي شود .....
ادامه دارد
که گوشه ایی از تاریخ مبارزاتی شهرم اندیمشک را وزین وزیبا به رشته تحریر در آوردید.
ایکاش نامی هم از شهید پسرمحجوب و فززند اندیمشک وبالاخص محله مبارزخیز ساختمون اسحاق عیدی گماری که عضو همان هسته سدیره و زینی وند بود نام می بردید. با تشکر