محمد مالی
هاشمی؛ بزرگ ترین غایب 96
سال 96، اولین سالی بود که جامعه ایرانی، فقدانِ با نفوذترین شخصیت سیاسی خود در نیم قرن گذشته، یعنی «علی اکبر هاشمی رفسنجانی» را درک کرد. شوکِ بزرگ اما در دی ماه 95 رخ داد؛ مرد همیشه حاضر، غائب شد.مردی که مرگش پایان یک دوران را اعلام کرد. او هزاردستان سپهر سیاسی این سرزمین بود که بازخوانی «نسبت هاشمی با قدرت» سخنی ماندگار در این سال است...
در نسبت هاشمی و قدرت كنش گران سياسي در جامعه ايراني درك دقيقي از پديده قدرت ندارند، حالا سخن از مردي است كه دركي درست، واقعي و نزديك از مفهوم قدرت داشت، او قدرت را به معناي واقعي كلمه مي فهميد و در جوار آن - گاهي دور و گاه نزديك - مي زيست، تو گويي، او راه خروج از دامنه قدرت را نمي دانست و اين چنين شش دهه با قدرت سَر كرد و دست آخر با و بر قدرت رفت؛ علي اكبر هاشمي رفسنجاني.
فهمِ وضع او كه هر آينه در جلوه اي است، گاه در قامت يك جوان انقلابي است، يا يك روحاني ديپلمات، خطيب اندرزگو، شيخ معتدل، پير صلح و وصل، روز نگار دقيقِ تاريخ، فقيه معرفت انديش، عالم تجربه گرا، فرمانده خستگي ناپذير جنگ، سردار سازندگي، مجري سياست هاي تعديل اقتصادي، مشاوري تلخ و تند زبان براي رهبران حاكم و منتقد بي رحمِ جريان پوپوليسم؛ اگر از زاويه و نگاه متمايل به قدرت باشد، چندان سخت و مشكل نيست.
او امانتدار قدرت است و ابايي از بازتوليد آن ندارد. در حفظ و صيانت از آن مي كوشد و معتقد است راه مهار قدرت و ريل گذاري آن در مسيري آزاد و قانوني؛ اخلاقمند سازي فرآيند توليد قدرت است، از اين رو به جاي ساحل نشيني و كناره گيري، خود در امواج درياي قدرت غوطه ور شده و در اين مسير رنج ها كشيده و زخمه ها چشيده است؛ بر آن هستم كه جستاري كوتاه و گذرا بر گزار او فراچنگ آورم...
انس و مرافقت شيخ با قدرت ديني در تاريخ كنشگران سياسي در جامعه معاصر ايراني بي نظير است. آخر؛ هاشمي فرزند حوزه است، او از ١٤ سالگي وارد قم مي شود و اين حضور تا دهه ها بعد ادامه مي يابد. شيخ اكبر، از نزديك قدرت قم را در مناسبات سياسي درك كرده است و پيچيدگي هاي فيضيه را مي شناسد. در همه ادوار مجلس خبرگان عضويت داشته و همواره رابطه نزديكي با مرجعيت برقرار نموده است.
هاشمي هيچ گاه در طول دوره هاي مختلف فعاليت از رياست مجلس گرفته تا هدايت جنگ و صدارت دولت و مديريت مجمع خود را از تاييد قم و همراهي مشهد بي نياز نديده و با هوشمندي، ممهور به مشروعيت روحانيت بوده است.
از اين روست كه با همه فراست، هاشمي دريافت؛ گزاره هايي از آموزه هاي ديني كه متناسب با شرايط زمانه و اقتضائات روزانه باشند مي بايست استخراج و عملگرايانه به كار گرفته شوند، در عين حال مرد ما سعي وافر داشت نماينده سنّت باشد و تا آخر بر اين سياق ماند. يعني لاجرم تكليف انديش بود و هم حق مدار.
اعتقادهاشمي به ولايت مطلقه فقيه غيرقابل انكار است و او در فقدان فقيه توانمند و مقتدر، رهبري را در قالب شوراي فقها تنزل مي دهد و بر اين امر بارها در برابر نظريه تنزل به ولايت مومنِ غيرفقيه پاي فشرده است. چرا كه در انديشه استمرار حيات قدرت ديني است.
با اين همه، شايد شاگردي امام راحل به هاشمي آموخت كه قوام هر عنصر سياسي در جامعه ايراني با نسبتي كه مردم در ميزان دينداري او مي سنجند پايش مي شود و هاشمي حتي در تحرير تفسير خود در پي برقراري چنين نسبتي است.
شيخ اما در طول دوران حيات خود بي مناسبت با قدرت سياسي نبوده است، پيش از انقلاب و از دهه سي به عنوان يكي از نمادهاي مبارزه در جبهه متدينين و بازاريان شناخته مي شده و اين حضور تا شوراي انقلاب و حزب جمهوري و رياست مجلس ادامه مي يابد، كه در هر يك از اين مناصب چشمه اي از قدرت سياسي مي جوشد. تا اين كه در مرداد ٦٨ او با پوشيدن رداي رياست جمهوري قدرت سياسي را در آغوش مي گيرد.
او در اين دوره هر چه بر اقتصاد باز ليبرالي پاي مي فشرد و انحصار اقتصادي را مي شكست، درهاي جامعه مدني را مي بست و نفس فرهنگ را مي گرفت و رمق از منتقد مي ستاند.
روزهاي پس از امام و آغاز بازسازي كشور، بازگشت قواي نظامي به پادگان و نشاط اجتماعي پس از جنگ، هاشمي را در موقعيت تازه اي قرار داد كه تا تلاش براي تمديد دوره رياست جمهوري وي پيش رفت.
به صراحت مي توان گفت: درك او از قدرت سياسي در اين دوره، مخدوش و ناقص است، ريزش آراي ٤ ميليوني در سال ٧٢ به نفعِ رقيبِ منتقد، آغازگر جنبشي بود كه در سال ٧٦ سربرآورد.
دو سال پس از پيروزي اصلاح طلبان، كار چنان بالا گرفت كه شيخ خود از حضور در مجلسي كه آخرين كارت ورودي به نفع او را صادر كرده بود كناره گيري كرد و اين آغاز يك دگرديسي عميق براي «هاشمي ها» بود تا با شكست انحصار قدرت سياسي، بازسازي و بلكه نوسازي عميقي را كليد زنند كه در اجماع نخبگان تجددخواه در دور دوم انتخابات ٨٤ نمود مي يافت.
يك فرصت هشت ساله براي ذكاء الملك دوره جمهوري اسلامي كافي بود تا او، تمامت منتقدين را به گروه حاميان مبدل سازد، حتي مسافران اتوبوس مرگ دهه هفتاد، در تير ٨٤ به كمپين هاشمي پيوستند و اين هنرِ چريك كهنه كار سياست در جامعه ايراني بود.
هاشمي اما در ظاهر، انتخابات ٨٤ را به يكي از استانداران خود مي بازد و راستي! اين قدرت سياسي است كه تنها به واسطه قدرت جذب او تا مدت ها بعد فضاي سياسي كشور را تبديل به يك دو قطبي نيابتي مي كند. اين دو قطبي در پيچ ٨٨ به وانهادن قدرت سياسي توسط هاشمي مي انجامد و حالا اوست كه بايد راه تازه اي مي جست.
شعله هاي قدرت اجتماعي، گرمابخش سال هاي پاياني حيات هاشمي است. هاشمي متاخر، از قلّه سياست به دامنه اجتماع مي كوچاند.
فهمِ ظرفيتِ اجتماع در اين سال هاست كه با او اُنس گرفته و در ٨٨ به اوج خود مي رسد، از آن سال است كه فصلي تازه بر لوح سياست ورزي او نوشته مي شود.
هاشمي، مشق مردم را از نو مي نويسد. حوزه عمومي قدرت را ترك مي كند، تريبون هاي رسمي، صدا و تصويرش را برنمي تابند و او ناگزيرانه از پله هاي نردبان قدرت رسمي نزول اجلال كرده و اينجاست كه هاشمي از نردباني ديگر بالا مي رود، او در دهه هشتم عمر خود رفيقي تازه گزيد و تبعيد از سطوح فوقاني قدرت به معناي تقليل قدرت سياسي او نبود، چه اين كه، نهاد اجتماع و زيربافت جامعه مدني مقصد تازه پيرمرد بود. اين سرمايه اجتماعي توانست راه هاشمي را براي بازتوليد تالي تلو خود گشوده و در ٩٢، ضلع سوم دولت نومحافظه كار سازندگي را روي ميز نهاد.
او كه معمار ترميم روابط خارجي بود و همواره پيگير پروژه گفت و گو و تنش زدايي با امريكا، در فرصتي كه فضاي پسا٩٢ در اختيارش مي گذاشت، دولت مستقر مقرّبش را به سوي مذاكره راند و در ٩٣ ميوه برجام را چشيد.
همين قدرت اجتماعي بود كه از نفر آخر انتخابات مجلس ششم در ٧٨، نفر اول انتخابات خبرگان پنجم را در ٩٤ با دو ميليون و سيصد هزار راي رقم زد، حالا هاشمي اين فرصت را يافت تا براي نخستين بار در پهناي پنح دهه سياست ورزي و دولتمردي، طعم محبوبيت را بچشد و افسوس كه مرده چه داند، تابوت بر شانه كيست، گر چه مرد تاريخ، همواره در جستجوي قضاوت تاريخي بود و اين در روز تشييعش رقم خورد.
علی بروایه؛ مظلوم ترین کودک 96
گزارش يك مرگ
تامل اول: «محله نتساريم نوار غزه، ٣٠ سپتامبر ٢٠٠٠».
جمال، فرزندش را در پناه ديوار و بشكه و تنِ خود نهاده و با دست، سرباز اسراييلي را به توقفِ بارانِ گلوله فرا مي خواند. آن سوتر «طلال ابورحمان» از شبكه France2 به ضبط حادثه مشغول است. غباري برمي خيزد، صدا مي نشيند، طلال چشم از دوربين بيرون مي كشد، «محمد الدُرِّه» جان مي دهد، تصاوير حالا به دنيا شليك مي شود، قلب جهان اما به درد مي آيد.
تامل دوم: ساختمان شهرداري «سيدي بوزيد» در ٣٥٠ كيلومتري پايتخت تونس،١٧ دسامبر ٢٠١٠.
«محمد بوعزيزي»، صبح جمعه مثل همه روزهايِ هفت سال گذشته، گاري سبزي خود را برداشت و به ميدان رفت، ماموران شهرداري رسيدند و كسب و كارش را ضبط كردند مثل همه روزهايِ هفت سال گذشته، اما اين بار ناسزا گفتندش، سيلي زدندش و و به سخره گرفتندش و به جايي نرسيد ناله و شكايتش. پس نفت خريد همه دار و ندارش و زبانه آتش كشيد به جانش و اين گونه شد جهان عرب تشنه انتقامش و آه از بهارش.
تامل سوم: اهوازِ سوزان خردادي 96، زردشت، گلدشت، زرگان، عين دو، علي آباد، كوي منابع طبيعي و شايد هر جاي ديگر چه تفاوتي دارد اين تنها زمان است كه تغيير مي كند، درد اما يكي است، اين بار ١٥ژوئن ٢٠١٧.
اين ضحاك خفته در عمق چاه فاضلاب نيست كه كودكانمان را مي بلعد اين جهالت ماست، اين فراموشي ماست، اين سكوت لعنتي ماست.
يك روز محمد امين ٤ ساله رامشيري، روز ديگر سيد مصطفي ٣ ساله خرمشهري، يك روز پسر ٦ ساله آباداني و روز ديگر اسماعيل ٢ ساله بندر امامي، و حالا «علي بروايه» تراژيك ترين كودكانه ممكن سال را رقم مي زند.
او دست آخر، كاراكتر «فيلم اهواز» بود كه اين بار «مرگ» را به بازي گرفت و ناگهان خود جان داد بيرون كادر.
کیروش؛ ورزشکار 96
اگر منصف باشیم؛ آرام ترین و با شکوه ترین صعود تیم ملی فوتبال ایران آن هم به عنوان تیم دوم راه یافته به جام جهانی روسیه؛ عنوان بهترین ورزشکار سال ایران را به او اختصاص می دهد.
كيروش و فوتبال ايراني
فوتبال ايراني را فهم ندارم، همچنان كه مكتب ايراني را... يك وهم التقاطي تاريخي و ناسيوناليسم خودشيفته باستانگرا. با اين همه در نگاهي تقليل گرايانه به پديده هاي پيراموني مانند قالي و زعفران و شعر، باز هم «فوتبال ايراني» روايتي مضحك است، گرچه «تاكتيك بديع بكش زيرش سلطان علي پروين»، «اتوبان هاي يك طرفه عبدالعلي چنگيز»، «سبيل هاي تراشيده كريم باقري بين دو نيمه»، «مچ بندهاي سبز علي كريمي»، «ثبت نام ناصر حجازي در انتخابات رياست جمهوري»، «كروات هاي رنگارنگ حسين كلاني»، «فروشگاه هاي زنجيره اي ورزشي علي دايي»، «رستوران داري قلعه نوعي و منصوريان و عابدزاده»، «حاشيه هاي ناتمام ناصر محمدخاني»، «شب هاي دعاي پيش از بازي مايلي كهن» و «دريبل ١٤ نفری توسط ابراهيم تهامي» نزديك ترين تعريف ها به پديده نامانوس فوتبال ايراني به شمار مي روند.
درست تر آن است كه صنعت- هنر؛ ورزش گروهي فوتبال و حتي واليبال را پديده هايي انساني بدانيم و جهان وطن.
پديده هايي ايراني كه حالا با جادوي دو گانه مربيان مولفي چون «ولاسكو» و «كيروش»، راهي تا قله هاي جهاني ندارد.
اما چرا جامعه ديرپاي ايراني در تجربه كرد موفقيت هاي گروهي جهاني در ابتداي راه است.
تكرار مي كنم، تجربه هاي شكست همگرايي جمعي در جامعه ايراني كم نيست. هزاران سال حاكميت پدرسالاري توتاليتر، درون يكان يكان، مردمان اين سرزمين استبداد زده، پادشاهي كوچك اما جاه طلب تراشيده است. زنهار كه نزول اجلال اين روح تماميت خواه فردزده، گربه ايراني را در كار گروهي و تيمي ناكام و در عوض به يك قهرمان تنهاي تنها مبدل ساخته است. مدال هاي رنگارنگ كشتي، وزنه برداري و ورزش هاي رزمي؛ نمود عملي اين نظريه در عرصه ورزش قهرماني است شايد .
حال آن كه بستر هر جامعه، محل تمرين آموزه هاي جمعي و شكل گيري كاربست هاي اجتماعي است، چرا كه تا مشاركت سياسي، حقوق شهروندي، به رسميت شناسانده شدن حق راي، قانونمداري و رفع تبعيض و برقراري عدالت به عنوان ارزش هاي راستين و ميثاق ملي نهادينه نشود نمي توان به پاگيري و رشد همگرايي همبسته اجتماعي در كالبد توده ها اميدوار بود. هر چند تجدد عامرانه و استعمار ملوكانه و تفرعن ظل السلطانه، به صورت موردي مي توانند با تطميع و تهديد و يا آموزش سخت و دستوري، نظم پذيري گروهي را بازتوليد نمايند، اما اين فعاليت جمعي شاهانه چه باك اگر بگوييم؛ بي دوام، موردي و مكانيكي است.
وقوع مردمسالاري و پرواز مرغ دموكراسي در آسمان ايران زمين در پساانقلاب ٥٧، توده ها را با مفهوم بنيادين «مشاركت» در تعيين سرنوشت و تصميم سازي جمعي آشنا كرد.
حالا در چهل سال بعد، مي توان اميدوار بود، نهادينه سازي مفهوم حركت گروهي در سپهر سياسي جامعه ايراني راه خود را به ديگر عرصه ها چون فرهنگ، ورزش و اقتصاد بگشايد و اين اما يك جهش تمدني به شمار مي رود و در تاريخ اين سامان يك تحول تمام قد اجتماعي است.
ديگر تنها «غم جمعي» و «مويه گروهي» و «آيين هاي عزاي ملّي» نداريم، شادمانه هايي پي مي آيد كه حاصل جمع درخشش هاي جمعي و گروهي ايراني است و تو گويي اين شگفتانه محصول تغيير رويكرد «يك نفر براي همه» به «همه براي يك نفر، يك هدف و يك تيم» است. رويكردي كه اسطوره زدا و قهرمان گريز اما در عين حال قهرمان پرور است. در اين رويكرد تازه اگر قطره قطره خون ناب «امير كبير» بر آوردگاه «حمام فين» چكيد، دست كم زير تابوت او «مردمان» خواهند رفت و امير كبير زمان فقط و تنها با مشايعت همسر و فرزندي و غلامي و در سكوت محضي، رخ به دامان خاك نخواهد كشيد و بالاتر اين كه «سُنّت» او بر جاي مي ماند، اگر نگوييم امير كبيرها ديگر به فين نمي روند.
به فوتبال ايراني بازگرديم...
كيروش انسان خارق العاده اي نيست، او مجد يك هويت تاريخي را ديد و بازخواست.
او مانند بي شمار انسان ها؛ به زمرد و الماس علاقمند است و هنوز با دوستاني كه در «موزامبيك» يافته، دست در كار صنعت جواهر دارد، تنها وجه تمايز او با ديگران، تلاش و اراده اي است كه براي استخراج زمرد و الماس از دل كوه ها صرف مي كند، و حالا هشت سال است كه معدن استعداد فوتبال ايران در معرض دست هاي اين كارگر بين المللي است.
كيروش يك زُمرّدشناس ديرين است، «زُمرّدهاي ايراني» حاصل دسترنج او در ويترين جهاني مي درخشند. او اما زُمرّدهايش را نمي فروشد! اين را از دستبند سه رنگي كه هميشه همراه دارد، از مشت هاي گره كرده اي كه روانه رقباي ايران مي كند و از برق چشمانش وقتي ايران به پيروزي مي رسد مي توان فهميد، كيروش يك انسان استثنايي نيست، او تنها يك كارگر معدن است، معدن فوتبال ايران... فوتبال ايراني.
اهواز؛ شهر 96
مكان ها الزاماً هويّت بخش نيستند لاجرم نمي توان نقش وجودي مكان را در تكامل هويت انكار كرد.
هتل قو و سراي معين التجار در اواسط قرن گذشته، پل سفيد و سياه و بازار عبدالحميد در ابتداي قرن حاضر، باغ معين و فرش گل هاي زيباي اين منطقه در دهه بيست، آتيشا در همان سال ها، كتابفروشي رجبعلي بوستان در دهه سي، مسجد خيري در دهه پنجاه، بساط كتاب مجيد زماني اصل و مرحوم آرش باران پور، رستوران ريور سايد مرحوم سهراب عبداللهي، آش عزيز، نوشابه فروشي علي تگري،سينما سعدي در كمپلوي دهه بيست و منبع سيماني كه هنوز هم از نمادهاي اين محله ديرپاست، كلوپ شنا در دهه سي، زمين هاي فوتبال لشگرآباد و آخر اسفالت و ميدان بلوكي در فاز ٣ كوروش و مرحوم شوشتري پور در دهه شصت، كانون پرورش فكري جوانان در منطقه چهارصد دستگاه، صخره هاي در آب فرو رفته عامري، بازار كيان، چاپخانه پرتو در دهه چهل و سي، سينما مولن روژ در دهه چهل عامري و سينما دنيا در پاساژ عياري دهه چهل، و حالا فلافل لشگرآباد، دكه باشو، قليان طعم نعناي دايي حبيب، دفاتر مطبوعاتي محمد حزبايي و منصور قنواتی و عيدي محمد هاشمي در دهه هفتاد، رضا چاچاي سفر كرده و چه و چه... اين ها سرمايه ها، دلخوشي ها و بضاعت ديروز و امروز و شايد فرداي اهواز هستند.
تاريخ پيش از آن كه به سنتي مداوم تبديل شود، يك مكتب است، بايد درس گرفت در محضرش، درس داد و البته قضاوت شد و حساب پس داد.
پاتوق ها يا مكان هاي هويت بخش، اين كاربست را به دوش مي كشند.
آدم ها در اين مكان ها قد مي كشند، درونياتشان از پشت نقابي كه به استخدام آورده اند پرتاب مي شود بيرون، كوچك مي شوند، جوانمرگ شده و پير مي شوند گاهي، غم مي بينند، دلخوش و سرخوش مي شوند، دل مي بندند ناگزيرانه و گاه دست مي كشند و مي برند و در همه اين رخدادها اين مكان ها هستند كه برجا و باقي مي مانند.
اهواز امروز هم با همه وسعتي كه در ظاهر يافته، با همه تراكم جمعيتي كه برساخته، همان است كه بود، شهر شرجي زده شب بيدار. شهر عاشقانه هاي پايدار، شهر آسفالت هاي داغ، ديوارهاي نمور، درخت هاي نخل و كهور و حتي اگر هزار سال ديگر هم بگذرد شهر همسايه هاي احمد محمود، شهر قصه هاي آخر اسفالت خسرو پي آفرين، شهر عدنان غريفي، شهر تازه نفس هاي كيانوش عياري، شهر دونده امير نادري، شهر اندكي سايه احمد بيگدلي، شهر چند روايت معتبر مصطفي مستور، شهر ستون راوي نور خوزستان و حاج سردار، شهر تك بيت هاي بهمن ساكي و غزل هاي علي ياري. شهر شهرها، شهر علي هاشمي. شهر علي بن مهزيار.شهر همه ما، همان اندازه شهر حبيب باوي ساجد و حميد آل حمودي و قاسم آل كثير كه شهر شهريار آرين نژاد و مجتبي گهستوني و محمود رحماني است...
شهري كه با همه رنج ها و غصه هايش؛ بهتر از هر نسخه پزشكي، حالمان را خوب مي كند.
حبیب بدوی، شهید 96
حبیب اهواز شهید شد... عصر دلگير يكي از روزهاي آبان ماه ٩٦، تكيه گرفته ام درختي را مقابل خروجيِ فرودگاه اهواز، مسافرم رخ مي نمايد، دستي به سينه مي گذارم و دستي از بُهت به سر، پاي رفتن ندارم، اين بار مسافرم آرام خوابيده است آخر در يك تابوت بهشتي، مزيّن به شمايل شهيد و بيرق ميهن، نجوا مي كنم با خود، «حاج حبيب» خوش آمدي برادر.
تو از سيزده سالگي آرامت نبود، رفتي جبهه و آنقدر جنگيدي تا جنگ ته كشيد، اين را از زبان خودت شنيدم و نمي دانستم صبوري كردي، ساختمان ساختي و پول درآوردي و بي تظاهر به كار خير شدي و باز هم آيه صبر تلاوت كردي تا شيطان، زبانه يك آتش ديگر گشود، حريم حرم تهديد شد و وطن در آستانه تعرض قرار گرفت و تو گام بر «خود» نهادي تا به «خدا» برسي.
حاج حبيب، عزيز دلم، تو بيگانه ترين آشناي من با ريا و تظاهر بودي، اين را نزديك ترين دوستانت گواهي خواهند داد كه نمي دانستند مسافر زينبيه اي و اين يكي دو سال اخير حتي يك لحظه اسلحه از دوش ات نيفتاده است.
تو در حالي در پنجمين سفر عاشقانه ات به شام، پرِ پرواز گشودي كه يك سال پيش گمان مي كنم با زخمي عميق به ميهن بازگشتي و بي قراري ات را احدي فهم نكرد.
حاج حبيب عزيز، ساليان درازي در كنارت به نماز ايستادم در مسجدي كه من و تو و بسيار كسان ديگر، هر چه داريم از آن است؛ مسجد فاطمه زهرا(س) در حدِ فاصل فلكه عامري و دانيال كوي ملت اهواز، حالا ديگر صلاة مغرب، غربت به دردهاي ديگرم رسوخ مي كند و تا استخوانم را مي خورد وقتي در بين صف ها تو را با آن تبسّم از عمقِ جانت جستجو مي كنم و نمي بينم مردي كه آرام مي آمد و در سكوت مي رفت.
حاج حبيب عزيز، ناممكن ترين روياي آدمي «مانايي» است، شهادت اما اين رويا را به بازي گرفته و شهيد با كشف رازِ هستي، پاي به آستانِ جاودان نهاده است. از اين رو، هر گفتي از شهيد، خلقتي ناكام و ناقص، و هر تصويري از او، تك بُعدي و خالي از واقعيت است، اما تو خود نيك مي داني توشه اي ندارم و آلوده گناهم سخت، ببخشايم.
حاج حبيب عزيز، شهيد؛ امضاء خود را بر پهنه بي كران زده، از بند و زنجير دنيا رسته، راهِ رخنه منيّت را در كالبد خود بسته، رسيده و بر كرانه سرچشمه نشسته، و تو حالا همان هستي كه خواستي؛ شهيد حبيب بدوي.
حبيب عزيزم، شهيد چون به وجه الله دست مي يابد، مسافر لقاء الله مي شود، چرا كه او به عمق جان نيوشانده است قال الله تعالي را كه «كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ». تو راستي چنين بودي و ماندي و شدي، چرا كه شهيد اما بر خان رحمت الهي است و چه مي دانم من؛ «ارتزاق عند الرّب شهدا» چيست؟
حاج حبيب عزيز؛ كهنه سرباز دلير سال هاي دفاع مقدس، جهادگر عرصه اقتصاد، خيّرِ مخلص و بي ادعا و حالا شهيد مدافع حرم. «توهم دانستن» دهشتناك ترين آفتي است كه تا لحظه اكنون بر خرمن بشريت، چنبره انداخته است، گمانم اين است من و قبيله ام توهم دانستن داريم و تو و هم داستان هايت به شيدايي نزول اجلال فرموده ايد بر پهنه تمامت دانستن، و اين همه تفاوت ما و شماست. و تو اي شهيد حبيب بدوي، حالا كه لاجرم و ناگزيرانه يك بار، چيزي را به رُخ يك دنيا كشيدي و از تفاوت هايت در فهم و دانايي و خدايي بودن گفتي، فراموشت نشود سلام ما غافلان را به فرمانده ات سيّاح طاهري برساني.
موشک های سپاه، حماسی ترین اتفاق 96
سپاهِ مردم... تا همين چند ماه پيش، تنها كافي بود از تهران، پايتخت پُر رنگ و لعاب كشور، ١٥ كيلومتر به سمت جنوب سرازير شوي. بعد از شهرك كاميون داران اسلامشهر، تا به اوج محروميت و عمق فلاكت برسي. ساكنان آلونك هاي قلعه سيمون، نه آب داشتند و نه برق، نه ناني براي خوردن و لباسي براي پوشيدن. مردماني كه دندان داشتند اما نان نه، درد آري اما درمان نه، فراموش شده ترين نقطه در جغرافياي اين وطن. تلخ تر اين كه ساكنان كپرهاي گِلي، هر ماه اجاره اي نيز پرداخت مي كردند به اشخاصي كه «ارباب» مي خواندند.
اربابي كه مالك همه چيز بود...
حالا اما ورق برگشته، دي ماه ٩٥، چرخ پنجم انقلاب در جاي خود به كار افتاده است. اثري از خرابه هاي تراژيك نيست، آپارتمان هايي مجهز برآمده و كوخ نشينان استقرار يافته اند، اين تصويري است از بك راندِ محل سخنراني سرلشگر «عزيز»، او كه خود طعم گرسنگي را در روستاي «نجف آباد يزد» چشيده و حالا اين گونه سخنانش را پي مي گيرد كه: «از طرف همه دولت ها از مردم مظلوم قلعه سیمون به دلیل این که زودتر از این به مناطق رسیدگی نشده است عذرخواهی می كنم.» و من باورمندم كه اين همان حرف و صدايي است كه بايد از سپاه شنيده شود؛ «حرف و صدايِ مردم»، و جايي است كه سپاه دقيقاً بايد آن جا باشد: «طرفِ مردم».
چند ماه بعد اما دولت جعلي خرافه، بر رخسار خانه ابدي پدر ملت ما و خانه ملت چنگ كشيد، سپاه اما اين فرصت را يافت تا وقتي «صداي مردم» شده و «طرفِ مردم» آمده، «تصويرِ مردم» نيز باشد تا «سپاهِ مردم» شود.
در خرداد 96، بنام مردم ایران و با هدف تروریست های دیرالزوری، فرمانده «عزيز» اما ماشه را چكانيد. ديرالزور آتش گرفت و اين روايتِ چند روز پس از واقعه است.
...حالا اين دست سپاه ايران است كه در 96؛ ردّ پايِ سياه «دولت خرافه و جهل» را از آوردگاه موصل، مي زدايد و تا عمق كوچه هاي اسيري در «رقه» به پيش مي رود و ايرانِ فرهنگي را در مديترانه آبي، مي گستراند.
نقشه سياسي خاورميانه را لاجرم بايد از دوباره نوشت.
در صحنه منطقه و جهان؛ موشك هاي سپاه، صفحه تازه اي گشوده است، اين صفحه در ميانِ دولت هاي جعلي و مستبدِ نفتي شكاف انداخته، ترامپ تاجر و نومحافظه كار را تكانده، و تركان عثماني را به تامل و بازنگري در سياست هاي خود واداشته است.
حكايت غوغاي اين «رشادت وطن پرستانه» در داخل نيز شنيدني است؛ مردم حالا در پَسِ همه تخريب ها و گاهي ندانم كاري ها، يك تكيه گاه امن يافته اند و سپاه را در ترازي كه بايد باشد كشانده اند؛ «سپاهِ مردم».
خشم مقدس سپاهيان ايراني در رگ هاي موشك هايِ داعش سوز جريان مي يابد و به تعبير «سياوش كسرايي»، موشك هاي ايراني «شعله ها را هيمه سوزنده» و چونان تير آرش نشان، به هدف مي نشيند.
اگر به گفته «ابو ريحان بيروني»، پهلوان آرش از تبار اسطوره به زورِ تير و كمان، خاك ايران را از لوث وجود بدان و ددان مي زدايد، هزاران سال پس از او اين «سردار قاسم سليماني» است كه در عرصه واقعيت جادويي؛ سينه ستبر خويش را در برابر سُربِ داغ دشمن در هزاران كيلومتر آن سوي تر مي گيراند و چون آرش، جان در چله كمان مي كشاند و بر حراست از مرزهاي ميهن پاي مي فشارد.
سپاهيان امروز ايران از نسل آرش، بذر جسم پاره پاره خود را در جاي جاي ايران مي پراكنند و ققنوس نشان، با خاكستر خود، در امتداد بامداد تا انتهاي غروب، از فراز دماوند تا عمق جيهون را به رنگ مقدس درفش كاويانيِ ايراني در مي آورند.
اين سپاه اما همان است كه بايد باشد. در تراز نگاه بانان ايران. كه هم اسلامي است، چون بيضه مسلمين را پاس داشته است و نداي «يا للمسلمين» را شنيده و به ياري مظلومان شتافته است كه «وَ ما لَکُمْ لا تُقاتِلُونَ فی سَبیلِ اللّهِ وَ الْمُسْتَضْعَفینَ»، و هم ايراني، چون همه داراييِ انساني خود را در كوچه هاي غربت بارِ لبنان و عراق و سوريه در معرض شهادت نهاده و در پيشگاه ملت ايران از هر رنگ و جناح و قوميت و ديني، سينه سپر كرده است. تكرار مي كنم؛ اين است تصوير زيبايي از «رشادتي ميهن پرستانه». تصويري براي هميشه از «سپاهِ مردم».
مجيد عاصمي، شریف ترین نویسنده 96
در باب يك قلم شريف... حالا كه خوب فكر مي كنم، مي بينم خيلي گذشته با شكوهي نداشته ايم.
جواني ما در تحريريه گذشت.
بوي كاغذ، طعم سُرب، بي پولي، بيمه تق و لق، پيكان لكنته زهوار رفته طوسي، صف هاي طول و دراز شير و پنير و نان، توپ هاي پلاستيكي چند تكه، زمين هاي خاكي، خوابيدن كفِ اتوبوس هاي بين شهري، سيزده هاي به در رفته پُشت وانت آبيِ همسايه، آب خوردن از شلنگ هاي پوسيده، اتاري هميشه دسته شكسته و عكس چسبيده بروسلي روي شيشه اتاق نمور خانه ويلايي شركت نفتي.
اما دلخوشي هايي بود آن وسط كه تويِ سَرِ غصه و غم مي زد، حتي اگر استرس هايت يك كوه سر به فلك رسيده مي شد مثل تي ان تي عمل مي كرد و مي فرستاد همه شان را هوا به يك طرفه العين.
اين دلخوشي ها اما اندك، ولي بودند. براي يك نفر شايد مكان، براي يك نفر شايد انسان و براي ديگري نمي دانم ولي مي دانم هر كسي يك خلوتي داشت كه يا در مكاني مي گذشت و يا با انساني.
اين مكان هايي كه خاصيّت سرخوشانه مي پراكندند براي من خيلي دور و ويژه نبودند ولي تاكيد مي كنم بودند؛ ساندويچي ساختمان هزار و يك ٢٤ متري، كتاب فروشي جعفري، كفش بلاي خيابان امام، نوار كاست فروشي تاجميري، سينما نفت نيوسايد، دكه روزنامه فروشي راكي، لوازم التحرير عليزاده در كوروش، حتماً علي تگري، صندلي بتوني و ترك خورده روبروي آسياب چرخان پارك سه دختر، سلماني خسرو در هتل آستاريا، حالا كه مي نويسمش حتي مثل طفل صغير مي گريم: رستوران ريور سايد و صندلي كنار سهراب عبداللهي، پياده رَوي در خيابان خسروي و كافي و كتانباف، از هتل قو تا خانه احمد محمود، خيابان كاوه وقتي باران مي زد و پايت تا مچ مي رفت توي گِل، بانك صادرات نبش خاقاني، خيابان سلطاني و ميوه فروشي هاي خياباني و بشقاب هاي ملامين رستوران خيام و بسياري مكان هاي ديگر كه امروز نيستند و يا لاي ساخت و سازهاي بي هويّت گم شده و مانند دختركان غمگين رو گرفته اند.
عدد آدم هايي اما كه حالت را خوب مي كردند و بي گوشي و نسخه و قرص و دوا، با لبخندي و سخني، با لحظه اي و دمي و گاهي حتي با سكوتي و نشستي؛ غم زمانه مي بردند، از سنگيني آينده مي كاستند، زنگار از چهره ات مي گرفتند و حكم يك پُك محكم داشتند به ته مانده يك نخ سيگار شيراز در يك صبح زمستانيِ لاكردار، واقعاً به يك دست نمي رسيد.
با افتخار مي گويم يكي از آن آدم ها براي من در دوره جواني جناب مستطاب، فخر قلم و شرافت نوشتن؛ حضرت انسان، آقاي «مجيد عاصمي» بود. حتي بعد از تصادفي كه در اواخر دهه هفتاد وقوع افتاد و خورد و خميرش كرد، انگاري آن تصادف كذا كه پاهايش را تا حدودي و قسمتي از كار انداخت؛ دو بال فراخ بخشيدش كه وقتي خواننده مطالبش مي شدي، وقتي پاي گپ زدن هايش مي نشستي و وقتي با آن عصا و چهره متبسم مي ديديش، تو را مي بُرد به اوج آسمان ها، خالي ات مي كرد، دست ات را مي گرفت به رقصي چنين ميانه ميدان كه آرزويت بود.
صادقانه اعتراف مي كنم، او صاحب تنها قلمي بود كه حسادت منِ «محمد مالي» را بر مي انگيخت، اصلا اين حسي كه بعد از خواندن دست نوشته هايش به من دست مي داد حسادت نبود، حرص بود، مي خواستم خفه اش كنم بي رحمانه، كه از من خيلي خيلي بهتر مي نوشت، چون از من انسان تر بود، تميز تر و صاف تر؛ لامصب.
مجيد عاصمي، او كه حقيقت را مثل يك سيلي مي نواخت گوشه صورت مخاطب تا جمجه اش ترك بردارد و كاسه انديشه اش سَر برود.
مجيد عاصمي، او كه معمار ساختمان روزنامه نگاري خوزي در دهه هفتاد بود و چنان آسمانخراش هايي برپا مي داشت كه تا عمق لايتناهي ابرها عروج مي يافت و اين يعني او قلمش را نمي فروخت و در استخدام قدرت نگاه نمي داشت و اسباب جمعِ ثروت نمي ساخت، و اين يعني، زيِ او در آن روزها اگر يك مثال نزديك بود، حالا چنان بعيد و دست نايافتني است كه تو گويي هر چه مي گذرد بر فاصله او و ما افزوده مي شود.
مجيد عاصمي بخش انكار ناپذير تاريخ معاصرِ نوشتن مسيولانه در جنوب است، بي كمترين تخدير، و اين شعف مرا بس كه در هواي او و خسرو پي آفرين تنفس كردم.
کلانتری، چهره تلخ 96
{شرمِ سال...}
استوديو برآيند/ مجري: شهريار آرين نژاد/ آنتن زنده/ ارتباط تلفني با زني كه همسر يك بيمار سرطاني است برقرار مي شود/ دوربين، روي تمام رخ مجري است/ زن با صدايي نگران و زهردار: «من رفته ام پيش معاون... آقاي... مي گويد خواهر من از هر راهي مي تواني برو و داروي شوهرت را تهيه كن.
اين بدترين حرفي است كه مي توانند به يك خانم همراه بيمار بزنند.
واقعا بيماراني مثل ما خيلي زيادند، تكليفشون چيه...»
دوربين حالا بي تحرك مانده/ انگار دستي كه دوربين را مي چرخاند از كار افتاده/ صورت مجري يخ زده/ چشمانش باراني است/ بايد همين جا برآيند تمام مي شد/ بايد «مسلم رحيمي» فرياد مي زد بر سر ناظر پخش كه كات/
پي نوشت اول: اصولاً مدت هاي مديدي است از رفتار و گفتاري كه از اصحاب قدرت در جامعه ايراني سر مي زند، متعجب نمي شوم. ايران معاصر صحنه نمايش تناقض هاي بزرگ است. چه بسيار تراژدي هايي كه از فرط تكرار و مرارت به كمدي هايي دردناك و تلخ انجاميده است.
از جمله اين تراژدي ها در هفته گذشته و زماني رخ داد كه دبير ستاد احياي درياچه اروميه در نامه اي محرمانه سند نابودي كارون را امضا مي كند و شمارش معكوس براي پايان خوزستان را كليد مي زند. او اهل مرند است شهري كه كمتر از ٢٠٠ كيلومتر با درياچه اروميه فاصله دارد و حالا در جامه رييس سازماني كه بايد حافظ محيط زيست كشور باشد، قتل محيط زيست مي نمايد. اما چرا من از حرف هاي اين مدير بدون بازنشستگي متعجب نشدم. كافي است سال هاي سياه كشاورزي ايران در فاصله ٦٨ تا ٧٩ در زمان وزارت اين شخص را مرور كنيد. كسي كه با نگاه كارگزاراني، «پدر كشاورزي ايران» بود؛ خودكفايي در توليد اقلام اساسي كشاورزي را «مزخرف» مي دانست و امروز در مكاتبه اي محرمانه ثابت مي كند هنوز آن چه «در ستايش شرم» گفته و نوشته شده است با آن چه در بررسي نمونه هايي مانند «عيسي كلانتري» مي توان نوشت، چه فاصله بعيدي با امر واقع دارد.
پي نوشت دوم: يك هفته گذشته و اما هنوز صداي زن رنجوري كه پشت خط برآيندي ها آمد و بي پرده گفت آنچه در پرده رفته، مرا رها نكرده است. شرم بر ما.
روحانی، انتخاب 96
دولت سایه و دولت مستقر... انتخابات ٢٩ ارديبهشت 96؛ يكي از پيچ هاي حساس در تاريخ سياسي نظام جمهوري اسلامي بود.
دو گانه هاي «ترامپ و برجام» در عرصه بين المللي؛«داعش و عربستان» در فضاي منطقه اي و «دو قطبي سياسي و شكاف اجتماعي» در بستر داخلي از چالش هاي فرا روي انتخاب مردم بودند، صندوق ها اما ايرانِ پيش از ١٤٠٠ را رقم مي زد. حال آن كه مناظرات نفسگير به خوبي نشان داد دموكراسي ايراني تا چه اندازه واقعي و شكوهمند و غيرتشريفاتي است.
به معناي ديگر، صندوق هاي راي در جامعه ايراني، ميدان انتخاب ميان دو راه، انديشه و تفكر است و تمرين شكست براي «اقليت» و مدارا و حرمت نهادن به منتقد براي «اكثريت» از بايسته هاي فضاي پساانتخابات است و جز اين، وقتي «داعش در تهران» است و «سلمان در عربستان» آيا «خيانت» نيست؟
پس چرا بازيگران سياسيِ مشهد نشين، برآيند انتخاب مردم را بر نمي تابند؟
آري «مشهد» يكي از بنيادهاي قدرت در ايران معاصر است. حالا اما مخالفان منتخبِ جمهورِ دوازدهمِ جمهوري اسلامي با اين شهر بي نسبت نيستند. جليلي، قاليباف و رييسي؛ هر يك از اين «روحاني رقيبان» از مشهد برآمده اند. از اين سه، يك تن اما هنوز مُهر تاييد شوراي نگهبان بر انتخاب دوم روحانيِ ٢٤ ميليوني خشك نشده بود كه اولين «دولت سايه» در تاريخ دولت هاي منتخب مستقر پسا انقلاب ٥٧ را تشكيل داد.
«سعيد جليلي» دانش آموخته «دانشگاه امام صادق» است، شيخ ريش سفيد جمهوري اسلامي، پدر معنوي سعيد و هم تايان اوست، مردي كه در همه سال هاي حيات، «زعيم راست و معتمد چپ» به شمار مي رفت: «مهدوي كني» همان كه پس از اقامه نماز جمعه رهبر انقلاب در ٢٩ خرداد ٨٨، نماز عصر را اقامه كرد، بر صندلي رياست خبرگان با رضايت «هاشمي» نشست و در مهر ماه پنج سال بعد، راه رفته را رفت، او نماد وحدت و سياستمداري مصلحت انديش و اعتدالي در ساخت سياسي حاكم بود.
به گمان من، سعيد جليلي اما با تشكيل دولت سايه در مسيري خلاف جهت منويات شيخ ريش سفيدِ سفر كرده قدم بر مي دارد، با او به اين بهانه بي پرده تر در سخن خواهيم شد.
يكم: تا ديروز در ادبيات سياسي جامعه ايراني «دولت سايه» شعبده كارتل هاي ليبرال دموكراسي، سوغات بريتانياي فراماسون و رهيافت «يك درصدي ها» براي غلبه هژمون خود بر فرودستان بود. آقاي جليلي خود بهتر مي دانند در متن «بنياد انديشه سياسي اسلام در قرآن» كه از قضا موضوع پايان نامه دكتراي علوم سياسي ايشان چنين است، سازه اي معارض دولت حاكم با چنين كاربستي بر نمي آيد.
دوم: هسته فكري «دولت سايه پردازن» بر اين باور است كه دولت منتخب اگر هم محصول آراي اكثريت جمهور باشد فاقد ميزان لازم از «قدرت» براي اِعمال اراده سياسي است و از اين رو آنان با بهره مندي از «قدرت حقيقي»! در سايه نشسته و تصميم مي سازند و مُهره مي چينند و نظر خود را تحميل مي نمايند.
سوم: مردان كابينه دولت سايه، راي مردم را تشريفاتي و زينتي براي ويترين نظام در عرصه بين المللي مي پندارند حال آن كه جمهوريت بُن مايه انديشه انقلابيون مسلماني است كه در ٥٧، استبداد ديرپايِ جان سختِ ديرينه را برانداختند. امام خميني بناي «جمهوري اسلامي» را نهاد و مقام معظم رهبري نهال «مردم سالاري ديني» را به درختي تنومند بدل ساخت، بنابراين جمهوريت زدايي و منتخب جمهور ستيزي اگر ميوه درخت دولت سايه باشد، سمّي است.
چهارم: مچ گيري و بالاتر يعني توليد پارازيت توسط دولت سايه در كار دولت مستقر همان خروجيِ متداول دولت هاي سايه در خاستگاه غربي آن است، مگر آن كه ايده پردازان دولت سايه در جامعه ايراني پس از فحاشي برخي به رييس جمهور روحاني، اگر مطلوب و مورد تاييدشان نباشد، نام ديگري براي اين تعبير برگزينند.
پنجم: دست آخر اين كه تشكيل دولت سايه توسط يك كنشگر سياسي كه خود را حتي در معرض انتخاب مردم قرار نداد و قدم به ميدان رقابت هاي رياست جمهوري دوازدهم نگذاشت، همچنان محل سوال است.
و حرف آخر این که همين چند دقيقه پيش از لحظه اكنون، تك بيتي در اينستاگرام شاعر محبوبم «بهمن ساكي» خواندم كه: «اي علفِ علف ها؛ بره هاي مرا كجا گم كردي؟»
رگ غیرتتان بجنبد، مقاله 96
هر انسانی یک ماجرا دارد و یک درد. ماجرایش گفتنی است و امّا دردش را نمی توان بازگفت، درد خود اما ماجرایی سواست.
«سید طاهر» ساکن ملاشیه با سه فرزند معلول و دو بیکار، «خدا رحم» ساکن منبع آب با شش دختر دم بخت، «قباد» مستاجر کوچه های چهارراه زند که مادر و خواهرانش را تحت تکفّل دارد و دوره گرد فصلی است، هر کدام قصه و ماجرایی دارند اما آن چه سید طاهر و خدارحم و قباد را در کنار یکدیگر می نشاند درد آن هاست.
درد بیکاری، درد فقر، درد هزینه های بالای درمان، درد قبوض آب و برق، درد عرق شرم نداری، درد جهیزیه و اجاره و سفره های خالی و سبدهای غذایی لاغر، درد آشنای بی کسی؛ دردِ درد.
سید طاهر و خدارحم و قباد نقاط مشترک دیگری نیز دارند، اصولاً نمی دانند واتساپ و تلگرام و وایبر و لاین و تانگو چه صیغه ای است. نمی فهمند دعوای روزنامه چی ها، سایت های محلی و رسانه های اشتراکی و جمعی چگونه ماهیّتی دارد. آن ها از صف بندی های سیاسی و رقابت های قومی و دعواهای جناحی بی خبرند.
حتی نمی دانند چپ رادیکال و راست محافظه کار یعنی چه؟ آن ها چه می دانند چه کسی با چه مدرک و کدام قومیّت و وابستگی بر کدام مسند نشسته است. آن ها نه گوجه نارمك را ديده اند و نه انكار گراني دلار را شنيده اند. آن ها را با پیش خبر تهدید آمیزی که بُغض آلوده می تراود چکار؟ که راستی! دایره دانستن سید طاهر، خدارحم و قباد بر هندسه نداشتن ها و البته دردهایشان کشیده شده است...
به قول حاج کاظم آژانس؛ «من شما را که مخاطب این نوشتارید، نمی شناسم، اما اگر این مقاله را به زبان فارسی خوانده اید یعنی با این دردها و آن زخم ها آشنایید، مبادا زرق و برق دنیا رگ غیرتتان را خشک کند.»
آری؛ رگی که باید بجنبد! مبادا در غوغای حرص و منیّت و سیاست بازی، صدای دردمندانه سید طاهر و خدارحم و قباد گم شود. مبادا...