شوشان - فاضل خمیسی :
کاری به جز فکر کردن نداشت ، اگر هم مینوشت ، مجبور بود به زمین و زمان از فرماندار تا سربازی که دم درب کلانتری
می ایستاد توضیح دهد ، روی این حساب تصمیم گرفته بود مثل بقیه فقط لبخند بزند !
سالها پیش از دانشگاه اخراج شده و نتوانسته بود مدرک تحصیلی اش را بگیرد ، از اینکه مدرک تحصیلی نداشت ناراحت نبود ، چون میدانست مؤثرترین افراد دوران مدرن مثل : مارکس، داروین،فروید ، اینشتین و حتی نابغه و مخترعی مثل ادیسون هیچکدام دانشگاهی نبودند ، و چه بسا اگر به دانشگاه می رفتند هیچ وقت نمیتوانستند چنین بر جهان مؤثر واقع شوند .
تنها تفاوت او با آنها در این بود که او حالاحتی از سایه خودش میترسید ، و آنها نمیترسیدند.
تجربه خوبی از خود بودنش نداشت !یکبار که شجاعت بخرج داد و به نحوه مدیریت دانشگاه و بیسوادی اساتید سخنرانی اعتراض گونه ای کرده و دانشگاه را به یک حصارفکری تشبیه کرده بود ، از دانشگاه اخراج شد.
پس از اعتراض به اخراجش ،برای بازگشت به کلاس های درس ، برگه ای جلویش گذاشتند که متعهد شود ، او هم مثل بقیه فکر و رفتار کند ،با رفتار !مشکلی نداشت ! اما اینکه مثل بقیه فکر کند ، خنده دار می نمود ، او چه میدانست دیگران چگونه و به چه فکر میکنند؟ روی این حساب روی برگه فقط نام ونام خانوادگیش را نوشت . برای سرگرمی بعضی روزها را بازار گردی میکرد ، اون روز هم با چک پول پنجاه هزار تومانی که از مادر پیرش گرفته ، در بازار قدم میزند ، نگاه به قیمت ها ی پشت ویترین ها سرگرمی اش شده بود، با خودش زمزمه میکرد : من که گفتم استاد بیسواد و دانشجوی تنبل و مدیریت ناکارا ، جامعه را دزد و ترسو می کند، اما بجای اینکه به حرف هام گوش بدهند مرا اخراج کردند .
در گذشته اقتصاد میخواند ، یادش میآمد وقتی گفته بود تفاوت بانک ها و مافیای اقتصادی در این بود که بانک ها در قوانین متخصص هستند اما مافیا افکار عمومی را بهتر درک میکنند و همراهی این دو پشت مردم را بر زمین خواهد زد ، او را برای توضیح خواسته و به او گفته بودند دیگر از این اراجیف در کلاس درس تکرار نکند ...
همان طور که به تعریف مفهومی عدل و سرمایه فکر میکرد ، بوق ماشینی او را به پیاده رو کشاند ، روی شیشه ویترین یک قصابی نوشته بود : گوشت نَر گوسفندی کشتار روز ...، قیمت ننوشته بود! کنجکاوانه وارد قصابی شد ، قصاب جواب سلامش را نداد ، همانطور که کارد سلاخی اش را روی میله تیز کن میکشید مشغول صحبت بود ، مردی شیک پوش به همراه زنی با ناخن هایی که هر کدام رنگی خاص داشتند منتظر گوشت شان بودند ، رنگ و روی زن و مرد به خوردن گوشت بی نیاز بود ، زن بی توجه به اطراف و اینکه فردی غریبه اونجا ایستاده رو به قصاب کرد و با بی حیایی گفت : اصغر آقا ! ببخشید ، بجز فیله ، شراب سفید با چه کبابی خوبه ؟!
دعای رزق و روزی با قاب بالای یخچال قصابی نصب بود ، مرد شیک پوش کارتی را از میان کارت های گوناگون و رنگارنگی که در کیفش چیده شده بود، بدست قصاب داد ، عددهای رمز کارت را هم گفت!
قیمتی بین دو مرد رد و بدل نشد ، گویا توی کارت آنقدر پول بود که داشت سرریز می شد و قیمت ها برای اینگونه کارت ها سوال بی خودی ست ، ..
قصاب داشت به زن ناخن رنگی توضیح می داد ، دلیلی برای خداحافظی نمی دید ، سلامش را کسی جواب نداده بود ، پس خداحافظی اش بی معنی است ،هنوز زیاد دور نشده بود که زنی را دید که در سطل زباله ی مرغ فروشی پوست مرغ ها را از میان روده ها جدا می کرد ، دختر کوچکش به فاصله کمی از مادر ایستاده ، رنگ دخترک به گچ میماند ؛ سفید و بی روح !
او کارت بانکی نداشت ، پنجاه هزارتومانی را جلوی قصاب گذاشت ، کمتر از نیم کیلو گوشت !!
مادر و دختر را پیدا کرد ، وقتی از مادر خواهش کرد همین الان به خانه برگردد و برای دخترک کم خونش گوشت کباب کند ؛ قلبش گرفت ؛ بغض کرد و دنیای سیاهش سیاه تر شد ! .
⁃تا اذان خیلی مانده ، هر دو روزه ایم ...