شوشان - دکتر فاضل خمیسی :
زندگی مجموعه ای از خاطرات تلخ و شیرین و حتی خنثی است که بعضی اوقات این خاطرات مثل یک طناب کشی آدمی را به جهات مختلف می کشاند .
در خیلی مواقع یاد آوری گذشته با
حسرت ها و افسوس ها همراه می گردد ، و این قسمت از خاطرات رنجی پنهان را ایجاد میکند... و اما:
غروب پاییز ۵۷ بود که خبر آوردند ؛ پدرم مُرد ! او سرحال و سالم و با مرگ فاصله زیادی داشت ، اما گویا سانحه و تصادف
راه میانبری را برای دریافت جانها انتخاب کرده بود ، سال ۵۷، شلوغی و زمزمه های انقلاب بگوش میرسید . رادیو بی بی سی انگلیس تقریباً مرجع انتشاراخبار روزمره بشمار میآمد و یادم میآمد ، رادیو همنشین دائمی مرحوم شده بود .
نمیدانم ! این حس را الان دارم یا واقعاً در آن زمان هم آنرا درک کرده بودم که مرحوم بی اندازه قبل از آن تصادف منجر به فوت با همه اعضای خانواده و اطرافیان، بیش از اندازه مهربان شده بود ، سخت نمیگرفت و سعه صدر بیشتری پیدا کرده بود مثل اینکه قبل از مرگ ! خودش و دیگران را بخشیده بود. و با مسائل خوش بینانه برخورد میکرد.
اول راهنمایی بودم که در تشییع جنازه پدر شرکت میکردم ، هوا هنوز از گرما و شرجی رها نشده بود ، اولین بار بود که گورستان و بهشت آباد اهواز را میدیم ، قبل از آن پدرم ممنوع کرده بود که بچه ها در مراسم تدفین که برای دوست و فامیل رخ میداد شرکت کنند . معمولاً بچه ها در این مواقع در خانه میماندند ، بنابراین اولین تجربه بنده از آزادی آشنایی با قبرستان و مرده ها بود .
بهشت آباد مملو از درخت و بسیار پاکیزه بود ، مسیرهای داخل آن که قطعات قبور را از هم جدا میکرد از خیابان های شهر مرتب تر و خوشایندتر ترسیم شده بودند ، اولین بار آبسردکن با شیر های متعدد را در قبرستان دیدم ، آنموقع در مدارس خبری از آبسردکن نبود .
دور قبری که برای پدرم در نظر گرفته بودند از مردان عرق کرده و گریانی پر بود که هر کدام میخواست به نوعی خود را به کنار قبر برساند ، برای بچه ها مجالی برای دیدن مرده و خدا حافظی با او نبود این بچه ها حتی اگر فرزندانش محسوب میشدند ، اجازه نزدیک شدن به قبر را نداشتند.
شاید علاقه ام به شعر از روز دفن پدرم آغاز شد ، وقتی همه مشغول مرده شدند و بازماندگان را فراموش کرده بودند ، برای سردرگمی شعر روی قبور را میخواندم ...
شعرهایی که با ترنم صدای صاحب قبر گفته شود خیلی بر دل مینشیند ، سعی میکردم شعر روی قبر و سن و جنسیت مرده را با هم بخوانم و با آن شرایط روحیم ، وارد فضاهای متفاوتی از ذهن میشدم .
همینطور که بدون مسیر از بین قبرها عبور میکردم ، خود را در نزدیکی ساختمانی دیدم که بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم آن بنا مربوط به ساختمان اداری بهشت آباد است .
اهواز آنموقع هم گرم بود و شرجی ، اما در بعضی جاها و تک و توک خیابان ها بعضی از درختان مثمر مثل توت، نارنج ، پرتقال ، انگور قابل مشاهده بود ، من اما تا آنروز درخت زرد آلو ندیده بودم ، عجیب آن درخت با انبوه میوه زرآلو، کنار آن ساختمان و در شهر مردگان جا خوش کرده بود ، گویا کسی از میوه اش نمیخورد که اینچنین پُربار نشان میداد . زردآلوها آنقدر پایین آمده بودند که برای منِ کلاس هفتمی چیدن آنها سخت نبود .
زردآلویی کنده ، برای پاک کردنش آنرا به شلوار کشیده و سپس برای اطمینان از تمیز بودن ،فوتی به آن کردم ، تکه ای از آن را گاز زدم ، اما بلافاصله تفش کردم ، انگار حواسم سرجایش برگشت ، فهمیدم چرا درخت زرد آلو پر بار است و کسی به آن حمله نکرده!! مایی که بخاطر وجود چند کُنار، درخت آنرا سیبل سنگ و آجر و دمپایی میکنیم ، مگر میشود از درخت زرد آلو بگذریم ؟
گویا آن درخت سهم مُردگان و ریشه اش با آنها همدم و همساز شده بود ، این برداشت من بود ، دیگران چه برداشتی داشتند؛
اللهُ يعلم... ، صدایم کردند ، باید به خانه برگردیم ، اون شب آرزویم این بود ریشه درخت زردآلو به قبر پدرم نرسد ...