شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۹۸۶۴۱
تاریخ انتشار: ۲۲ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۴:۳۳
شوشان - زمان بابادی شوراب :
دو‌شنبه شب تاسوعای ۱۳۹۸ شمسی کنار گوشیم در فضای مجازی در حال ‌انجام عزاداری امام‌ حسین بودم.
چند سال است بدلیل بیماری مزمن قند توان و ‌امکان حضور و‌ نشستن برای مدت طولانی در مجالس را ندارم، گاهی به اندازه گوش دادن یک سخنرانی تقریبا یک ساعته در بعضی از مجالس شرکت می کنم.
آن شب به مراسم هیئت عزاداری و‌ شنیدن سخنرانی حاج آقای محله خودمان رفته بودم، واقعیتش را بگویم حرف هاش زیاد برایم جذاب نبود و به دلم ننشست، او می گفت: زمان شاه، ساواک نمی گذاشت مردم عزاداری کنند.
در بین سخنانش خواستم اجازه بگیرم و ‌بگویم نه اینطور نبود، به خودم گفتم رک بودن خوب است‌ اما نه در بین صحبت های سخنران مذهبی در مراسم امام حسین(ع).
وقتی که سخنانش به اتمام رسید و‌ داشت می رفت، تا پای ماشین باهاش رفتم گفتم حاج آقا من سال ۵۷ قبل از انقلاب تقریبا چهارده سالم بود و از روز اول ماه محرم هر سال دسته های سینه زنی در محله برقرار بود و مردم زنجیر می زدند و عزاداری می کردند، من تکیه های جدا شده و‌ افتاده زنجیرها را از روی زمین بر می داشتم و ‌زنجیر برای خودم درست می کردم،
 حاج هم به من قول داد که می روم ‌بررسی می کنم و پاسخ می دهم.
برگشتم خانه در فضای مجازی مشغول تماشای فیلم های ارسال شده در ارتباط با عزاداری ها در اقصی نقاط کشور و جهان بودم، متاسفانه بعضی از عزاداران خودشان را به شکل سگ در آورده و زنجیر به گردن عو‌عو کنان حرکت می کردند و‌ می گفتند ما سگ امام حسین(ع) هستیم
کلیپ دیگر در مورد مردم شهر کاشان بود که شبیه خوانی و تعزیه دسته زعفر جنی برای پشتیبانی امام حسین(ع)ساخته و به حرکت در آورده بودند و در نمایشی دیگر در تهران زامبی ها (فضایی ها)هم در کلیپ دیگر به عزاداری امام مظلوم نشسته بودند
گروهی با خوابیدن زیر چرخ های ماشین و ‌عبور از روی پشت آنها ظاهرا در حال نشان دادن ارادت خودشان به امام بودند!
جمعی با قمه به جان خودشان افتاده! و برای عزای امام مظلوم با قمه به جسم خود لطمه می زدند!!!
و‌ شیوه های دیگر که از نظر هر عقل سلیمی قابل قبول نبوده و‌ هضم و‌ فهم آنها برایم سنگین بود وجود داشت.
بعضی ها داستان های دیگری مثل داستان دالو بچه بر(پیرزن عجوزه که بچه را می دزدد)آن هم برای کمک‌ به لشکر یزید نقل می کنند که آمده بود بچه های کاروان امام را بدزدد و نقل است یزید اعتقادی به زنده ماندن نسلی از امام حسین(ع) نداشت.
نتوانستم بیدار بمانم و از این همه ‌تناقض و از فرط ناراحتی و‌ خستگی خوابم برد.
در خواب دیدم دوستان و‌ همکاران و‌ آشنایان مثل سالهای قبل برای رفتن به کربلا آماده می شوند و‌ به من هم پیشنهاد دادند بیا برویم،
 من هم مطابق معمول گفتم ‌من طلبیده نشده ام، دوستان‌گفتند برو بابا تو حتما منتظری امام برایت ماشین بفرستد، ‌اگر ماشین هم درب منزلت بیاید، باز هم نمی آیی(حقیقتا راستش را می گفتند)
بدلیل بیماری مزمن دیابت به خود نمی دیدم و در توانم نبود 
آرزوی حضور در صحنه عاشورا و‌ کمک به امام حسین مظلوم در سر داشتم 
نیمه های شب درب منزل را زدند، برق ساختمان رفته و همه جا تاریک بود  
یک نفر با چهره ای نامعلوم در تاریکی گفت امام حسین تو را طلبید بیا برو‌ کربلا باهات کار دارند، جمله را گفت تا رفتم دنبالش دم‌ درب ناپدید شده بود، من هم ناخواسته آماده شدم بدون‌ خداحافظی و‌ بی اراده از منزل به سمت کربلا راه افتادم همه چیز مهیا بود، تا لب مرز شلمچه هیچ توقف و تاخیری برایم ایجاد نشد، گویی واقعا مرا طلبیده بود.
لب مرز که رسیدم آنجا مملو از جمعیت و‌ آدم هایی بود که از نقاط کشور به سمت کربلا آمده بودند.
به همراهان گفتم قرار بود مردم برای اربعین اینطور حرکت کنند نه برای روز تاسوعا، یکی از همراهان گفت اربعین چی؟گفت ما آمده ایم در جنگ کربلا شرکت کنیم و امام حسین(ع)و‌ یزید مردم شان را برای جنگ‌ طلبیده اند
و مردم برای جنگیدن در صحرای کربلا راه افتاده اند، جمعیت زیاد بود من هرکس از مردم عادی گرفته تا استانداران، فرمانداران تا امام جمعه ها و امامان جماعت، شخصیت های دینی مختلف، رییس جمهورها، وزیران، همکاران، شهرداران، آدم های سرشناس، پیمانکاران و... هرکسی که به ذهن‌ می آمد
چند لحظه بعد در دید من و‌ جلوی چشمم ظاهر می شد، به خودم ‌گفتم ‌مرد حسابی تو ‌چقدر آدم گناهکاری بودی و‌ زود در مورد افراد تصمیم می گرفتی و تا دیروز قلم و زبانت به آنها انتقاد می کردی که اینها دارند به مملکت خیانت می کنند و آن را به باد  انتقاد می دهند و‌ بر کارهای آنها خورده می گرفتی؟
حالا اینها از طرف امام حسین برای شرکت در جنگ و‌ حضور در لشکریان آن بزرگوار طلبیده شده اند،
اشک پشیمانی و ‌ندامت در چشم  هایم حلقه زده بود،
در همین نقطه مسیر به یک دو راهی رسیدیم
به‌ من گفتند شما باید از این ‌مسیر بروید و در مسیری قرار گرفتم که غالب آن آدم های نقص عضو حضور داشتند و ‌مثل زامبی ها بودند، بعضی ها چشم ‌نداشتند بعضی دماغ، بعضی ها گوش بعضی ها سر، بعضی آدم‌ها تک ‌عضوی بودند مثل یک پا به تنهایی و یا یک دست و... عضوهایی مستقل از بدن ها حضور داشتند، لحظه ‌ایی وحشت کردم. 
من را یاد پیکر شهیدان در معراج شهدای اهواز در دوران دفاع مقدس که اجزای بدن آنها تکه تکه و جدا از هم بود می انداخت
از کسی که فارسی بلد بود سئوال کردم جریان این دو راهی چیست؟چرا این انسان ها به این شکل مثل آدم فضایی ها هستند  
گفت این دو راهی برای جدایی و تفکیک داوطلبین لشکر امام‌ حسین و ‌لشکر یزید می باشد، آنهایی که از ایران آمدند و به آن یکی راه هدایت شدند، داوطلب حضور در لشکر یزید هستند.
گفتم ‌بابا آنها برای امام حسین آمده اند، گفت شما از امور اطلاع ندارید!!!
گفتم پس این شل و‌ کور و کرها که در این مسیر هستند چگونه در نبرد به درد امام حسین می خوردند؟گفت تو به خودت نگاه کردی؟یک آن به خودم نگاه کردم بجز زبان برای صحبت کردن، یک ‌دست و با دو ‌انگشت در جسمم چیزی نداشتم.
نه چشم‌ نه گوش نه سر نه دست نه پا هیچی، فقط یک دست و‌ دو انگشت و زبان.
گفت این افراد به قول تو‌ شل و‌ کور و لال و‌ کر فقط اعضایی از آنها که گناه کمتری کرده، اجازه شرفیابی در لشکر امام دارند و ‌بقیه اعضای آنها ارزش حضور ندارند و شما هم همین دو انگشت و دست و زبانت ظاهرا پاک بوده است، بقیه جسمت ارزش حضور ندارد.
سریع تر حرکت کنید تا روز عاشورا که فردا شروع خواهد شد به کربلا برسید.
لباس های آن فرد و‌ افراد راهنما در طول مسیر لباس بسیجی های سال ۵۹ تا ۶۷ بود، در مسیر به بعضی از افرادی که شبیه همقطارانم که در هشت سال جنگ تحمیلی حضور داشتند و ‌شهید شده بودند برخوردم، برایم سئوال برانگیز بود، اینها که هستند، آیا فرزندان آن شهدای بسیجی دلاور بودند که به شفاعت پدر به این درجه رسیدند؟چرا فرزندان من نیستند من که لقمه حرام به خانه ام نبرده بودم؟به خودم جرئت دادم تا از یکی از آنها‌ سئوال کنم، پرسیدم شما پسر فلانی که شهید شده نیستید!؟ با لبخند زیبا بر روی یک چهره معصوم و جوان گفت خیر، 
از من سئوال کرد: شما؟
گفتم من یک همقطاری داشتم که هم قیافه و هم شکل شما بود و ‌شهید شد، 
گفت من همان بسیجی که شما گفتید هستم ولی من شما را بجا نمی آورم؟البته نه بخاطر تغییر قیافه تان بلکه چون جسم تان کامل نیست

گفتم من زمان بابادی شوراب هستم
دستم را سفت گرفت، گفت جسم من روی مین ‌پودر شد تو چرا جسم نداری جسم تو‌ چه شده؟تازه داشتم ‌متوجه خودم می شدم اشک چشمانم را فرا گرفته بود جوابی برای گفتن نداشتم خودش متوجه شد گفت باهات شوخی کردم، خودم جریان شماها را می دانم، ما بر اعمال دوستان خود نظارت می کنیم
و‌ برو خدا را شکر کن همین که به این جاده راهنمایی شدی هنوز جای امید هست و‌ به خودت امیدوار باشید
از او سراغ برادر شهیدم را گرفتم گفت بله محمدنظر ایشان هم در انتظامات دعوت شدگان همین مسیر حضور دارد و‌ همه ما و‌ ایشان در رکاب امام حسین(ع) هستیم
به مسیر ادامه دادم در مسیر برادرم ‌که شهید شده بود را دیدم ولی از خجالت اینکه  جسمی برای نشان دادن به او‌ نداشتم به آهستگی بدون اینکه متوجه ام شود با چشمان اشک الود و هق هق کنان از کنارش عبور کردم، در همین آن صدا زد: جناب چند لحظه صبر کنید، بعد گفت نه با شما نبودم(ظاهرا او هم ‌متوجه من شد ولی چون‌ نمی خواست به رویم بیاورد گفته بود با شما نبودم)
به نزدیکی چادر امام حسین(ع) رسیدیم گفتم‌ خدا را شکر امام را خواهم دید که انتظامات اردوگاه امام مرا فراخواند گفت تو باید به چادر شماره پنج‌ بروی که با پنج‌ واسطه امام ماموریت را به تو ابلاغ خواهد کرد، برو من هم رفتم چادر شماره پنج گفتم آقا این داستان ها چیست چادر با چهار و پنج‌ واسطه؟

آنجا گفتند حتی چادر با ده واسطه هم وجود دارد.
یکی از اعضای انتظامات چادر محل گفت یعنی اینکه از طریق پنج نفر واسطه دستور امام یکی یکی و ‌به نوبت به افراد ابلاغ می شود، شما نیز موضوع ماموریت خودت را تحویل خواهی گرفت!
یعنی شایستگی حضور تو‌ در مرحله پنجم است و‌ بطور مستقیم‌ نمی توانی با ایشان در ارتباط باشید
خواستم بگوبم من برای شرکت در جنگ آمده ام اما یاد اوضاع و‌ احوال خودم‌ افتادم که ‌‌من چیزی برای ارائه کردن ندارم خجالت کشیدم
ایستادم، فردی آمد که او هم لباس های هم شکل انتظامات مسیر را بر تن داشت، گفت دستور از شایسته چهارم به من ابلاغ شده شما را برای جلوگیری از انعکاس بعضی از مطالب غیر واقعی و موهوم که به امام(ع) نسبت داده اند ماموریت می دهند و باید به گوش مردم برسانید که امام فرموده اند:*این خرافات که ایمان مردم را از اهل بیت سست می کند از تیر و کمان و‌ شمشیر یزید بر جسمم سخت تر است و من فرزندان و ‌اهل بیتم را بخاطر نجات مردم از خرافات و رساندن حرف حق از دست داده ام و شهید شده اند بعد شما خرافه پرستی به من نسبت می دهید؟شما دارید با‌ اینکارهای تان به من جفا می کنید، بگو‌ حسین کدام کاخ را درست کرد؟حسین کجا فرزندانش را به تفریح و‌ خوشگذرانی نصیحت کرد؟و ‌فرزندان مردم را به جنگ؟حسین کجا پول‌ مردم را نابود کرد؟حسین‌ کجا مناصب و‌ مدیریت ها را برای نزدیکان خودش در نظر گرفت و یا آنها را فروخت؟ حسین اگر سفره ایی پهن کرد بی ریا بود و همه از یک طعام می خوردند و‌ سهم همه جامعه بود و حسین ،،،، و ‌حسین ،،،،، و،،،،،، شما حسینی نیستید!!!! 
برو شاید با همین یک دست، دو انگشت و زبان تیز و آفت نزده ات رستگار شدی!

از اردودگاه امام(ع)، اردوگاه یزید هم پیدا بود، 
چشم های من شایستگی دیدن امام(ع)و اصحاب او را نداشت ولی لشکر یزید با چشمان من قابل مشاهده بود یک آن چند نفر از همراهانم را که از ایران به بهانه شرکت در نبرد آمده بودند را در لشکر یزید دیدم دوباره چشمانم در لشکر یزید مثل تلکسوپ هرکسی که به ذهنم می رسید می دیدید، گویی همه مدعیان، دوستان و ‌هم تباران من برای کمک به یزید آمده بودند نه امام حسین ( ع) صدای شبیه ناله آنان گریه نبود، بلکه خنده های تمسخرآمیزی شبیه گریه بود.

مجدد از خودم شرمنده شدم که امت مدعی پیرو امام ‌حسین(ع) چنین افرادی هستند ولی برایم عجیب نبود چون رفتار آنان قبل از سفر در روزهای عادی سال در ذهنم مرور شده بود،
هیچ‌ شباهتی با وصیت و ‌نصیحت و ‌گفته و‌ رفتار و‌ کردار امام معصوم نداشت

از غصه نزدیک‌ بود سکته کنم نفسم تنگ‌ شده بود که از خواب بیدار شدم، بدنم‌ عرق کرده بود، نمی دانستم از شرم بود یا حمله قلبی که می خواست به من دست دهد 
البته آدم های دیابتی به دلیل بیماری، خواب های آشفته زیاد می بینند!
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار