شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۹۹۰۸۵
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۰۱ آبان ۱۳۹۸ - ۱۶:۱۲
بیاد شهید اسماعیل فرجوانی
شوشان - کیانوش راد (محمد کربلایی) / نماینده مردم اهواز در مجلس شورای اسلامی دوره ششم / قسمت اول :
فرجوانی  به ابراهیم گفت : در دانشگاه چه می خوانید  ، ابراهیم گفت : تاریخ ! فرجوانی گفت : «رشته ای دیگر نبود  ، تاریخ هم  شد رشته ؟!  رشته مهندسی می رفتید که به دردی بخورد » .  اگر فرجوانی و دیگر شهدا امروز بودند نمی دانم در کجای تاریخ و جغرافیای سیاسی امروز بودند ؟  جزء بنگاه دارانِ برج سازِ میلیاردی  و به دنبال سهمِ هزینه هایشان  بودند یا میراث دار خوبی هایشان، نمی دانم. اماآنچه می گویم ، وصف ِجانِ شیفته ی آنانی است که در جزیره ی سرگردانی، قطعه ای از  بهشت را ساختند . رفتند ، و یادشان دستمایه  زمین و زمانه گشت . نامشان همواره  ورد زبان ها ست 

 عبدالرئوف بلبلی ، فرمانده یکی از گروهان ها ، کنار اسماعیل فرجوانی  ایستاده بود . جدی و کم حرف و آرام و محجوب ، با عینک  قهوه ای رنگ کائوچویی . چقدر این عینک زیبا بر چهره اش نشسته ، چقدر این جوان زیبا است . خدایا انسان است یا فرشته ؟ . نمی توان  در چهره اش نگریست .  چهره اش را آفتاب سوخته است   . آفتاب جنوب ، کارون ، نخل ، شقایق های دشت عباس ، تپه ها و‌کوه های شنی  میشداغ که اولین بار می دیدم  ، تصویری یگانه برایم ساخته است . 
دم غروب است ، هیچگاه و در هیچ کجا، چون دشت عباس ، آفتاب را  نمی توان چنین رویایی  یافت  .  خورشید دم دست است  ، بچه ها با آن بازی می کنند . نزدیک هور ، باسم و سهیل بچه های ایرانی و عراقی ، نمی دانند کجایند ، خطی نمی بینند، مرزی نمی شناسند       
 این دو،  هیچ تفاوتی نمی یابند . بچه ها در آب هورالعظیم ماهی می گیرند ، ماهی بهانه است ، دنبال شادی اند  . بزودی پدرانشان و بعد آنها ، روبروی هم خواهند ایستاد  . از این به بعد ، با شک و تردید باید  یکدیگر را ببینند .   بوی  نانِ  تازه ی از تنور ام سهیل فضا را به دامن کشانده ،  باسم دیگر نمی تواند  دوان دوان آنسوی خط برود. ، دیگر از بادمجان های تنوری ام سهیل خبری نیست ، گاوها و گاومیش ها هم گویی دلخورند ، آنها هم مثل همیشه آواز سر نمی دهند ، صدایشان شبیه  غُرزدن شده است . صدای آنها در صدای انفجارو توپ و تانک  گم می شود . ازدواج اسماء و عدنان هم دیگر ممکن نیست . عشق و جدایی ناخواسته ، از  جراحتِ جنگ کمتر نیست .حالا  اسما و عدنان و باسم و سهیل خیلی زود آن را می فهمند ، اما چه کنند ؟ چه می توانند بکنند ؟ هیچ . 
 باسم سواربر پشتِ  تنها وانتِ روستا بسوی اهواز می رود و سهیل هم سویی دیگر .  دلتنگی بچه ها با بزرگتر ها فرق دارد . بچه ها به حقیقت نزدیک ترند و جنگ را نمی فهمند .  حتی مردها و زن های  دوسوی خط مرز هم  نمی دانند چرا باید از امروز رودر روی هم باشند . آنها از هیچ چیز خبر ندارند ، اما حالا همه چیزبرایشان  فرق کرده است . هیچ کاری هم نمی توان  کرد . 
باسم ، از دلتنگی و از دلهره ی شهر ناهمزبان نمی میرد ؟  باسم و دل مرگی  او ، در کجای جنگ دیده خواهد شد ؟ از سرنوشت اسما و عدنان چه کسی خبری خواهد داشت ؟ عدنان سوار بربلم همچون فرمانده پیروز یک ناو  در هور بلم می راند ، عدنان ماهیگیر بود ، از ماهی های هور به  خلف ، مرد نابینای ده کمک می کرد ، احساس غرور ورضایت و سرافرازی داشت  . هر جمعه و هر عید ، دشداشه سفیدش را می پوشید، گاه چفیه ی  قرمز زیبایش را، چون تاجی  بر سر می نهاد و شاهانه و قلندروار به اهل بیت و طایفه سر می زد .سینه اش را سپر می کرد و چون کوه حرکت می نمود .  حالا در شیلینگ آباد، خمیده راه می رود ، در شهر احساس خجالت می کند ، همه چیز برایش غریبه است . دکه ای راه انداخته ، سیگار می فروشد و خود را مال باخته  و زندگی رفته می بیند ، غرورش شکسته ، در خود خزیده و خنده همیشگی اش را دیگر کسی ندیده است  . مرگ ِ خاموش ِ عدنان و باسم را کسی نمی بیند . 

   خورشید  ،  خاک ، خرما ، گندم و  بیابان جنوب  را طلا باران کرده است . او را می ستایم  . بهترین شعر هستی در نگاه اوست  . خدایا چقدر اینها خوب اند . در برابر اینهمه خوبی آدم آب می شود.  به حال خود تاسف می خوردم ، اینها کجا و ما کجاییم ؟ 

 از فرجوانی پرسیدیم ، چرا در گردان ها و گروهان ها ، بچه های سپاهی  کمتر هستند و بیشتر  بچه ها بسیجی  هستند ؟  به چادر تکیه داده بود. دستش در عملیات قبلی قطع شده بود . آستین ِخالی از دست را جیبش نهاده بود .   با شوخی و خنده گفت : چون شما بسیجی ها یکبار مصرف اید. با خنده ای ملیح ، زیباو سراسر مهربانی اش صمیمانه سخن می گفت  . البته تنها  فرق میان بسیج و سپاهی ها  ، لباس سبز و لباس خاکی  بود  . اگرچه به شوخی گفت ، ابتدا کمی ناراحت شدیم ، اما نمی شد از فرجوانی ناراحت شد . فرجوانی بیراه هم نمی گفت ، این بسیجی ها بودند که با نهایت اخلاص به میدان های رزم می شتافتند . آنها که می آمدند و می دانستند که احتمالا بازگشتی نخواهد بود .  بسیاری از آنان یکبار مصرف بودند . 
مردم با هر تیپ و شکلی در جبهه بودند  . از آیین و مذهب و نماز و روزه و ریش و سبیل کسی نمی پرسیدند  . 
  آدم های ناجور هم گاهی در جبهه دیده می شد اما تعداد آنها بسیارکم بود، اما فضای آنجا ، آدم را جور دیگری می کرد. انسان هایی چون فضیل نیشابوری.  ره صد ساله را یک شبه پیمودند . 

نسل امروزفضای جبهه ی  دیروز را نمی شناسد . حق دارند، تحقیر شده اند ، یکطرفه شنیده اند و گفتارها را با کردارها ی امروز دوگانه یافته اند . در جنگ نیز ، جوانانی  که  در شهرها و نهادهای رسمی و حکومتی به هیچ انگاشته می شدند ، به میدان آمدند و میدان جنگ ، از آنان فرشتگانی  بی آزارو فداکار ساخته بود .
 همه چیز مهیای  خوب شدن و خوب دیدن بود. 
آنها آمدند ، پرکشیدند و رفتند . 
 برخی آدم‌ ها دیدنشان و حتا یادشان ، شفابخش است . آرامت می کنند و جان ات را جلا می دهند. عطرحضورشان مدهوش و بی قرارت می کند . ساعت ها می توان در باغ وجودشان لانه کرد و سرخوش بود .  یاد ِ خوش آنها، با تو می ماند . و بقول شازده کوچولویِ  دوسنت اگزوپری: اهلی ات می کنند  . 
جوان که باشی و هرچه باشی ، باز هم بعدها وقتی در خود که می نگری  ، خود را بهتر از فردایت خواهی یافت . هرچه از عمرت می گذرد، روح چون جسم  ، سخت وسخت تر خواهد شود .
امروز که به خود می نگرم ، عمرم را برباد رفته و تلف شده ، و حال و روزم را ، بهتر از دیروز نمی بینم .
 ناستولوژی گرا نیستم . دلخوشیِ به آدم ها ، هر روز کمتر شده است . شاید من عوض شده ام ، نمی دانم . اما حالِ خوش نمی یابم . 

تاریخ نگار نیستم .  نقشی قابل توجه هم  در جنگ نداشته ام .  بسیجی ساده ای  که گاهی  به جبهه رفته است  . در فتح المبین ، خرمشهر، پیچ انگیزه  ، بدر و‌مجنون با گردان های عمار ، کربلا و شهید چمران شرکت جستم. 

 از مواجهه و درگیری نزدیک با عراقی ها واهمه داشتم . نمی دانستم چه خواهم کرد؟  . فتح المبین آغاز شده بود ،  از ایذه  خود را به دزفول رساندم  .گردان های رزمی در خط بودند. از طریق ِ دکتربهرام وکیلی ، بعنوان امدادگر مجروحان به منطقه فتح المین رفتم . اکنون ظاهرا وکیلی در بوشهر به‌طبابت اشتغال دارد. .انسانی شریف و میهن دوست بود . 

بهار خوزستان حال و هوای  دیگری دارد . آسمان صاف همراه با نسیم خنک بهاری ، دشت پر چمن و سرسبز ، لاله های وحشی قرمز تمامِ  دشت را پر کرده است .  از دزفول با آمبولانس و از مسیر امام زاده بن‌جعفر عبور کردیم  . انبوهی از درختان کُنار ،  صدای بی وقفه ی  گنجشک های غزل خوان غوغایی به راه انداخته است . فصل جفت گیری و زاد و ولد گنجشک هاست . لابد گنجشک ها ، در گوش هم زمزمه زندگی و نوای ماندن را تجربه می کنند  . آرام آرم جاده خلوت و خلوت تر می شود . صدای توپ و تانک  ، ماشین های گِلی ، آدم ها ی خاکی ، آسمان پر از دود ، سوخته شدن  تانک ها ، جای چرخ های تانک و ماشین های سنگین ، سراسر دشت را زخمی کرده است  . دیگر  صدایی از آواز گنجشک ها نیست ، اینجا همه چیز عوض شده است ، فصل مرگ و میراست . زمین پر زخم ، چهره ها خاکی و خسته و خونی  . زمین و زمان ، آسمان و دشت ، عالم و آدم در اینجا عوض شده است . 
راننده آمبولانس خسرو ،  مردی جوان است . حدود بیست پنج سال دارد . اهل اصفهان است . می گوید کشاورزیم را رها کرده و آمده ام .  ِوضعِ حمل همسرش بود که به جبهه آمده ، از همسرش خبری ندارد . آیا فرزنداو سالم به دنیا آمده یا نه ؟ نمی داند .   اینجا، حمل ِاجساد مجروجان و کشته ها به بیمارستان یا سردخانه بر عهده اوست   . آتش خمپاره ها  چون باران می بارد . هر لحظه  صدای مهیب انفجار،  ترس وجودم را فراگرفته است و با هر انفجار ناخوآگاه سر را به پایین خم می کنم . خسرو  که برادر می خوانمش ، ترسی در چهره اش نیست . سیگاری دود کرده و بیخیال افتادن ِخمپاره ها است . گفتم  نگران  نیستی ؟ گفت نگران چی ؟ می گویم کشته شدن ! می گوید نه ، مرگ که بیاید زندگی نیست و زندگی که نباشد نگرانی و‌دردی را هم نمی فهمی  ،  تنها فکرم میهمان نورسیده ام هست  که نمی دانم آمده یا نه ؟  اما او هم خدایی دارد . زیر لب آواز می خواند ، از خواننده های قدیمی قبل از انقلاب ، ستار یا داریوش نمی دانم . فقط می خواند و سیگار دود می کند . در چهره ام نگرانی را می خواند . می گوید می ترسی ؟ تردید دارم اما می خواهم بگویم نه ! می گوید نترس . 
برای خدا آمده ایم ، چرا بترسیم . ساکت در خود فرو رفته ام . 

منطقه غرق دود و آتش است و مجروحان بر زمین ، اسرا در حال انتقال به پشت جبهه و نیروهای ما در حال پیشروی . مجروحان را در آمبولانس گذاشتیم . شهدا و زخمی ها در کنار هم  . راننده آمبولانس می گوید همه زنده هستند . آمبولانس با مجروحان به عقب بازگشت و من  اسلحه برداشتم و به جلو رفتم .

دو اسیر عراقی رااز خط آورده و  به پشت جبهه  می بردند .   کسی فریاد زد : «به آنها رحم نکنید . آنها را بزنید»  . اسرای عراقی هاج و واج  ، منهم هاج و واج مثل آنها . گویی مست بودند ، اما نبودند ، شاید سکرات موت بسراغشان آمده بود  .می لرزیدند و التماس می کردند. چهره ی دلهره آور مرگ در چشمانشان می دوید . یکی از آنها بر زمین نشست ،  برای زنده  ماندن التماس می کرد . میل مرموز و ناشناخته ی ماندن و زندگی کردن .  شاید آن دوبه زور به میدان جنگ آمده بودند  ، شاید هم داوطلبانه ویا با فریب ِ تبلیغات  و به تصور دفاع  ازوطنشان  آمده بودند . در یک لحظه هزار فکر به ذهنم آمد .  شاید در این لحظاتِ بودن یا نبودن ،  به  چیزی می اندیشیدند که   بعدها درعملیاتِ پیچ انگیزه ابراهیم  می گفت :  « فکر پدر و مادر و زن و فرزندانشان » . 

  مردم این سو و آن سوی خط مرزی چگونه اند  ؟ آنها 
 در شادی و غم با هم بودند . جان هایشان به هم  پیوند می خورد .  عمه ها ، خاله ها و عموها درهردوطرف با هم بودند . بچه ها در این سو و آن سوی مرز، بی آنکه خود خواهند بدنیا می آمدند . در بازی های بچه گانه ی در هور هوای هم را داشتند .   حالا این مرز لعنتی جدایشان کرده بود . رو در رویشان کرده بود و به دشمنی می خواندشان ، و پریشان و آشفته حالشان کرده بود . دوستی ، خیانت  و دشمنی خدمت شده بود . 


گفت بزن ، من نتوانستم . ، گفتم نمی توانم . لرزه بر اندامم افتاد . اولین بار بود با چنین موضوعی مواجه شدم مرگ و مهمتر از آن کشتن دیگری .     
. ترسو بودم ؟ شاید ، نمی دانم ، اما من نتوانستم ، دیگری اما‌ رزمنده دیگر توانست  . در برابر چشمان خاک گرفته ام  ، دو مرد‌ با اندامی تنومند، لرزان و ملتمس و بیچاره و بی پناه ، با ناله ای جانسوز ،چون شاخه ای  از درخت ، کنده ، شکسته و  برخاک افتادند  . تمام شد .  دیگر اثری از دلهره نداشتند . خوابیده بودند .
 ساعت و انگشتر و‌کیف پول هایشان را به عنوان غنیمت ، یا شاید یادگاری ، از اسرای کشته شده جدا کردند .  پیرمردی بسیجی الله اکبر گفت . من در خود فرو رفته و گیج بودم . عجب دنیایی و این دو عجب سرنوشتی یافتند .  بقول بیهقی : « احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت بازستاند » .   بسیجی ای تازه از راه رسیده ای خشم آلود و با اعتراض گفت : چرا اینها راکشتید  ، کار چه کسی بود ؟  گفتند کار ارتشی ها بود ، اما آنجا اثری از ارتشی نبود
comment
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
انتشار یافته: ۱
comment
comment
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۴:۱۴ - ۱۳۹۸/۰۸/۰۸
comment
0
0
comment بله برادر، حیف از زندگی که چون آتشی گرم در شبی طولانی و سرد، رو به خاموشی و خاکستر می رود. اگر کیانوش راد عزیز به جوانی ات باز می گشتی در همان دشت های گرم و شن های روان و تپه ماهور های فتح المبین، می گفتمت برادر، من آینده ات را دیده ام، سیاست و دانشگاه را به کناری گذار و قلم بردار و بنویس. چون در ذات تو نویسندگی و داستانسرایی فریاد می زند. تو می نوشتی و روح خویش و ما را به سطوری که از جان برمی آیند، نوازش می کردی. حالا این سیاست ، این سیاست لعنت شده ما ایرانیان، تو را در چه وضعی گرفتار ساخته ، که هرگاه لحظه ای از آن جدا می شوی، چه شورها که برنمی انگیزی! حیف از عمر تو و حیف از ما که داستانسرای بزرگی در هزار توی سیاست به دست باد سپرده شد...
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار