امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان - مجتبی حلالی :
ريا نباشد، بغض هم كردم. فريبت ندهم، اشكهايم هم به روي گونه غلطيدند. صادقانه بگويمت چشمانم هم سرخ شدند. خيسيِ مُژه ها همه چيز را تار ميكرد، اما ميشد همه چيز را ديد. دويدن ها و صداي خس خسِ سينه ها، چشمهاي از حدقه بيرون زده. حتا لباس هاي خيس از عرق. و حتا ترس را.
بيكباره صداي سوت آمد. ماموران شهرداري اند. در آن دود و اين خاك و در ميان گرماي سوزان اما بدن ها يخ كرد. مشخص بود رعشه برداشته اند. رعشه از، از دست دادنِ بساط پهن شده در كناري از خيابان.
من در گذر از پياده رو بودم. با ماهور. ميان خطوط پيوسته بسلطي ها. كِيف ميكرد. مطمئنم آنقدري كه در ميان شلوغيِ دست فروش ها سرخوش بود، در فضاي خشكُ مدرنُ پُر از زرق و برقِ پاساژها خوشحال نبود.
ميان لباس ها بود. لباس هايي با طرح هاي مختلف. از شخصيت هاي عروسكي و كارتوني، تا چهره هاي برجسته سينما و سياست. از ميان آن همه تصوير او اما چشمش بدنبال شخصيت هاي ورزشي بود. رونالدو و مسي. يا اونجرزُ رزمي كاران.
كنارش تابلو نوري هم بود. شخصيت جوكر و رگنار را ديد. در ميان تابلوها قدم مي زند. نيم نگاهي به منُ همچنان در ميان تابلوهايي با انواع مناظِر.
از كنار ظرف و ظروف بي توجه گذشت. همينطور كيف و كفش ها. ماهور علاقه اي به پتو و رو بالشي ها هم نشان نمي داد. همينطور فرش و پادري ها. عطر و ادكلن ها را ابداً نگاه نكرد. حتا ساعت و خوش بو كننده ها را. سشوار و اتو بخار هم برايش جذاب نبود.
بعد كنار جوجه رنگي ها به تماشا مي نشست و با ذوق ناز و نوازش مي كرد. جوجه رنگي ها با جوجه اردك ها! همه را در آغوش مي كشيد، فرقشان را در صدا و نوك شان متصور مي شود و آن جوانِ ١٥-٢٠ ساله هم هاي هاي مي خندد و جوجه نارنجي را به ماهور هديه مي دهد.
باندهاي بزرگ و كوچك، با رقص نورهاي رنگي، كنارشان مي ايستد. مي رقصد. بالا و پايين مي پَرد. مي خندد و دست مي زند. فروشنده مي خواهد براي تبليغ كارش هم كه شده فيلم بگيرد. خجالت مي كشَد. متوقف مي شود و دوان دوان به سمت بساط اسباب بازي ها مي رود.
چشم چشم مي كند. همه را دارد. خودش معترف است كه همه را دارد و از هر كدام چند مدل. كنار اسباب بازي ها مي نشيند. ماشين ها را و سپس تفنگ ها، بعد هم ربات و لباس هاي بتمن و اسپايدرمن را به دقت نگاه مي كند. همه را دوست دارد. باري، فقط تماشا كند و اندكي بازي كند، كافيست.
در آن شلوغي و لابلاي رگال هاي لباس. در ميان جمعيت. خيره به مردم و نورها. صداي حراج حراج با لهجه زيباي جنوبي را شنيد. نگاهم مي كند و مي خندد و مي رود كنارش. دهان بازُ لبخند به لب. احتمالا مي گويد حراج يعني چه!؟ و يا با صداي بلند حراج حراج گفتن چه معنايي دارد.
دستانم را محكم گرفته. مدام به سويي مي كشاندم. ميدانم خوشحال است، مي دانم كِيفور است. يكساعت در ميان جمعيت و هياهو و دست فروشان. كه ناگَه صداي سوت ماموران آمد. جمع كنيد بساط تان را. تمام كنيد بساط سَد معبرتان را. بگذاريد مردم با آرامش گذر كنند.
حالا هركدام به سويي. او كه جوجه رنگي داشت را ديديم. در حال دويدن چند جوجه از جعبه ها افتادند. كمكش كرديم. در اين گريزُ و آن فرار، همه كمك لازم داشتند. اگرچه تنها سوت و هشدار بود تا زودتر محَل را ترك كنند.
حالا همه در فرار از معركه. ماندن در محل يعني از دست دادنِ همه هرچه در بساط داريد. پس هرچه هست را جمع و جور كردند و فرار.
در آن تنگنا اما، او كه صندل و كفش داشت در تلاطم بود. كلاه به سر داشت. مي دويد. خيلي چاق بود. در همان چند دقيقه همه لباس هايش خيس از عرق شدند. طوريكه تيشرت ِ آبي اش به سورمه اي مي رفت. مدام به اين سو و آن سو مي دويد. نگران اموال خود و دوستانش بود. به همه كمك مي كرد. فرياد مي زد. جعبه ها را كناري و روي هم مي گذاشتند. در يك خيابان فرعي يك دكه هم بود، وسايل را اطراف و پشتِ آن مي گذاشتند.
به جز چند متكدي! همه در گُريز بودند و منُ ماهور و مردم در تماشا.
نكته: شرايط معيشت مردم بس سخت و غيرقابل تحمل است. گراني ها از يك سو. بيكاري و نداري ها از سوي ديگر. موضوع دست فروشي در اهواز ساليان سال است كه وجود دارد و بدون ترديد اگر عزمي براي ساماندهي آنها وجود داشت، طي اين سالها بايد محقق مي شد. در گفتگو با بسياري از دست فروشان، مشخص بود كه اگر زمين و فضاي مناسب در جاي مطلوب برايشان تهيه شود، خودشان محل را تبديل به بازاچه كرده و امنيت مردم و محل كسب و كارشان را تامين مي كنند.
بدون شك جمع آوري آنها از سطح شهر با چنين اقدامات ضربتي ميسر نيست، چراكه راهي براي درآمدزايي ندارند و مجدد در همان محل حاضر خواهند شد.