امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان - سید ابراهیم عبدالله زاده :
در رویایی ژرف غرق گشتهام، آن دم که رامهرمز، چونان الماسی تابان، بر طاق دل و دیدگانم جلوهگری کند. گویی از پس پردهای حریرین، نوای جانفزای دلتنگیام به گوش رسد و هر گوشه از این شهر باستانی، داستانی دیرین را در سینه پنهان دارد و آمادهی روایت است.
آه، رامهرمز...
ای شهر رؤیاهای من!
آن دیاری که هر طلوع خورشیدش از پس کوههای سربفلک کشیده ی زاگرس ، نویدبخش امیدی نو باشد و هر غروبش درمنتهاالیه چاههای نفتی هفتکل ، قصهای از عشق را در دل خود پنهان دارد.
*به رامهرمز سفر کن تا ببینی*
*بهشتِ رویِ این خاکِ زمینی*
*********'***
"بوصدی"، نامی که چون افسونی جادویی، لبخند را بر لبانم مینشاند و جانم را صیقل میدهد.
*********'***
"للو"، نهری از خاطرات شیرین، که روح و روانم را سیراب کند و از عطش برهاند.
*********'***
مردمان "دهیور"، آنان که فرشتگانی زمینیاند، با قلبهایی به وسعت آسمان و "آسید حسین زاهدونش"، نوری تابناک بود که در تاریکیها، رهنمای گمگشتگان و هدایتگر راهیان بود. پدرجان، اعتقادی سترگ به آن مرد زاهد خدایی داشتند و او را چونان قدیسی میپرستیدند.
*********'***
آب "کلوفه" رودخانهی "الله" در فصل بارش زمستان و در بهارهای قدیم، چونان اشکهای شوق، بر گونههای زمین میغلتید و در هر قطرهاش، رازی از زندگی و سرنوشت نهفته بود. آن روزها، نواهای شتران را به تماشا مینشستیم و هراسی وهمانگیز از قدرت لایزال الهی در دلهایمان تداعی میشد. اکنون اما، نغمهای آرامشبخش در گوش جانم میپیچد و مرا به سفری بیانتها در عمق زمان میبرد.
*********'***
"بایمون"، باغی از بهشت، با عطر یاس و نسترن، که روح و روانم را نوازش میدهد. در این سرزمین افسانهای، هر نفس، شعری است و هر نگاه، رؤیایی که به حقیقت می پیوندد.
*********'***
سندرون، آغازِ راهِ پر نور*
به یادِ سندرون، روستایِ عشق و امید، علم و دانایی! چه دهکدهای بود آن روزگاران، آرزوهایِ خوبِ من! کنارِ داییهایِ عزیزم و در دستانِ گرمِ معلم کلاسِ اول، *جنابِ استاد نورعلی شیرالی*، بود که الفبایِ زندگی را آموختم. انگشتانِ کوچکم در دستانِ پُرمهرش، راهِ «بابا آب داد» و «بابا نان داد» را نشانم داد. هنوز هم بویِ خوشِ کتابِ فارسیِ کلاسِ اول، وجودم را آسمانی میکند و جانم را لبریز از نورِ دانایی میسازد.
*چون چراغی در شبِ تاریکِ جهل*
*استادِ من، راهِ علمم را نمود*
*با الفبایِ عشق، نوشت بر لوحِ جان*
*درسِ اول، عشق بود و مهرِ بی کران*
******************"
صفی خون (یوسف آباد): خانهیِ مهر و باغِ ترانهیِ جاودانگی
صفی خون، ای سرشار از مهر و صفا! چه خانهیِ عشقی بودی برایِ مردمانِ بی ریایت. باغهایت، چون سفرهای رنگین، انگورهایِ یاقوتی و زرین، سیبهایِ سرخ و زرد، زردآلو، شاتوت، پرتقال و لیمو را در آغوش داشتند. کندوهایت، عسلِ شیرینِ ملاحت را به جان میریخت و زمینهایِ سرسبزت، با عطرِ ریحان، نعناع، تره، اسفناج، گشنیز، چغندر و شوید، گویی نغمهیِ زندگی سر میدادند.
*عطرِ باغ و بویِ گل، وز بادِ نوبهار*
*در دلم شورِ جوانی، میزند هر دم شرار*
*یادِ آن روزگاران، خوش به کامِ ما*
*یادِ آن مردانِ نیکو، یادِ آن مهر و وفا*
و در این میان، نامِ *حاج امیر بهوند یوسفی*، بزرگِ خاندان و استاد واسوه یِ مهر و محبت، همواره در قلبها جاریست. کسی که مردمدار و مردمدوست بود و گوهری یگانه در وادیِ محبت.
*یادِ آن مردِ نیکو، که مهرش جاودان*
*بر دلِ ما حک شده، تا روزِ واپسین*
و در ادامه، یادِ شهیدِ عشق، عزت اله بهوند دیوسفی، که در عملیاتِ حصرِ آبادان، روحِ بلندش به سویِ معشوق پر کشید، بر تارکِ این خاطرات میدرخشد. او که مردی از تبارِ نور بود و در راهِ حق، جان فدا کرد.
*آن که رفت از این سرا، سویِ دلبرِ خویش*
*در حریمِ عشق، آرامید، آسوده از اندیش*
*عزتِ اله، ای شهیدِ راهِ حق*
*نامِ تو جاودان، در قلبِ ما، تا ابد.*
**************
مالکاید: روایتِ عشق، مهربانی و خاطره
مالکاید، روستایِ مهربانی من! چه دلانگیز بودی در کنارِ رودخانهیِ پرآبت، که گویی شاهرگِ حیات بود برایِ تنِ تشنهیِ زمین. چشمهسارت، خنکایِ جانبخشِ تابستانهایِ داغ بود و نوشیدن از آبِ زلالت، روحی تازه میبخشید به مردمانِ زحمتکشت. کشاورزانِ صبور و همدل، که دست در دستِ یکدیگر، بذرهایِ امید را در خاک میکاشتند و ثمرهیِ تلاششان، لبخندِ رضایت بر لبانشان بود. همدلی و یاریِ شما، زبانزدِ عام و خاص بود و گرمایِ محبتتان، در دلِ هر غریبهای نیز خانه میکرد.
مالکاید، سرزمینِ عشقِ کودکیم! زندگی در میانِ داییها و عموهایم، چون نسیمی دلنشین بر جانم میوزید. در کوچههایِ خاکیات، با پسر داییِ جوانم، داریوشِ طلاوری،قدم می زدم. او چون برادری بزرگ، همدمِ دورانِ طفولیتم بود، کسی که خندههایش، نوایِ شادیِ روزهایم بود. اما تقدیر، راهِ دیگری برایش رقم زد. عملیاتِ بیت المقدس، او را به اوجِ آسمانها برد و چه زود، آسمانی شد. یادِ او، چون ستارهای درخشان، در آسمانِ خاطراتم خواهد درخشید.
*مالکاید، ای مهدِ عشق و خاطراتِ ناب*
*رودِ تو جاری، چشمهات، آبِ حیات*
*مردمانت، همدل و یارانِ روزِ سخت*
*داریوشِ من، آسمانی شد، رفت از این خاک*
*یادِ او، چون لالهای سرخ، بر مزارِ عشق*
*جاودانه در دلِ ما، تا ابد، تا ابد...*
*********'***
*سایه سارهای کنارهای سی فرج*
زیر سایهی درختان کُنار "سی فرج"، زمان از حرکت باز میایستد. گویی در آغوش ابدیت، به آرامشی بیمانند دست یافتهام و جانم در سکوتی مقدس غرق گشته است.
*********'***
باقلاها، با گلهای سپید و عطر دلانگیزشان، مرا به دنیایی از رنگ و نور دعوت میکنند و جانم را با طراوت خود عجین میسازند. باغهای انگور با خوشههای طلایی و یاقوتی، سیب و زردآلوهای شیرین، انارهای یاقوتفام با شکوفههای رقصان، و باغهای نارنج و ترنج، بوی خدا را در فضا میپراکنند و حسی از سرمستی و شور، در وجودم شعلهور میسازند.
*********'***
"هزارمنی"، سرزمینی مقدس، با چشمههایی که از دل زمین میجوشند و جویبارانی که در آن جاریاند. گویی زمزمهای از اعماق هستی، در گوشم طنینانداز میشود و مرا به سوی جاودانگی میخواند.
*********'***
"لپویی و بنه معجلو"، با نخلستانهایی سر به فلک کشیده، درختان کُنار لبریز از کندوهای عسل، چشمهساری پرآب و بیشهزاری مملو از حیوانات زیبای بهشتی، تصاویری از بهشت را در ذهن آدمی تداعی میکنند. شالیزارهایی که بوی برنج چمپا، عشق زندگی را در درون آدم به غلیان میآورد و جان را سرمست میکند.
*********'***
مردمان از کوه نور، مومن و خدایی و مهماننواز، که هر از راه ماندهای را به خانهی خود میبردند و با گشادهرویی از او پذیرایی میکردند.
*********'***
"تل ناردنگی" و "بازار رضاخانی"، چونان نگارههایی باستانی، در حافظهام نقش بستهاند.
************'***
دی بلال
آه، «دی بلال»! نامی که چون نغمهای دلنشین، بر لبان جاری میشود و آتشِ عشق را در جانها شعلهور میسازد. آن دو چشمِ چون شبق، آیینهی آسمانِ پر ستارهای است که هر نظارهگر را در ژرفایِ عشق غرق میکند. سبزه و زیبا، همچون الههای افسانهای، با هر نگاه، قلبها را اسیرِ خود میکند و جان را در برابرِ جادویِ حضورش به تسلیم وامیدارد.
و آنگاه که این زیباییِ بیمثال، با این ترانهی پر سوز و گداز در هم میآمیزد:
*«دی بلام دی بلال*
*سوز تیه کالم دی بلال*
*نی ترم بونگت کنم*
*نه خوت ای یویی دی بلال»*
گویی روحِ عاشق، در این آوا و در این نگاه، تمامیِ هستیِ خود را مییابد. آن سوزِ نهفته در چشمهایش، نه تنها داغِ عشق، که مرهمی است بر زخمهایِ جان. در برابرِ این زیبایی، دیگر توانِ سخن گفتن نیست، و تابِ ماندن در این جدایی، از دل رخت برمیبندد.
«دی بلال»، ای تجسمِ عشق و زیبایی، ای آنکه با نگاهت، دلها را به آتش میکشی و با حضورت، جانها را به تسلیم وامیداری. در کوچهپسکوچههایِ این ترانه، ردّی از عشقِ توست که تا ابدیت جاری خواهد ماند.
************'***
*قهوه خانه ی مش حیدر*
در دلِ شهرِ پرهیاهو، «قهوهخانهی مش حیدر» چونان مأمنی امن و دلنشین، پناهگاهِ عاشقان و دلدادگانی بود که جامِ عشق را سر میکشیدند. در این بزمِ دلانگیز، هر فنجان چای، جامِ شعری نابی بود و هر همنشینی، ترانهای از عشق که در نجوایِ باد میانِ شکوفههایِ معطرِ نارنج و ترنج، در کنارِ حوضِ آبیِ فیروزهای، در جانِ مهمانان و رهگذران میپیچید.
در آن روزگاران، دلها گرمِ کلامِ دلنشینِ شاعران بود و قهوهخانهها، بزمگاهِ زمزمهی این اشعار:
*به یادِ آن روزگاران، چه خوش بودی به دورانِ جوانی*
*که عشق و شعر و مستی، همه بودی به کامِ ما*
و یا این غزلِ دلانگیز که روحِ زمان را به تصویر میکشید:
*نمیدانم چه بود آن جامِ دیگر، یا که بود آن می*
*که از یادِ تو غافل کرد از دل، جانِ مشتاق مرا*
در میانِ دودِ عطرآگینِ قهوه و بویِ بهارنارنج، قصهها از دلها برمیخاست و عشق، در تار و پودِ این جمعِ صمیمی تنیده میشد. هر قهقهه، هر آه، هر نجوا، همه در آمیزش با اشعارِ دلنشین، معنایی دیگر مییافت.
*باده از لبهایِ ساقی گیر و در پیمانه ریز*
چون که در این میکده، جان را به جانان میرسانیم
«قهوهخانهی مش حیدر»، نه فقط مکانی برای نوشیدنِ چای و قهوه، که دریچهای بود به سویِ جهانی از احساس، جایی که شعر و عشق و زندگی، در هم میآمیختند و خاطرهای خوش از دورانِ کهن را در ذهنها حک میکردند.
************'***
در گسترهی خاطرات، "کیمه" و "باغ صمیمی" چون نگینهایی درخشان، بر تارک روزهای شیرین کودکی میدرخشند. خانههای گِلی دیروز، گنجینههایی از عطر و طعم رامهرمز، با آن باغهای پربار و بازارهای پرهیاهو، امروز تنها در دل قصههای کهن زنده ماندهاند.
*********'***
به یاد میآورم، سپیدهدمان، پیش از آنکه بانگ نماز از مؤذن برخیزد، دوشادوش الاغ خود و الاغ مشهدی غلامعلی، کولهبار سرخی تماته را بر پشت مینهادیم. در این سفر، ملاّ فدعم، آن مرد خوشقلب، همسفرمان بود و همگام با او، راهی کیمه میشدیم تا میوههایمان را به بنگاههای آغازین آن دیار بسپاریم.
*********'***
و چه عصرها که دلمان هوای باغ میکرد! همراه با منگشت، بارِ پربارِ بامیه های سبز خارخارو رو در اوج گرمای تابستان، دستان پرمهر مادر و دی منگشت چیده بودند، بر الاغ مینهادیم. آنگاه، راهی کیمه میشدیم تا عرق جبین را به بهای شیرینیِ نان بفروشیم. از دکانهای پرزرق و برق آنجا، قند و چای وتنقلات دیگر را گویی گنج یابانه خریداری میکردیم.
و آنگاه، با دلی سرشار از شادی و آوازی که در هوا میپیچید، از میان رودخانهی پرآب الله میگذشتیم و به سوی "بنه حاجی" باز میگشتیم، با کولهباری از نیازها و قلبی مملو از عشق.
************'***
نمیدانم "پیر فقیرو" هنوز هست یا نه؟ آیا کسی دیگر به زیارتش میرود؟
*زِ پیر فقیر، بویی مانده بر جا*
*که یادش، مرهمی باشد به دلها*
*********'***
یاد پسینهایش بخیر!
یاد حاجی لکلکهاش، بر فراز آسمان، که بر بلندای بیدهای بلند لانه میکردند و به قول قدیمیها، پس از مهاجرت فصلی و زیارت خانهی خدا بازمیگشتندوقصهی رامهرمز را برای جهانیان بازگو میکنند.
*********'***
بانگ خروس، نوید صبحی دیگر را میدهد و گلهی گاوها که هر روز به نوبت، یکی از اهالی میبایست از آنها نگهبانی میداد، برخیها هم کسانی را میآوردند و به او مزد میدادند تا از گاوهای کل دهات، همچون چوپانی دلسوز، نگهبانی کندو به سوی چراگاههای سرسبز روانه شان کند.
نیک بیاد دارم صبحگاهان، وقتی که از صحرا بازمیگشتم، بوی نان تازه، در کوچهها میپیچید و مرا به سوی تنوری گرم و صمیمی میکشاند. در مطبخی تنگ و تاریک و سیاه، ولی منبع عشق و محبت و صمیمیت، صبحانهای از عشق و امید را در کنار خانواده، نوش جان میکردم.
نان "بَلبَلی" و "شُلشُلی"، "برکو" و گردهی تنوری، و نان گرم فتیری صبحگاهی در مطبخی نمور و سیاه و چالهای آتشین، سرشار از محبت و دورهمی، طعم بهشت را به یادم میآورند. او پیوزی و او باقلا، نغمهای از سادگی و صفا را در دلم زنده میکنند.
*********'***
"گمنه"، غذایی از جنس جان، که سینه را فراخ میکند و دل را جلا میبخشد و بو و طعم و عطرش در فضای خانه میپیچید و مشام را مینواخت.
*********'***
شاید تنپوشمان وصلهای بود، اما دلمان، لبریز از شادی و امید. هر کسی، در خانهی خود، پادشاهی بود بیتاج و تخت، که بر قلمرو قلب خود حکم میراند.
*********'***
«نوشیدنی ما، شربتی بود از ماست و دوغ، گوارایی که در مَشکها میرقصید و دانههای درشت کره از آن جدا میشد. آن دوغ چکیدهای که مادرم، کیسههای سپید تترون را از آن لبریز میکرد و بر "مَلار" میآویخت، چنان لذتی در خود داشت که طعم و عطر دلانگیزش هنوز در عمق جانم زنده است.
*********'***
هرچند امروز، نوشیدنیهای رنگارنگ و پر زرق و برق، جای سادگی و صفای دیروز را گرفتهاند، اما من هنوز هم، طعم ملس و ترش دوغ چکیدهی محلمان را با عطر پونههای چشمه "لپویی" و عطر نعنای "بنه ملاحمدو" و کرفس کوهساران "شاهزاده عبدالله"، به هر نوشیدنی دیگری ترجیح میدهم.»
***********
*آخ خدایا پدرم*
*قلبم باتمام وجود دوستت دارم*
پدرجان
ای مرد خدایی سربه سجده نهاده با دستهای پینه بسته
مولای من
*بو، بو، قربونت، روحت شاد*
«در روزگاران کودکی، همبازی بزغالگان بودم و در آغوش خاک و خل، غرق در شادیهای بیپایان. و در شبهای سرد زمستان، برای پاسداری از مزرعه، از گزند گرازهای وحشی، در “کوخه سرد نمور”، با تنی لرزان اما دلی سرشار از عشق، در گرمای تن پدر آرام میگرفتم و به خواب میرفتم، تا در رؤیاهای رنگین، پرواز را تجربه کنم.»
**********
«وای مادرم
ای دا قربونت زنده باشی عزیزم ،
وای...
مادرجان، بامهربانی، جاجیمی چون ابرهای نرم اسمانی بر من میانداخت و با نوای دلنشین لالایی "اَتِل مَتِل تیتَمَتول"، خواب را بر چشمانم مهمان میکرد. بر تخت سیمی که تار و پودش از سیم بافته شده وفرش لغوم بافی بستر نرم ماشده بود، دراز میکشیدم و شاخههای کنار را در لولههای تخت فرو میکردیم. سپس، پردهای نازک از پشهبند، که برای در امان ماندن از گزند پشهها دوخته بودیم، به آن چوبها میبستیم و آویزان میکردیم. ما نیز با شیطنتهای کودکانه، شادمانه پشهبند را بالا میزدیم و در میانش به بازی مشغول میشدیم، چنان که گویی پشهها در بیرون پشهبند، بیشتر از درون آن بودند. تا سحرگاه، نالان از گزند پشهها، صورتهایمان از نیش آنها دانهزده و سرخ میشد و بیتابانه جایشان را میخاراندیم. گاهی نیز گرمای نور آفتاب و حضور پشهها، ما را مجبور میکرد پیش از طلوع، رختخواب را ترک کنیم. پدرم با خندهای میگفت: "حقتان بود! نگذاشتید بخوابیم. حالا هم باید برویم سر زمین."»
******
"وای, دلم روغن خش می خواهد روغن خش با طعم چویل کوههای منگشت. "
«روغن محلی، آن طلای ناب که در خیکها و کوزههای سفالی، با شیره خرما درزیرشان، انباشته میشد، چنان نیرویی به مردان آن دیار میبخشید که گویی معادن سرشار کوههای سرگچ را در مشت داشتند و بناها و ساختمانهایشان را از دل همین سنگها برمیکشیدند.»
«گونیهای آرد گندم، در خانههایمان صف کشیده بودند و تخممرغ، مرغ و خروس، زینتبخش حیاط و خانهمان بودند. برای دامها، از آرد جو علوفه میساختیم و یا پوست شلتوکها را با کاه میآمیختیم تا چاق و چله شوند. گاوهای شیری نیز با لیسیدن سنگ نمک، پستانهایشان لبریز از شیر میشد. تکلها (سیلو های گلی) پر از گندم بودند و مَشکها، سرشار از دوغ، و رودخانهها و جویبارها، با آب زلالشان جاری بودند.»
*
«در ایام درو و هنگام "تولک زدن"، زن و مرد، شانه به شانه، در مزارع عرق میریختند و با خواندن سرودهای کار، از جمله ترانههایی چون «گای کلم گای کل، گای کلم گایی بی، ای وای چه ورزایی بی، دویدم و دویدم گای کل رو ندیدم»، خستگی را از تن به در میکردند. هر کس به فراخور توان، همت میگماشت تا شبانگاه، خسته و کوفته، به خانههای خود بازگردند. در آن روزگاران، خبری از شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت، یا بازیهای بیهوده و بطالت نبود. همه سحرخیز بودند و تا نیمروز، کسی مجال خواب نداشت.»
*******************
«یاد وطن، یاد رامهرمز، همچون گوهری تابناک، در دلهایمان جاودانه است و هرگز از خاطر رخت برنمیبندد. وصف زیباییهای این دیار، زبانی قاصر است، زیرا شرح آن، دل را از شوق لبریز میکند. رامهرمز، کهنبوم و سرزمینی که رگهای تاریخ در جایجای آن میتپد، خاستگاه مردانی است که قلبشان به وسعت دشتهای نیاکان و روحشان به بلندای قلههای معرفت است. این مردمان، با وجود فراز و نشیبهای روزگار، مهرورزی و بخشش را پیشه خود ساختهاند و هر آن کس که به حریمشان قدمی کژ نهد، با بزرگواری آنان روبرو خواهد شد.
یاد رامهرمز، این شهر هزاران ساله، همواره در ژرفای جانمان ریشه دوانده است؛ شهری که نه تنها با باغهای نارنج و نخلستانهای سرسبزش، که با روایتهای ناگفتهاش از عمارت صمیمی و شکوه دیرین عمارت امیر مجاهد، دل از کف ربوده است. چگونه میتوان از تل برمی سخن نگفت که هر خشت آن، حکایتی از تمدنهای از دست رفته دارد؟ و محوطه تاریخی جوبجی که با گنجینههای پنهان خود، گواه بر قدمت این دیار است.
این سرزمین، تنها نامی بر نقشه نیست؛ رامهرمز آغازی بیانجام است، سرزمینی که قلعه داد دختر، شاهد داستانهای کهن است و هر سنگش، نجواگر حماسههای دیرین. در سایه سار بقعه علمدار، بقعه هفت تن، و بقعه بیبی تاج، عطر ایمان و اصالت در فضا جاری است، و بازار رضاخانیاش، نبض زندگی و گواه بر پویایی مردمان این خطه در طول اعصار.
رامهرمز، این نگین خوزستان، نه تنها در تاریخ گذشته خود، بلکه در هر گام و هر نفس مردمانش، زندگانی را جشن میگیرد. هر گوشه از این خاک، آینهای است که تلاش بیوقفه زنان و مردان این مرز و بوم را در درازای هزارهها به ما مینمایاند و با سربلندی، افتخارآفرینی میکند. اینجاست که خاک، بوی نیاکان میدهد و باد، ترانه کهنترین تمدنها را سر میدهد.
یاد وطن، یاد رامهرمز، همواره در دلهایمان زنده است و هرگز ما را ترک نخواهد کرد. چقدر از زیباییهای این شهر بگویم که دلم از شوق لبریز است. اما در انتهای این نوشتار، به گوشهای از آثار کهن این سرزمین که در اعصار تاریخ نهفته است، نگاهی میاندازیم:
تپههای باستانی که در گویش محلی "تل" نامیده میشوند، شاهدان خاموش تاریخ هستند و قصههایی از دوران کهن را در دل خود نهفته دارند. نقطه به نقطه آن، قصهای دیرین دارد و هر نگاهی، رازی را فاش میکند که در دل قرون پنهان است. از جمله این تپهها میتوان به تل گسر (که لوحه گلی شکسته ۴۷۰۰ ساله از دوره تمدن ایلامی در آن یافت شد)، تپه مربچه (با ظرف سفالی مربوط به دوران پیش از تاریخ، بیش از ۵ هزار سال قبل)، تپه باستانی زرینی جنوبی و شمالی، تپه باستانی گلالدون، تپه باستانی طریفه، تپه باستانی خرمن خاک، تپه باستانی فصیل، تپه باستانی عین الرمیس، تپه باستانی یماله، تپه باستانی سواده و دژ گلی اشاره کرد. همچنین تل ماوی با تپههایی مانند تل گسر و تل برمی مرتبط است و همگی بخشی از محوطههای باستانی رامهرمز را تشکیل میدهند و مربوط به دوره ایلام نو هستند که در قسمت شرقی روستای بنه اتابک واقع است.
از دیگر آثار کهن این دیار میتوان به قلعه یزدگرد (رامهرمز) و محوطه باستانی جوبجی مربوط به دوره عیلامیان اشاره کرد. مسجد عزیزالله خان گورویی (آیت الله بهبهانی) مربوط به دوره قاجار، در رامهرمز، جنب میدان آزادی واقع شده و توسط عزیزالله گورویی، خان ایل دینارون و رامهرمز، ساخته شده است. تاق نصرت یا طاق نصرت مربوط به دوره ساسانیان و گور هرمز ساسانی که در کنار یکی از خیابانهای اصلی شهر رامهرمز کنونی، در باغی که به «برده شور» شهرت دارد، واقع شده است. گفته میشود این قبر هرمز ساسانی (هرمز یکم)، بنا کننده رامهرمز است. در چند قدمی این محل، امامزاده بیبی سینی قرار دارد که زیارتگاه بیبی ساسانی را به یاد میآورد.
خانههای تاریخی بسیاری نیز در این شهر کهن وجود دارد، از جمله خانه بهبهانی مربوط به دوره قاجار در خیابان امت (دهقان)، خانه تاریخی عباسیان در جنوب غربی میدان آزادی، خانه دکتر وحید در چهارراه طالقانی، بنبست ۶ متری، خانه محمد صمیمی در خیابان امت (دهقان). همچنین بقعه خواجه خضر مربوط به دوره سلجوقیان در میدان آزادی، خیابان شهید منتظری، پشت شهرداری، بقعه علمدار در میدان آزادی، خیابان امام، خیابان علمدار، و بقعه امامزاده هفت تن مربوط به دوره سلجوقیان تا دوره صفوی در میدان ارشاد، خیابان طالقانی قرار دارند.
دبستان توحید مربوط به دوره پهلوی اول در خیابان طالقانی، روبروی اداره بهداشت، قلعه داو دختر مربوط به دوره ساسانیان - دورانهای تاریخی پس از اسلام در روستای بغدک بر روی تپه، و قلعه امیر مجاهد که در انتهای باغی ساخته شده و از انواع درختان از قبیل نخل، پرتقال و گل و گیاه پوشیده شده است. از ویژگیهای قلعه امیر مجاهد، نوع معماری آن است که منحصر به دوره قاجار میباشد. همچنین عمارت صمیمی (باغ صمیمی) یا باغ امیر سپهدار، از باغهای سکونتی-حکومتی دوره قاجار است.»
سید ابراهیم عبداله زاده
اهواز
دوشنبه
١٣ مرداد ماه ١۴٠۴
🌹