امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان - علی میرزا صالحی :
در حین خواندن مطلبی تحت عنوان *" ایل قابل تجلیل در آزادی وطن"*
همان متن تاریخی درباره بختیاریها و مشروطه نوشته: *دکتر بهرام (ماشالله) براتی* بودم که گویی متن مرا نه فقط به تاریخ مشروطه، بلکه به قلب یک زمانه پرهیاهو با یک دنیا سوال بی پاسخ و گاه پاسخ های سوال برانگیز پرتاب کرده بود.
آنجا که سواران غیرت ایل آن سپاهیان بینقاب که در گرگ و میش تاریخ، بر سنگفرش تهران تاختند، تا افقی تازه بر وطن بگشایند، نه برای سلطنت، بلکه برای قانون.
در این افکار ناگهان، خود را در تهران پس از سال ۱۲۸۸ خورشیدی یافتم: گرد و غبار در هوا، بوی تفنگ و تپانچه، میدان توپخانه غرق در سکوتی سنگین، و در پس همهی اینها، چشمهایی که امید به مجلس! بستهاند.
از خود می پرسیدم آیا واقعاً این سواران به پیروزی رسیده اند؟ آیا مشروطه به ثمر نشسته است؟ *آیا مجلسی که از خون برآمد، توانست سایهی استبداد را از دیوارهای بلند قجری پاک کند؟* یا فقط نامی زیبا بر سردر زمانه نوشتیم، بیآنکه درون آن، خانهای ساخته باشیم؟ پرسشها بسیار بود، و پاسخها اندک و مبهم.
در کنار میدان، قهوه خانه ای چشم نواز بود خستگی عبور از دالان های تاریک تاریخ گذشته و رنج سفر مرا هوسی شد در سر، برای خوردن قهوه، اما ناگهان یاد قهوه های قجری!!! به همان چای خودمانی هوسم را کنترل کردم، وارد قهوه خانه شدم قهوه خانه پر از همهمه بود. نقال از نبرد رستم و سهراب میگفت و گویی غمخانه ای بود تا قهوه خانه! دود غم! از قلیان ها بالا می رفت، *روزنامه ی روی میز توجه مرا جلب کرد که نوشته بود: فتح تهران بدست بختیاری ها*، جمله ای غرور آفرین نگاه کردم به خودم، لباسم، افکارم، هیچ شباهتی به بختیاری ها نداشت ولی همچنان به بختیاری بودن خود افتخار می کردم، صدای باران و ریزش مداوم آن از پشت شیشه بسیار دلنواز بود. گوشه بالای قهوه خانه دو کهنه سرباز با لباس رزم بختیاری دیدم ناخود گاه به طرف آنها حرکت کردم تختی خالی در کنار آنها بود، همه متعجبانه مرا نگاه می کردند نزدیک که شدم به رسم ادب سلام کردم آنها هم ضمن اینکه سری تکان می دادند، مرا برانداز کردند بعد متوجه شدم که پوشش من با آنها متفاوت است و این تفاوت همه را شگفت زده کرده بود... پوششی بیش از یک قرن فاصله زمانی...
نشستم، لحظاتی بعد پسرکی آمد و از من پرسید چه میل دارید، گفتم چای! آنقدر به دو کهنه سرباز بختیاری نزدیک بودم که گفتگوی آنها را می شنیدم، یا بهتر بگویم دزدانه می شنیدم، برایم نوع سخن گفتن آنها جالب بود، مؤدبانه حرف می زدند و معلوم بود که هم اهل خرد هستندو با سواد و هم از خانواده هایی مرفه. گویی خاطرات روزهای فتح تهران را مرور می کردند از میان حرف هایشان متوجه شدم ، اسفندیار خان مردی کهنسال از ایل بختیاری، شرکتکننده در فتح تهران، اهل تعقل، اما زخمی روزگار و مردد در آنچه رخ داده بود.
آ داراب مرد میانسالی اهل همان ایل، پرشور، تازهنفس، آرمانخواه، اما کمی بیقرار و خامتر از اسفندیار خان.
داراب، با هیجان، جرعهای از چایش را مینوشد، و می گوید: اسفندیار خان، مشروطه را از دل سلطنت بیرون آوردیم، تهران را گرفتیم، تاج از سر شاه برداشتیم... ولی انگار باز شاهی دیگر بر تخت نشسته. این بار فقط تاجش کوچکتر!! است.
اسفندیار خان با نگاهی عمیق به دود قلیان می گوید:
آری عمو، پادِشاهی! را برکنار کردیم، اما نه پادشاهی!! را. احمدشاه، کودک است و سلطنت و پادشاهی قبایی گشاد بر تن او...
داراب گفت: پس عمو اسفندیار! همه چیز بیفایده بود؟ خون گویل، عرق مردان، باروت در سنگرها... همه هیچ؟؟؟ بر باد رفت آن همه جانفشانی...
اسفندیار خان: نه البته همه هیچ و هیچ. اما خیال مکن فتح تهران، فتح عقلانیت بود. ما تنها قلعه را گرفتیم، نه ذهنها را تسخیر کردیم، تنها سر زیر تاج عوض شد...
داراب با ناراحتی گفت: ولی مجلس هست. قانون هست. مردم حرف میزنند.
اسفندیار خان با صدای پایینتر، ولی محکمتر گفت:
مردم اگر بنشینند، و فقط حرف بزنند، همان بهتر که گفته هاشان را بنویسند در روزنامه ها و از هر هزار نفر یک نفر بخواند!.
عموجان مشروطه، حضور میخواهد... نه فقط حضور در میدان و خیابان، که حضور در فکر و اندیشه. *ما هنوز قانون را فرمان شاه میدانیم، نه حق خویش. بله پدرجان، بقول معروف چی فکر می کردیم چی شد!!!*
لحظه ای سکوت بر قهوه خانه حاکم شد و نقال بانگ برآورد که :
ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستار
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید زان پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان
که گم باد نامش ز گردنکشان...
فضای آن قهوه خانه ی غمخانه! با کشته شدن سهراب عجیب غرق ماتم گردیده بود. و همه سراپا گوش بودند و من تازه متوجه شدم که صورتم غرق در اشک شده است از اینکه سهراب کشته شده بود. بغضی در گلو داشتم و می خواستم در آن غربت از او رها شوم ولی فضای قهوه خانه به من اجازه نمی داد... بغض را در گلو پنهان کردم...
اسفندیار خان با همان لحن رو به داراب کرد و گفت، پسرم می دانستی که رستم می دانست که سهراب پسرش می باشد،!!! دهان من و داراب از تعجب باز مانده بود و اسفندیار ادامه داد، بله، عموجان!!! درست شنیدی چون رستم دیده بود پسرش سرباز دشمن ایران شده است برای اینکه قدرت دشمن را از بین ببرد ناچارش شد پسر خود را فدای ایران کند، این است وطن دوستی و وطن پرستی... برایم جالب بود... ولی باورش بسیار سخت و حالا دیگر نبرد رستم با سهراب برایم رنگ و بوی تراژدی نمی داد و حماسه ای شد که بیانش گرچه دردآور ولی غروری در خود نهفته می داشت. حالا بگو در مشروطه ما رستم وار عمل کردیم... و همه چیز خود را پای مشروطه ریختیم؟... نه،
داراب با لحنی خسته و گویی هنوز در بهت کار رستم مانده بود و به ادامه بحث مشروطه برگشت و گفت: بختیاری؟ ایل ما؟ آن همه غیرت، سوار، تفنگ، فتح، خون... باورم نمی شود که نتیجه نداده باشد. اسفندیار خان بیشتر برایم بگو...
اسفندیار دستی به سبیل های بلندش می کشد و چشمانش را میبندد و در همان حال می گوید: بختیاری خانه ساخت... اما نگهبان خانه ماند؟ دستهایی که قلعه را گرفت، از نوشتن قانون قلعه منع شد و آنچه هم نوشته شد اجرا نشد.
داراب می گوید عمو اسفندیار و تو، هنوز امید به آینده داری؟ اسفندیار خان لبخندی کمرنگ بر لب دارد و می گوید:
امید بله عموجان، ولی به اندازه همین چیزی که نقالان در این دود تعریف میکنند. شاید فقط این قهوهخانه بماند برایمان، که حقیقت را گاهی زمزمه کنیم... بدون اینکه کسی مزاحم ما باشد ولی فردا را نمی دانم شاید همین قلیان و همین قهوه خانه هم با فتوایی دروغین! از ما گرفته شد...
و فردا، اگر کسی پیدا شود که بخواهد بشنود، شاید دوباره شمشیری از غلاف اندیشه برآید و اندیشه را آنگونه که می خواهد به سوی لبه تیز شمشیر خم نماید.
خیره می شوم به اسفندیار خان مردی که جوانیاش را در سایهی آرزوی قانون گذرانده بود و چروک های صورتش گویی هر کدام شلاقی بود که بر تن عدالت نشسته بود و زخمش را بر صورت او بجا گذاشته بود و اکنون بدون هیچ امیدی در دل ولی بر زبان، برای نسل جوانش امید را زنده نگه می داشت.
روی از او بر می دارم و چشمم به آن دیگری که آ داراب است، می افتد. جوانمردی با چشمانی امیدوار که به افقی دور دست خیره است و دستی دارد با افتخار بر گذشته، و اندیشه ای باورمند به رویاهایی که در سر دارد، او وفادار به حقیقت است و غرق در تخیلات خود برای ایرانی آباد و آزاد...
گفتگو دوباره بین این دو مرد بختیاری جان می گیرد بین اسفندیار خان مردی که دل از بهبودی و پیروزیها بریده است، و آ دارابی که با عقل و امید به تاریخ می نگرد، روایت دیگری را از سر می گیرند
موضوع گفتوگو دربارهی دستاورد واقعی مشروطه، بختیاریها، و پارلمانگرایی در برابر استبداد نو ظهور بود.
سخن در وادی پس از فتح است، در قهوه خانه ای خسته از روزگار، دو مرد بختیاری مشروطهخواه، یکی آخر خط و دیگری در آغاز راه، در سکوتی تلخ نشستهاند. میانشان، نه فقط فنجانی چای، که کوهی از پرسشها فاصله انداخته است. تهران، تازه از طنین گلولهها آرام گرفته تست، گرد سم اسبان به زمین نشسته و بوی دود و باروت رخت بر بسته است و مردم به امید استشمام هوایی تازه نفس می کشند اما در دل این دو مرد بختیاری، طوفانی از شک برخاسته است.
گویی لحن و کلام آنها با یادآوری چیزی رنگ باخته و بویی دیگر گرفته است.
اسفندیار خان با صدایی آرام، آمیخته به امیدی نیم سوخته، گفت: ما پیروز شدیم. شاه گریخت. قانون، بازگشت. مردم، نفس کشیدند. این همان مشروطه ای بود که ما می خواستیم.
آ داراب، گویی این بار شک می کند، آهی می کشید. به فنجان خنک شدهاش می نگرد. و می گوید:
عموجان کدام پیروزی؟ این پیروزی، بر قامت کدام حقیقت دوخته شده است؟
ما شاه را راندیم، و ساعتی بعد، تاجی دیگر را بر سری دیگر نهادیم. خان بزرگ! سلطنت، اگر زنجیر است، چه فرقی میکند رنگش طلا باشد یا گلدوزیشده؟ زنجیر، زنجیر است ...
اسفندیار خوب می دانست ولی دلش می خواست امید را از داراب نگیرد، لب فروبست. چهره اش همان بود، اما جانش نه، جانش در آشوبی سخت غوطهور شده بود و گفت: پسرجان!
ما نمیتوانستیم آنچه باید را به تمامی محقق کنیم. ما در حصار جهل مردم!!! و چنگال اجنبی های روس و انگلیس!!! گرفتار بودیم، تنها توانستیم گامی برداریم.
این نه پایان راه بود، امروز آغاز آن راه پر خطر است نه برای من که پایم لب گور است بلکه برای تو که سالهای زیادی در پیش رو داری...( من که بیش از ۱۰۰ سال بعد این گفته ها را دیده بودم عمیقا درک می کردم که اسفندیار خان چه می گوید، راهی پر خطر... ) او گفت ما بین پادشاهی کودکی بیقدرت و تداوم استبداد خونریز، پادشاهی کودکی را برگزیدیم... شاید بر آیندگان احمقانه جلوه کند ولی راهی جز این نبود. زیرا ظرف ذهن مردم گنجایشی بیش از این نداشت
داراب جوان خندید، با لحنی تلخ و آرام گفت:
ای خان تو بهتر می دانی که تاریخ، هزار بار دیده است که تاج، هرگز خاموش نمیماند.
کودک امروز، مرد مستبد فرداست. و اگر تاج را نگاه داری، حتی اگر بر سری خالی باشد، آن تاج، سر میطلبد و سر تاجدار!!! برای هیچ سری درد نخواهد کرد...
سکوتی حاکم شد بر آن تخت!! نه از جنس ناتوانی، بلکه سکوتی از تبار اندیشه. سکوتی که در آن، دیوارهای مجلس آینده لرزید، و سایهی رضاشاه قلدر، آهسته از میان آن، سر برآورد.
اسفندیار خان آهی سرداد، نه از پشیمانی، که از تلخکامی حقیقت و دوباره گفت:
ما به قانون ایمان آوردیم، اما شاید آنچه ساختیم، قانونی نبود، بلکه معبدی بود برای تاجی نو، شب تاریک بود و ره باریک و خنجر نابلد...
داراب برخاست کمی جابجا شد و زمزمه کرد: چایی ناتمام، اندیشه ای ناتمام و انقلابی ناتمام.
من باور دارم عمو اسفندیار که اگر عدالت، تاج را برنتابد، قانون تاجدار، نخواهد ماند. خداحافظی کرد و رفت ...
اسفندیار پک هایش را محکم تر بر قلیان می نواخت بگونه ای که صدای قلیان سکوت قهوه خانه را بر هم می زد ...
همین طور که قلیان می کشید رو به من کرد و گفت غریبه از کجا آمده ای رنگ و رخساره ات، لباس و پوششت به این طرف ها نمی خورد گفتم خان من بختیاری ام و به گذشته خود باز گشته ام، گفت: پس لباست کو؟ سبیل کو؟ لهجه ات کو؟ این همه تغییر در چند سال ؟ گفتم حدود ۱۱۶ سال *گفت با این حساب در آینده فقط نامی از بختیاری زنده است و دیگر هیچ...* گفتم ای خان بر من مپیچ! سوالاتی دارم طرح کنم و پاسخت را بشنوم و بروم پی کارم... گفت بگو چه می خواهی بدانی؟
گفتم اسفندیار خان از تناقضهای درونی مشروطه چه می دانی آیا این تناقضات بلای جان مشروطه شد؟
از نظام پارلمانی چه می دانی؟ قدرت واقعی مجلس چه بود؟
از نقش بختیاریها در ساختار سیاسی پس از مشروطه برایم بگو؟
اسفندیار خان گفت یک جمله بگویم بر آن اندیشه کن تا برایت بازگو نمایم ناگفته ها را: در یک جمله، مجلس و قانون بر روی کاغذ بود و سلطنت در عمل
در همان قهوه خانه نیمه خاموش گویا چند سالی از فتح تهران گذشته است. احمدشاه جوان است و مجلس همچنان دستخوش طوفان، من و اسفندیار خان اینبار، نه با شور پیروزی، که با تأملی تلخ در باب آنچه برآمده، به گفتوگو نشستهابم و با آهی عمیق می گفت:
یاد آن روزها بخیر، که تفنگ بر دوش، از کوهستانهای بختیاری گذشتیم و دروازهی تهران را گشودیم. ما، مشروطه را برپا کردیم، قانون را از زیر آوار استبداد بیرون کشیدیم و مجلس را از خاک، به سقف رساندیم.
با نگاهی آرام و غریبانه گفتم: خان! آیا آن مجلس، که تو از آن سخن میگویی، واقعاً حاکم بود؟ یا تنها گنبدی زرین بود، بر تپهای سست؟
کمی مکث کرد و ادامه داد:
ما، نظام پارلمانی! را بنیان نهادیم و شاه دیگر مطلقالعنان نبود. قانون، چارچوب سلطنت شد و بختیاریها، راه ورود مردم به سرنوشت خود را گشودند. افتخاری وصف نشدنی مرا همراه با غروری سرخوش فرا گرفت به او گفتم:
اسفندیار خان بله درست می فرمایید، در ظاهر. اما آیا دولت از دل مجلس برآمد؟
آیا نخست وزیر پاسخگوی نمایندگان بود، یا فرمانبَرِ پادشاه؟
آیا مجلس توانست کابینه را تغییر دهد؟
یا هنوز شاه، کلید تصمیم ها را در مشت داشت؟ و بر هر چه می خواست قفل می زد؟
این بار آهستهتر گفت:
در آن سالها، راه دشوار بود. مجلس، تازه متولد شده بود. مجلس تنها کودکی بود، در برابر درباری که قرنها تجربهی سلطه و ستم داشت. اما آیا اینها، دلیل بر بیارزشی آن تلاش ها و مجاهدت هاست؟
گفتم:
نه، بیارزش نبود. اما باید دید آن تلاش، به کجا انجامید. تو میگویی بختیاریها راه گشودند و من میگویم راهی گشودند، که به میدان بستهای ختم شد... مجلس، هرچند بنا شد، اما ستونهایش سست ماند!!!
من می گویم: نه مردم با فرهنگ پارلمانی آشنا بودند، نه شاه قدرت را رها کرده بود، و نه دولت، دموکراتیک بود. در این مثلث شوم!!! کدام راه برای رهایی باقی مانده بود... او گفت اینها یعنی چه؟ پس چه میگویی؟ آنهمه جانفشانی، آنهمه خون، به نظرت هیچ بود؟
گفتم: نه، هیچ نبود. *اما مشروطه، نطفهای بود که در رحم سلطنت کاشته شد و این، شاید بزرگترین تناقض آن بود*. مجلس، چون فانوسی در طوفان بود، روشن، اما لرزان. زیبا، اما تنها.
کهن سرباز وطن آن خان بی ادعا در سکوت قهوه خانه به من خیره شد و گفت:
پس شاید باید دوباره بختیاری و بخت یاران وطن، بازگردند، نه با تفنگ، که با تفکر و اندیشه!!! نه برای فتح تهران، که برای گشودن اذهان و الان می دانم که مجلس، اگر در دل مردم بنیان نگیرد، بر هیچ سنگی استوار نمیماند.
*به او گفتم خان بزرگ، کهنه سرباز وطنم، اینبار، باید نه فقط مجلس را ساخت، که مردم را، قانون را، آگاهی را و سنت را از نو... و همه را از نو ساخت.*
۱۴ مرداد ۱۴۰۴