امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان - مهری کیانوش راد :
مولانا جلال الدین از امیران زندگی بخشی است ، که خداوند به زبان پارسی و بر زبان او ، آب حیات بخش عرفان را جاری ، تا جان تشنه ی انسان را تا هستی باقی است ، از حیات لبریز کند.
به گفته ی شیخ بهایی :
"من نمی گویم که آن عالیجناب
بود پیغمبر و لی دارد کتاب
مثنوی معنوی مولوی
هست قرآنی به لفظ پهلوی
مثنوی او چو قرآن مدل
هادی بعضی و بعضی را مضل."
مولانا آب حیات بخشی است ، که در دفتر ششم مثنوی خود را چنین وصف می کند :
بانگ آبم من به گوش تشنگان /
هم چو باران می رسم از آسمان
برجه ای عاشق برآور اضطراب /
بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب .
و در دفتر سوم اعتراف می کند ، همان گونه که تشنه جویای آب است ، آب هم در جستجوی تشنه ای است ، که سیراب کند.
تشنه می نالد که ای آب گوارا /
آب هم نالد که کو آن آب خوار .
وصف این تشنگان و امیران آب زندگی بخش را، که مولانا یکی از آنان است ، در دفتر دوم مثنوی، در داستان زنده شدن استخوان های شیر به وسیله ی دعای عیسی (ع) آمده است.
وصف کوردلانی که بر چشمه ی جوشان آبی زلال می رسند ، اما تشنه می روند.
امیران آب ، اگر چه به ظاهر با ما و در میان ما زندگی می کنند ، اما ناشناخته ، سوار بر فرصت های گذرانِ لحظه ها ، گاه چهره نشان می دهند، می آیند و ما کوردلان از آن ها گذر می کنیم و جان تشنه ی خویش را چون سفال تهی و خشک باقی می گذاریم.
مولانا در این داستان ، پرده از بسیاری آرزوهای انسان بر می دارد ، که تحقق آن ها مایه گمراهی و عدم اجابت شان ، به سعادت انسان نزدیک تر است.
داستان مردی خام که با عیسی همراه شد به جای استفاده از کمال و معنویت و دم عیسایی برای زندگی بخشی حیات مرده ی خود ، ، اصرار بر زنده شدن استخوان های پوسیده ی ناشناخته ای در بیابانی متروک می کند .
انکار پیامبر در اجابت خواسته ی مرد ابله ، فایده ای نداشت ، دم عیسایی استخوان ها را زنده و استخوان های پوسیده ، تبدیل به شیری سیاه شده و مرد بیچاره را در دم کشته و مغزش را بر زمین ریخت.
کله اش بر کند و مغزش ریخت زود /
همچو جوزی کاندرو مغزی نبود.
اگر مرد جاهل ، مغز و درایتی داشت ، باید از عیسی که امیر آب حیات بخش زندگانی بود ، تقاضای زنده شدن حیات مرده ی خود و به کمال رسیدن می کرد ، اما با تقاضای ابلهانه ی خود ، حیات ظاهری خود را نیز نابود کرد ، هم چون الاغی که از نافهمی چون به آبی گوارا می رسد، به جای استفاده از آب حیات بخش ، آب را با ادرار خود آلوده می کند .
داستان الاغ ، داستان ما انسان ها است ، که به جای استفاده ی از فرصت ها ،نابخردانه به فرصت سوزی لحظه ها می پردازیم.
این سزای آن که یابد آب صاف /
همچو خر در جو بمیزد از گزاف .
او بیابد آن چنان پیغمبری /
میری آبی زندگانی پروری .
چون نمیرد پیش او از امر کن /
ای امیر آب ما را زنده کن.
داستان مولانا و شمس ، یاد آور این حقیقت است ، که بسیاری شمس را دیدند و نشناختند .
مولانا شمس را دید و شناخت ، جان تشنه ی خود را سیراب عرفان شمس کرد و شمس چون کبریتی باروت درون مولانا را مشتعل کرد .
روشنای جان مولانا تا به امروز روشنگر راه رهروانی است ، که به جستجوی حقیقت ، چون به او می رسند ، شعله ای از نور او را چراغ راه خود کرده و جان تشنه ی خویش را سیراب دریای کمال او می کنند .