کد خبر: ۱۱۳۲۵۸
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۴۰۴ - ۱۵:۰۹
مهری کیانوش راد

ای امیر آب ما را زنده کن 

شوشان - مهری کیانوش راد :

مولانا جلال الدین از امیران زندگی بخشی است ، که خداوند  به زبان پارسی و بر زبان او ، آب حیات بخش عرفان را جاری ، تا جان تشنه ی انسان  را تا هستی باقی است ، از حیات لبریز کند.
به گفته ی شیخ بهایی : 
"من نمی گویم که آن عالیجناب
بود  پیغمبر و لی دارد کتاب 
مثنوی معنوی مولوی 
هست قرآنی به لفظ پهلوی
مثنوی او چو قرآن مدل 
هادی بعضی و بعضی را مضل."
مولانا آب حیات بخشی است ، که در  دفتر ششم مثنوی  خود را چنین وصف می کند : 
بانگ آبم من به گوش تشنگان /
هم چو باران می رسم از آسمان 
برجه ای عاشق برآور اضطراب /
بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب . 

و در دفتر سوم اعتراف می کند ، همان گونه که تشنه جویای آب است ، آب هم در جستجوی تشنه ای است ، که سیراب کند.
تشنه می نالد که ای آب گوارا /
آب هم نالد که کو آن آب خوار .


وصف این تشنگان و  امیران آب  زندگی بخش را، که مولانا یکی از آنان است ،  در دفتر دوم  مثنوی،  در داستان زنده شدن استخوان های  شیر به وسیله ی دعای عیسی (ع)   آمده است.
وصف کوردلانی که بر چشمه ی جوشان آبی زلال می رسند ، اما تشنه می روند.

امیران آب ، اگر چه به ظاهر با ما و در میان ما زندگی می کنند ، اما ناشناخته ، سوار بر فرصت های گذرانِ  لحظه ها ، گاه چهره نشان می دهند، می آیند و ما کوردلان از آن ها گذر می کنیم و جان تشنه ی خویش را چون سفال تهی و خشک باقی می گذاریم.

مولانا در  این داستان ،  پرده از بسیاری  آرزوهای انسان بر می دارد ، که تحقق آن ها مایه گمراهی و عدم اجابت شان ، به سعادت انسان نزدیک تر است.
داستان مردی خام که با عیسی همراه شد   به جای استفاده از کمال و معنویت و دم عیسایی برای زندگی بخشی حیات مرده ی خود ،  ، اصرار بر زنده شدن استخوان های پوسیده ی  ناشناخته ای در بیابانی  متروک   می کند . 
انکار پیامبر  در اجابت خواسته ی مرد ابله ، فایده ای نداشت ، دم عیسایی استخوان ها را زنده و استخوان های پوسیده ،  تبدیل به شیری سیاه شده و مرد بیچاره را در دم کشته و مغزش را بر زمین ریخت.
کله اش بر کند و مغزش ریخت زود / 
همچو جوزی کاندرو  مغزی  نبود.
اگر مرد جاهل ، مغز و درایتی داشت ، باید از عیسی که امیر  آب حیات بخش زندگانی بود  ، تقاضای زنده شدن حیات مرده ی خود  و به کمال رسیدن می کرد ، اما با تقاضای ابلهانه ی خود ، حیات  ظاهری خود را نیز نابود کرد ، هم چون الاغی که از نافهمی  چون به آبی گوارا می رسد، به جای استفاده از  آب حیات بخش ، آب  را با ادرار خود آلوده می کند .

داستان الاغ ، داستان ما انسان ها است ، که به جای استفاده ی از فرصت ها ،نابخردانه  به فرصت سوزی  لحظه ها  می پردازیم.
این سزای آن که یابد آب صاف / 
همچو خر در جو بمیزد  از  گزاف .
او بیابد آن چنان پیغمبری / 
میری آبی  زندگانی پروری .
چون  نمیرد پیش او از  امر کن /
ای امیر آب ما را زنده کن.

داستان مولانا و شمس ، یاد آور این حقیقت است ، که بسیاری شمس را دیدند و نشناختند .
مولانا شمس را دید و شناخت ، جان تشنه ی خود را سیراب  عرفان شمس کرد و شمس چون کبریتی باروت درون مولانا را مشتعل کرد .

روشنای جان مولانا تا به امروز روشنگر راه رهروانی است ، که به جستجوی حقیقت ، چون به او می رسند ، شعله ای  از نور او را چراغ راه خود کرده و جان تشنه ی خویش را سیراب دریای کمال او می کنند .

نظرات بینندگان