کد خبر: ۱۱۳۶۱۶
تاریخ انتشار: ۱۵ آذر ۱۴۰۴ - ۰۹:۴۱
تیم میسی

قوری برنجی

شوشان ـ ترجمه از محمد دورقی :


پیرزن صاحب دکه عتیقه‌فروشی کنار جاده، با لهجه‌ای غلیظ شرقی حرف می‌زد. با دو پای لنگ، که زیر شلوار چرمی گشاد و آویزان پنهان شده بود و بی‌آن که کفشی به پا داشته باشد، دور میز می‌چرخید. جان نمی‌توانست چشم از انگشتان سیاه پایش بردارد؛ انگشتانی که انگار روزگاری دچار سرمازدگی شدید شده بودند. در وجود او همه چیز رنگِ سرمایی داشت؛ سرمایی که گویی روزی او را دگرگون کرده بود.

آلیس و جان در راه بازگشت  به خانه بودند. رفته بودن دیدن دختر بزرگ  شان که در شهر مجاوردانشجو بود. ایستاده بودند تا جان کمی کمر خسته‌اش را کش وقوسی بدهد و گرفتگی ودردش را برطرف کند. آلیس تمام مسیر را خواب بود، یا شاید وانمود می‌کرد که خواب است و تمام فکرش پولی بود که به دخترشان قرض داده بودند. برای این که دخترشان بتواند تابستان دوباره درس جبر را بگیرد، آن‌ها مجبور شده بودند بدون اطلاع او، سفر کوچکی را که از قبل برنامه‌ریزی کرده بودند، لغو کنند.

پیرزن عتیقه‌فروش به سمت همسر جان رفت. با انگشتان بلندش یک قوری برنجی را به دست آلیس داد. پوست نازک و نیمه‌شفاف بازوانش با کوچک‌ترین حرکت، همراه دستش تاب می‌خورد. آلیس، بی‌آن که بداند چه چیز دیگری باید بگوید. مودبانه گفت: "ممنونم."

دکه پیرزن فقط یک میز سبز بود؛ میزی زیر بار انبوهی از خرت‌وپرت‌های قدیمی. عتیقه‌های سنگین و آهنین، چیزهایی که دیگر به هیچ دردی نمی‌خوردند. وقتی آلیس قوری برنجی را در صندلی عقب فورد فستیوا گذاشت، جان چشمانش را گرد کرد. ماشین در جاده بین‌ایالتی به وضوح زور می زد، انگار همین چند ساک آخر هفته هم برایش باری سنگین بودند.

در راه برگشت، درباره پول حرفشان شد . پول‌هایی که هدر رفته بود. دو بچه دانشجو،که هیچ‌کدام موفق به نگه‌داشتن بورسیه‌شان نشده بودند. بازنشستگی جان و آلیس کم‌کم دود می‌شد و می‌رفت هوا؛ درآمدشان هم به زور کفاف می‌داد.

حرف گرفتن وام دوم روی خانه هم به میان آمده بود. وقتی به خانه رسیدند، هرکدام رفتند تا چمدان‌هایشان را بردارند. جان ، هنگام بستن صندوق ماشین، به‌طور تصادفی، انگشت آلیس را کوبید، قبل از این که او بتواند دستش را پس بکشد.

جان، در حالی که دست آلیس را گرفته بود تا ببوسد ،شروع به عذرخواهی کرد:  "ببخشید..." ،. از داخل ماشین صدای فلزی و تق‌تق آمد؛ مثل کسی که روی قوری برنجی می‌کوبد.

وقتی انگشت آلیس از درد آرام شد، قوری را برداشت، درش را باز کرد و دید داخل آن پنج سکه یک‌چهارمی قرار دارد.

با خوشحالی گفت : " قوری پول خرید خودش را جبران کرد ". یعنی پولی که برایش داده بودند عملاً از طریق پنج سکه‌ای که داخلش بود، برگشته بود.

با این حال، جان از این که آلیس اصرار داشت قوری را روی اجاق بگذارد حسابی ناراحت شد و از حضور این قوری قدیمی در آشپزخانه مدرنشان کلافه بود. وقتی بچه‌ها از خانه رفتند، همه چیز را عوض کرده بودند: یخچال دو در، فر صفحه‌ای و خودتمیزشونده . آشپزخانه‌ای مدرن و تمام‌عیار. اگر می‌دانستند بچه‌ها بورسیه‌هایشان را از دست می‌دهند و آلیس هم تنزل رتبه می‌گیرد، هرگز این هزینه‌ها را نمی‌کردند. سه سال دیگر همه چیز تسویه می‌شد و همزمان گارانتی‌ها هم منقضی می‌شد.

اما جان واقعاً از همه چیز بیشتر وقتی کلافه شد که آلیس تصمیم گرفت قهوه صبحشان را با قوری برنجی درست کند. چرا که قهوه‌ساز برقی آنها خراب شده است.

جان آلیس را تماشا می‌کرد؛ او که در لباس رسمی اداری ایستاده بود و موهای خاکستری‌اش را به شکل یک دم‌اسبی مرتب جمع کرده بود، با دست‌وپاچلفتی آب را می‌جوشاند و پودر قهوه را اضافه می‌کرد. آلیس گفت که هرگز این‌طور قهوه درست نکرده است. او داشت با قاشق پلاستیکی که زیر گرمای آب جوش خم می‌شد، قوری را هم می‌زد. جان با ملایمت سعی کرد به او نشان بدهد چطور باید این کار را بکند. هیچ‌کدام تا وقتی قهوه و صبحانه را نخورده بودند، حال خوبی نداشتند. جان گفت: «باید این‌طور هم بزنی...» و قاشق فلزی‌اش را تا ته قوری تاریک فرو برد. آلیس مثل همیشه وقتی جان می‌خواست کار او را اصلاح کند، نگاهش را از او برگرداند و با عصبانیت گفت: "نه این کار لازم نیست" و دستش را کشید، طوری که قوری تکان خورد و موج جوشانی روی مچ برهنه جان ریخت. جان جیغ زد، روی صندلی آشپزخانه نشست و به پوست صورتی و حساس مچش دست زد، تا این که آلیس برایش کیسه یخ آورد. آلیس گفت تاول خواهد زد و کیسه یخ را روی مچش گذاشت. جان سرش را تکان داد و تا وقتی آلیس قهوه را ریخت و خودش نان تُست هر کدام را آماده کرد، هیچ‌کدام حرفی نزدند.

آلیس پرسید: "فکر می‌کنی امشب چه ساعتی خونه باشی؟"

جان پاسخ داد: «دیر.» محموله‌هایی از سراسر کشور در راه بود و تنها او می‌توانست سیستم پردازش جدید سفارش‌های ورودی را اداره کند. یک نفر دیگر هم بود، دختری تازه‌فارغ‌التحصیل و در حال پیشرفت، اما جان ترجیح می‌داد خودش این کار را انجام دهد. اگر آن دختر خیلی سریع خودش را ثابت می‌کرد، جان ممکن بود کارش را از دست بدهد.

با آخرین جرعه قهوه و درست قبل از این که بلند شود و همسرش را ببوسد، چیزی را در دهانش احساس کرد.

-"این چیز را شستی؟"

-"البته. تمیزه."

جان تکه‌ای کاغذ را بیرون کشید که به سقف دهانش چسبیده بود. یک اسکناس دو دلاری بود.پرسید:
"پس این چیست؟ " . هر دو خم شدند روی میز آشپزخانه، جایی که جان اسکناس را برای خشک شدن روی میز پهن کرد. هیچ‌کدام نتوانستند توضیح دهند پول از کجا آمده است، جز این که گفتند احتمالا آلیس هنگام تمیز کردن قوری، آن را ندیده باشد، هرچند که آلیس قسم می خورد که تمام زوایای قوری برنجی را حسابی شسته است.

آلیس و جان کنار هم نشستند و عاشقانه با هم صحبت کردند. هر دو از دعوایی که در طول تعطیلات آخر هفته کرده بودند، پشیمان بودند. مچ سوخته‌ جان به لباس نخی همسرش خورد، وقتی دستش را زیر آن برد. دوباره از درد شدید جیغ کشید.یک سکه پنج‌سنتی با صدایی خفیف درون قوری افتاد.هر دو دوباره خم شدند و با شگفتی به داخل آن خیره ماندند. جان سکه را بیرون آورد و مقابل نور گرفت.

آلیس ناگهان بازوی شوهرش را تا جایی که می‌توانست محکم نیشگون گرفت. پیش از آن که جان فرصت فریاد زدن یا کنار زدن دستش را پیدا کند، صدای افتادن چندین سکه ده‌سنتی داخل قوری شنیده شد.جان ناباورانه گفت:"چطور ممکنه؟" آلیس با چشمانی درخشان گفت: "بزنم... می‌خوای بزنیم؟" جان مات نگاهش کرد. ادامه داد: " نه این که بی‌هوشم کنی، فقط مشت بزن به بازوم. طوری که کبود شه." اما جان حاضر نبود به آلیس ضربه بزند. به جای آن، کیف کارش را برداشت و به سمت در خروجی رفت.

-"اگر دیر کنم، آن دختر جوان محموله‌ها رو مدیریت می‌کنه. من  نبایداین اضافه‌کاری‌ها رو از دست بدم. کمتر از یک ماه دیگه باید شهریه‌ها رو پرداخت کنیم."  او آلیس را بوسید و در را پشت سرش بست.

روال معمول این بود که آلیس شام را درست می‌کرد، چون از وقتی که از حسابدار به مأمور پیام‌رسان تنزل یافته بود ، زودتر به خانه می‌رسید. جان صبحانه را درست می‌کرد و تمام وعده‌های آخر هفته را هم او مدیریت می‌کرد. اما وقتی آن شب جان به خانه برگشت، بوی هیچ غذایی در فضا نبود. او همسرش را روی کاناپه یافت، قوری روی شکمش قرار داشت. ساعت از ده گذشته بود. او به رئیسش گفته بود که خودش می‌تواند امور محموله‌ها را به تنهایی مدیریت کند و دستور داده بود آن دختر جوان همکارش به خانه برود، چون فقط مزاحم کار بود. بدون هیچ کمکی، پردازش محموله‌ها ساعت‌ها بیشتر از حد معمول طول کشیده بود. معده جان از گرسنگی درد شدیدی داشت. از صبحانه، که فقط نان تُست خورده بود، چیزی نخورده بود و وقت هم نداشت. صفرا که ماه‌ها هر روز در معده‌اش می‌چرخید، باعث ایجاد زخم معده شده بود. زانوهایش هم از ایستادن طولانی‌مدت درد می‌کرد.اتاق نشیمن تاریک بود، جز نوری که از تلویزیون کم‌صدا و لرزان ساطع می‌شد.جان چراغ سقفی را روشن کرد و پرسید: "داری چکار می‌کنی؟" آلیس سعی کرد صورتش را با بالش کاناپه پنهان کند، اما او کبودی و ورم را دید.

-چه اتفاقی افتاده؟

چشم راست آلیس ورم کرده و به رنگ بنفش تیره درآمده بود. تنها شکافی باقی مانده بود که بتواند از آن نگاه کند. جان دوید سمت آشپزخانه، کیسه یخ را از فریزر آورد و روی چشمش گذاشت.آلیس بلند شد، گفت خیلی حساس است و از او خواست اول حوله‌ای دور آن بپیچد.

-          " کسی بهت حمله کرده؟ به پلیس خبر بدم؟"

صدای تپش قلبش در گوش‌هایش می‌کوبید. زیر لایه نگرانی از این که مبادا چشم یا مغز همسرش آسیب دیده باشد و جانش به خطر بیفتد، یک وحشت دیگر هم بود: صورتحساب درمان. آن‌ها مدتی بود دیگر توان پرداخت بیمه درمانی آلیس را نداشتند؛ شرکت سهم کارمند را دو برابر کرده بود و قسط‌ها عقب افتاده بود. آلیس فقط گفت " نه! " و قوری را به دست جان داد. جان در آن را برداشت؛ سه اسکناس ده دلاری کف قوری بود.آلیس با شرم اما قاطع توضیح داد:

-  " با اتو به خودم  ضربه زدم... ده دلار داد. دوباره دوبار دیگه امتحان کردم." بعد آهسته اضافه کرد که فکر می‌کرد شاید هر بار بیشتر بدهد.جان گفت:"باید ببرمت بیمارستان." اما او سرش را تکان داد و نپذیرفت. بعد از این که نفس طولانی‌ای کشید و سر ضربان‌دارش را روی شانه شوهرش گذاشت گفت: "ورم که زود می‌خوابه." ، آلیس پیشنهاد کرد با آن پول برای شام بیرون بروند.فکر کردن به غذا و رستوران چیزی که دیگر توان مالی‌اش را نداشتند کافی بود تا جان، برای یک لحظه، عجیب بودن ماجرا، یعنی خودزنی همسرش را فراموش کند. با خودش گفت: «وقتی چیزی خورده باشم، بهتر می‌توانم فکر کنم."

وقتی وسایلشان را جمع می‌کردند تا برای شام بیرون بروند، آلیس قوری را نزدیک شکمش نگه داشت و حاضر نبود آن را جا بگذارد. جان از او خواست بگذارد، اما آلیس قبول نکرد و گفت: "اگر کسی بیاید و آن را بدزدد چه؟ "

در رستوران، وقتی قوری را روی میز گذاشت، گارسون با تعجب به جان نگاه کرد؛ انگار برای اولین بار فکر می‌کرد او ممکن است آدم خشنی باشد. بعد از این که جان سالادش را خورد، پرسید: «به نظرت با این قوری چه کار کنیم؟» آن‌ها به رستوران ایتالیایی رفتند که همیشه تولدها و تعطیلات به آن می‌رفتند؛ جای محبوبشان بود.

آلیس جواب داد : "نمی‌دانم."  قطرات کوچک چرک سفید از زیر پلک پایین چشمش بیرون زد و جان با دستمال خیس آن را پاک کرد.

-می‌دانم که اینجا یه فرصت داریم...

- فرصت؟

گارسون غذاها را آورد. جان گوشت گوساله روی پاستا سفارش داده بود و آلیس یک بشقاب نمونه شامل بخش‌های کوچکی از چند غذای منو. در حین خوردن هیچ‌کدام حرفی نزدند. آن روز هم در محل کار آلیس وقت ناهار نداشت. او سرتاسر روز در ساختمانی بزرگ می‌دوید، از پله‌ها بالا و پایین می‌رفت و در راهروهای طولانی می‌دوید. به دلیل قوانین پوشش، اجازه نداشت کفش اسپرت بپوشد و پاهایش همیشه تاول زده بود. حقوقش هم بسیار کمتر از حقوقی بود که به عنوان حسابدار تمام‌وقت می‌گرفت، شغلی که به خاطر اشتباهات ریاضی از دست داده بود. گفته می‌شد یک بار با اشتباه در ثبت اظهارنامه مالیاتی یک مشتری مهم، میلیون‌ها دلار به شرکت خسارت زده بود.

وقتی صورتحساب غذا آمد، بیش از سی دلار بود. آن‌ها مدت‌ها بود که به این رستوران نرفته بودند، قیمت‌ها بالا رفته بود و حتی منو را هم نگاه نکرده بودند. جان پیشنهاد داد: "می‌تونیم صورتحساب رو با کارت دیسکاور* حساب کنیم." اما آلیس گفت: "کارت خالیه" سکوت کردند. حتی برای پرداخت صورتحساب هم یازده دلار کم داشتند، چه برسد به انعام. سفر طولانی آخر هفته برای دیدن دخترشان، باقی‌مانده حساب جاری‌شان را خورده بود، با هزینه بنزین و پول اضافه‌ای که به دختر داده بودند. تا روز پرداخت بعدی هنوز سه روز مانده بود.

"می‌تونم چک بکشم و..."

آلیس گفت:  " چک نه."  و به تابلوی روی شیشه رستوران اشاره کرد. زخم معده جان، دیگر از غذای گرم و مغذی آرام نگرفته بود و درد می‌کرد.

بعد از لحظاتی  وقتی که نگاه گارسون را دور دیدند، جان قوری را برداشت و به دستشویی مردانه رفت. در را پشت سرش قفل کرد، خوشحال که این دستشویی فقط برای یک نفر بود، و شروع کرد مشت زدن به دیوار. اول، تلاش محتاطانه‌اش فقط به سکه‌های کوچک، ده‌سنی و پنج‌سنی، منجر شد. بعد از پنج ضربه به کاشی‌های دیوار، شمرد: کمتر از سه دلار بود، در حالی که انگشتانش قرمز و سوخته بودند.

سپس زانویش را تا جایی که می‌توانست به سینک کوبید. دردش خون را از قلبش به تمام بدنش می‌فرستاد، مثل یخ. روی زمین افتاد و به قوری نگاه کرد. یک اسکناس پنج دلاری. با تمام شجاعتش، آب را تا داغ‌ترین حد باز کرد، روی در سمت راست شیر آب روی زمین نشست و دستش را بیست ثانیه زیر آن نگه داشت تا پوستش بسوزد. چشم‌هایش را محکم بست و صدای افتادن سکه‌ها را گوش داد تا مطمئن شد بالاخره به اندازه کافی جمع شده است.


آلیس از پرداخت با این همه سکه احساس خجالت می‌کرد. وقتی از رستوران خارج شدند، سعی کرد به دیگر مشتری‌ها نگاه نکند که با کنجکاوی به آن‌ها خیره شده بودند. با یک چشم سالمش، شوهرش را که زخمی و ناتوان به نظر می‌رسید، حمایت می‌کرد و به دنبال در خروجی می‌گشت.

کمی بعد از بازگشت به خانه، جان روی کاناپه بی‌هوش شد. آلیس مدتی در آشپزخانه مشغول بود و جان صدای زمزمه‌های «اوو» و «لعنتی» را می‌شنید، همراه با صدای سکه‌هایی که در قوری می‌ریختند.

صبح که جان بیدار شد، فهمید دیر از خواب بلند شده است. معمولاً باید در تختش بیدار می‌شد، جایی که ساعت زنگ زده بود، اما اتاق نشیمن آرام و ساکت بود. ساعت ده صبح بود و نه آلیس پیدا بود و نه قوری.

جان با عجله به محل کار رفت و آن‌ها به او گفتند امروز می‌تواند مرخصی بگیرد، چون همکار تازه‌کار و جوانش می‌تواند خودش محموله‌ها را پردازش کند و نیازی نبود جان وقتش را صرف کند. آن‌ها حتی گفتند که ظاهر او خیلی خسته و کوفته به نظر می‌رسد و می‌تواند استراحت کند.جان با قلبی سنگین به خانه برگشت و دید همسرش هنوز مشغول کاری نیست.جان از آلیس پرسید چرا امروز صبح قبل از رفتنش او را بیدار نکرده است. آلیس توضیح داد که صبح آن روز در خانه بود و به طور تصادفی وقتی یکی از بیل‌های آویزان در گاراژ افتاد، سرش ضربه خورد و بی‌هوش شد.

جان دستش را روی جمجمه‌ زنش کشید تا تورم را پیدا کند. آلیس اطمینان داد که حالش خوب است، اما جان دیگر طاقت نداشت. او فریاد زد که باید این کارها را متوقف کنند و قوری را با زور از دستان آلیس گرفت و روی کمد آشپزخانه گذاشت، جایی که او نتواند به آن دسترسی پیدا کند.اما آلیس ناامید نشد؛ صندلی‌ای کشید و دوباره قوری را برداشت. با صدایی پر از هیجان گفت که این بار واقعاً فرصتی برای جلو افتادن دارند و اجازه نخواهد داد جان قوری را از دستش بگیرد.

"جلو بیفتیم؟" جان به آلیس توضیح داد که تنها راه جلو افتادن این است که هر دو اضافه‌کاری‌هایشان را کامل انجام دهند:  " امروزکه نرفتیم سرکار خودش ما را عقب انداخته..."

"ما هیچ وقت جلو نرفتیم، جان. هیچ وقت نرفتیم و هیچ وقت هم نخواهیم رفت. هر وقت پولی دستمان بیاید، چیزی خراب می‌شود یا یکی از بچه‌ها..."

آن‌ها نزدیک به یک ساعت با هم بحث کردند. آلیس در تمام طول دعوا، قوری بسته را محکم در دست گرفته بود. او در جریان مشاجره سه بار جان را «بی عرضه» صدا زد و جان هم، از سر ناامیدی، یک بار به او گفت که مادر خوبی نبوده است. این خشن‌ترین و بی‌رحمانه‌ترین برخوردی بود که تا آن روز با یکدیگر داشتند.وقتی دعوا تمام شد، هر دو از گرسنگی و خستگی خمیده بودند. آلیس در قوری را برداشت و با تعجب دید که داخل آن پر از اسکناس‌های بیست دلاری است. جمعاً کمی بیش از چهارصد دلار بود. جان پرسید: "چطور شد؟!»

آلیس به عقب خم شد و آب دهانش را روی صورت او انداخت. سپس توضیح داد که هر وقت توانسته از کار جیم زده و به خانه می‌آمده تا ناهار بخورد و امیدوار بوده که پستچی از مسیرش عبور کند و با او سلام و احوالپرسی کند.یک اسکناس بیست دلاری ظاهر شد، هرچند جان آن‌قدر خمیده بود که نتوانست آن را ببیند. بعد به جان گفت: "حالا نوبت توئه!" جان جواب داد: " تو یه عوضی هستی!" صدای برخورد سکه‌ها به گوش رسید.

"نه! واقعاً اینکاروبکن. یه چیزی به من بگو که از من متنفر هستی یا کاری وحشتناک که کردی. چیزی که واقعا دل منو بشکنه." جان نشست و فکر کرد، هنوز در ذهنش تلاش می‌کرد تصویر پستچی را بسازد.

-          " با الن واترسون رابطه داشتم..."


آلیس حرفش را قطع کرد : همین حالا هم می‌دونم.


جان با تلخی گفت. : "بعد از این که با هم دوست شدیم با او بودم."

این یک راز بود؛ کلماتی که بیست سال زیر پوست جان مانده بودند. او شب‌ها وقتی کنار آلیس در تخت خوابیده بود، بوی آن کلمات را حس می‌کرد. کلمات کهنه، مرطوب و سبز رنگ زیر پوستش، اما نه در خونش.

صورت آلیس رنگ پریده بود، اما لبخندی آرام روی آن نشست وقتی داخل قوری نگاه کرد و یک اسکناس پنجاه دلاری ظاهر شد. آلیس گفت: "ادامه بده."  

آن‌ها شروع کردند به گفتن همه چیزهایی که هیچ زوجی تا به حال به یکدیگر نگفته بودند. جان برای آلیس از زن همکارش گفت، همان زنی که ممکن بود جای او را بگیرد، و از جذابیت غیرمنتظره اندامش حرف زد. آلیس هم به جان درباره مردانی که قبل از او با آن‌ها بوده و کارهایی که به آن‌ها اجازه داده بود انجام دهند ولی هرگز اجازه نمی‌داد جان چنین کاری با او بکند، گفت. با این که هنوز هم یکدیگر را دوست داشتند، تا پایان روز قوری بیش از هزار دلار به آن‌ها داده بود؛ پولی بیشتر از آنچه هر یک از آن‌ها می‌توانستند در یک هفته در شغلشان به دست آورند.

روز بعد هم ادامه دادند، بعد از این که با هم به قدری شدید فریاد زده بودند که هر کدام سراغ گوشه‌ای رفتند و با گریه به خواب رفتند. در روز چهارم، جان تماسی از رئیسش دریافت کرد که گفت دیگر لازم نیست به محل کار بیاید. زن همکار جوان می‌تواند خودش کارها را مدیریت کند. جان جواب داد: « باشه. به هر حال یه کار دیگه پیدا کردم  »

رئیسش از بی‌تفاوتی او تعجب کرد. آلیس هم تصمیم گرفت به کار قبلی خود بازنگردد. با این که کم‌کم اسرار و دشنام‌های واقعی‌شان تمام می‌شد دشنام‌های ساختگی حتی یک سنت هم پول نمی‌داد باز هم موفق شده بودند پول کافی برای گذران چند ماه به دست آورند.هر صبح دیر بیدار می‌شدند، گاهی حتی بعد از ظهر، معمولاً تنها، و بعد در آشپزخانه همدیگر را پیدا می‌کردند و قوری را بین خود می‌گذاشتند. جان گفت: "همیشه وقتی دبیرستان بودیم بهت می‌گفتم ولنگار."

دنگ. دنگ. دنگ.

 آلیس جواب داد: " هیچ وقت به من لذت زناشویی ندادی."

سه اسکناس بیست دلاری.

آلیس داشت یاد می‌گرفت که با دیدن واکنش چهره جان می‌تواند پیش‌بینی کند که داخل قوری چقدر پول خواهد بود. دشنام‌ها، تنبیه‌ها و تحقیرها تأثیر دائمی‌تری روی او گذاشته بود و صورتش دیگر سریع به حالت عادی بازنمی‌گشت.

تا ماه سوم، قوری هر روز پول کمتری به آن‌ها می‌داد. آلیس دوباره شروع کرده بود به کوبیدن انگشتانش روی کابینت‌ها تا حداقل مبلغ لازم برای زندگی را از قوری بیرون بکشد. آن‌ها فهمیده بودند اگر بتوانند روزانه حداقل صد دلار از قوری بگیرند، می‌توانند سر کنند.

وقتی در ماه سوم، دختر بزرگشان با آن‌ها تماس گرفت تا خبر دهد که قصد دارد آخر هفته به خانه بیاید، آلیس سعی کرد به آرامی به او پیشنهاد دهد که نیاید. اما دختر گوش نداد و همان شب بعد روی آستانه خانه‌شان ظاهر شد، بدون این که انتظار چیزی که می‌دید را داشته باشد.

وقتی وارد خانه کودکی‌اش شد، همه چیز فرق داشت. عکس‌هایی که روی شومینه قرار داشتند، شکسته بودند؛ بعضی با مشت، بعضی با احساسات. موهای مادرش کوتاه و نزدیک به سر تراشیده شده بود. او به دخترش گفت که می‌خواسته چیزی متفاوت باشد، اما حقیقت این بود که برای پول موهایش را مشت‌مشت می‌کنده و در نهایت مجبور شده بود همه را یک‌دست کوتاه کند تا طول آن برابر شود.

پدرش هم بزرگ‌ترین شگفتی بود. موهایش سفید شده و سنگین‌تر از همیشه شده بود. آن‌ها خوب غذا می‌خوردند اما هیچ ورزشی نمی‌کردند. هیچ وقت نمی‌خواستند از قوری دور شوند و حتی لحظه‌ای را از دست بدهند که ممکن بود پولی به دست بیاورند.

دختر وقتی روی کاناپه نشست و چای نوشید، با حیرت به محیط تغییر یافته نگاه می‌کرد و شروع کرد به تعریف داستان‌های کلاس‌ها و استادانش. معمولاً آن‌ها با دقت گوش می‌دادند، سؤال می‌کردند یا نظر می‌دادند، اما این بار هیچ کدام حرفی نزدند. جان و آلیس هر دو به قوری فکر می‌کردند که روی میز جلوی آن‌ها قرار داشت و منتظر بود.

وقتی دختر قوری را برداشت، هر دو والدین با سرعت به سمتش رفتند و آن را از دستش گرفتند. آلیس گفت
"این یک شیء عتیقه است.» و قوری را آرام روی میز قهوه گذاشت. دختر پرسید: چی شده این چشم تو، مامان؟"


با نگاه دقیق نگاه چهار زخم جداگانه دیده می‌شد، اما یک بریدگی وحشیانه از جایی که خودش را با اتو زده بود، از هر فاصله‌ای قابل مشاهده بود. آلیس پاسخ داد: چیزی نیست، زمین خوردم.کلماتی که از دهانش بیرون آمد، توام با آرامش ظاهری بودند، اما حقیقت پشت آن‌ها چیز دیگری بود.

آلیس با چشمانی حریص به پوست سالم، بی‌خراش و بی‌کبود دخترش نگاه می‌کرد؛ پوستی که لمسِ درد را نمی‌شناخت. شب، درست پیش از این که دخترش به طبقه بالا برود و بخوابد، او را در آغوش گرفت و همان‌لحظه زیر بغل‌ها و پشتش را نیشگون گرفت. دختر فریاد زد: چرا همچین میکنی؟

صدای افتادن پول خرد از داخل قوری برخاسته بود؛ اما دخترک آن را نشنید. آلیس با ناامیدی گفت: "ببخشید"

اما سکه‌هایی که تق‌تق ته قوری جمع می‌شدند فقط پنج‌سنتی بودند... ناچیز، ناامیدکننده.

وقتی چمدان دخترش را به او داد، عمداً آن را محکم به ساق پای حساسش زد. دختر از درد جیغ کشید و چند لحظه لنگ‌لنگان دور خودش چرخید، در حالی که مادر با چهره‌ای مظلوم عذرخواهی می‌کرد و در همان لحظه صدای دلگرم‌کننده ریزش ربع‌دلاری‌ها در قوری بالا گرفت.آن‌ها تا دخترشان با دوستان قدیمی‌اش بیرون نمی‌رفت، یا شب نخوابیده بود، سراغ قوری نمی‌رفتند. زیر چشم دختر صبحِ روز بعد ورم کرده بود و لب آلیس ترک خورده؛ اما در جواب تمام سؤال‌های دختر، فقط سکوت تحویلش دادند.

دختر یکشنبه رفت؛ خیلی زودتر از زمانی که قرار بود. آلیس هنگام پایین رفتن از پله‌ها «تصادفاً» پشت سر دختر لغزید و او را از پله‌ها به پایین انداخت. آرنج دختر دردناک و مشکوک به ترک بود، پس تصمیم گرفت زودتر برگردد خوابگاه تا از خدمات درمانی دانشگاه استفاده کند. برایش عجیب بود که پدر و مادر نه پول بنزین دادند و نه حتی پیشنهادش را کردند.

جان در حالی که برایش دست تکان می‌داد، زیرلب گفت: نباید این‌کار رو می‌کردی. آلیس لبخند زد و پاسخ داد: "این یعنی ۵۰ دلار! پولی که آخرش خرج درس خودش می‌شه!"


اما حالا دیگر همه رازها، اعتراف‌ها، توهین‌ها و دردهایی که آن خانه را سرپا نگه می‌داشت مصرف شده بود؛ مثل خرده‌شیشه‌هایی که کف پذیرایی زیر پا خش‌خش می‌کرد. قوری دیگر از شنیدن تکرار گذشته سیر شده بود. پس جان و آلیس ناچار شدند دوباره به سراغ همان راه همیشگی بروند: زدنِ خود.

جان التماس‌کنان برای بازگشت به کار به رئیس سابقش پیام گذاشت، اما هیچ تلفنی پاسخ داده نشد.

قبوض دانشگاه هر سه‌ماه یک‌بار می‌رسید. قسط‌ها عقب افتاده بود: برق، آب، وام خانه، کارت‌های اعتباری. حتی یک‌بار هم مجبور شدند آلیس را به اورژانس ببرند؛ برای ضربه مغزی‌ای که خودش با همان بیل‌های آویزان گاراژ برای خود ساخته بود.

یک پلیس به اتاق انتظار جان آمده بود و از او سؤال پرسیده بود. جواب‌های جان را در دفترچه کوچکی نوشته و بعد عکس‌هایی از کبودی‌های آلیس به او نشان داده بود. پلیس پرسید: " زمین خورده؟" جان سرش را تکان داد و به سمت دیگری خیره شد.

در پایان هر هفته، جان یک سطل بزرگ پر از پول خرد به بانک می‌برد تا شمرده شود و به صورت اسکناس به او برگردانده شود. حتی این پول خرد هم در حال کم شدن بود. آن‌ها انتظار داشتند هر هفته چهارصد دلار پول خرد به دست بیاورند، اما کم‌کم این مبلغ به دویست و پنجاه دلار رسید. آلیس خبر داد: »یخچال خراب شده » جان  که از یک سفر ناموفق به بانک برگشته بود پرسید: »چی؟ چرا؟» آلیس پاسخ داد:  "نمی‌دانم."

- " شاید به این خاطر که تو هزار بار بهش مشت زده‌ای"

هر روز رفتار آلیس تغییر می‌کرد. جان مشکوک بود که او هفته قبل دوباره به خودش ضربه مغزی زده باشد، وقتی که «لغزیده» بود در حمام و او مجبور شده بود بدن نیمه‌هوشیار و خیس و سرخ او را به تخت بکشد. آلیس می‌گفت تصادفی بوده، اما قوری به طرز مشکوکی در همان اتاق حضور داشت. با آزمون و خطا فهمیده بودند که قوری فقط وقتی کار می‌کند که قربانی در محدوده مشخصی از آن باشد. او از آلیس پرسید: "پس می‌خوای خودمو مقصر یخچال خراب بدونم؟"

- «ماشین چی؟ می‌تونم تو رو مقصر شیشه شکسته ماشین بدونم«

پوستش کبود و رنگ‌پریده بود. چشم‌هایش هیچ سفیدی نداشت؛ فقط قرمز و سبز بود. کم‌خوابی کمی پول به دست می‌داد، اما دلیل بیداری او در شب این نبود. او درد داشت. سرش مدام می‌سوخت، اما حاضر نبود دوباره به پزشک برود و می‌گفت اگر بخواهند باز هم یک قبض بیمارستان پرداخت کنند، هیچ وقت پیشرفت نخواهند کرد.

وقتی تعمیرکار برای تعمیریخچال آمد، به آن‌ها گفت که ضمانت‌نامه‌شان خسارت را پوشش نمی‌دهد. آلیس از خشم فوران کرد و مستقیم به تعمیرکار اعتراض کرد. مرد کوتاه قد، کچل و سنگین‌وزن بود. روی انگشتانش انگشترهای طلا و نقره داشت. لباس کار آبی بلند به تن داشت و پلاکی  روی آن بود که روی آن حک شده بود: «رندی«

مرد تعمیرکار گفت: «خانم، من قوانین رو وضع نمی‌کنم...»

جان که داشت با دستمالی خون روی چانه خود را پاک می‌کرد، وارد آشپزخانه شد و همسرش را دید که با قاشق چوبی به سر تعمیرکار ضربه می‌زند. مرد مسن بود، حرکتش کند و پای راستش لنگ می‌زد. جان فریاد زد: "آلیس!"

و او را از روی مرد سنگینی که صورتش را با دستانش پوشانده بود، کنار کشید. صدای برخورد قاشق چوبی با انگشترهای مرد با صدای سکه‌های قوری هماهنگ بود.

آلیس به مرد پس‌نشسته لگد زد، در حالی که جان نیم‌تنه او را گرفته بود. پای او محکم روی بینی مرد فرود آمد و فورا آن را شکست. خون از بینی‌اش فوران کرد، روی لب‌ها و سرانجام روی کف آشپزخانه که پیش‌تر هم خونی شده بود، پخش شد.

مرد فریاد زد : دیوانه‌ای! زنِ تو دیوانه است! و صورتش را با دست پوشاند. جان آرام پاسخ داد:  " او دیوانه نیست"

جان جلو رفت، قوری را برداشت و یک اسکناس صد دلاری تازه بیرون آورد. آن را به تعمیرکار داد. مرد پوزخند زد:
" با این پول می‌خوای مساله را حل و فصل کنی؟ من ازت شکایت می‌کنم. بینی‌ام شکسته!

جان نگاهی به آلیس انداخت. پوست کبود و آبی‌رنگش زیر نور آشپزخانه می‌درخشید. صدای تلفن از دور می‌آمد، اما هیچ‌کس نمی‌شنید. تنها صدای قابل شنیدن، حتی برای تعمیرکار، صدای فشار چاقویی بود که آلیس در شکم او فرو کرد. هر دو دست مرد تلاش کردند دسته چاقو را بگیرند تا بیرون بیاورند، اما آلیس چاقو را عمیق‌تر فرو برد و آن را چرخاند، درست مثل کاری که در فیلم‌ها دیده بود. جان فریاد زد: این چه‌کاریه تو کردی؟!

 

او فورا به این فکر افتاد که حالا با جسد چه کنند و چگونه همسرش را از این ماجرا محافظت کند.

بدن مرد چاق روی زمین آشپزخانه افتاد، مرحله به مرحله. بخشی از ستون فقراتش تلاش می‌کرد هنوز صاف بماند، در حالی که ران‌ها و مچ‌ها می‌خواستند بی‌حرکت روی زمین بیفتند. آلیس یک بار دیگر او را با لگد به زمین کوبید تا قلبش از تپش بازایستد. جان دوباره پرسید. : لعنتی چه کار کردی؟

آلیس کنار مرد نشست، دو سه ضربه دیگر هم به او زد؛ شاید هنوز درد را حس کند. بعد بلند شد. جان وحشت‌زده در گوشه‌ای خشکش زده بود. زن به سمت قوری رفت، درش را باز کرد. لبخندی خونی روی صورتش نشست: نگاه کن!

قوری را جلوی شوهرش گرفت تا ببیند، اما جان نگاه نکرد. داخل قوری صدها اسکناس دویست دلاری بود تا جایی که جا داشت پر شده بود. جان فریاد زد: تو یک آدم را کشتی!

با هول و هراس از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کرد. کسی آن حوالی نبود. گفت: باید جسدش را ببریم داخل وانتِ خودش. ببین کلیدش را پیدا می‌کنی یا نه.

جان رفت از حمام حوله بیاورد تا خون را پاک کند. وقتی برگشت، دوباره دید زن بالای سر مرد است و چاقو در دستش. گفت: بعد از این که مردند دیگه جواب نمی‌ده.
جان گفت: می‌شه کمکم کنی؟
مواد شوینده مختلفی را از کابینت بیرون آورده بود.
"قبل از این که کسی بفهمه ناپدید شده باید یه فکری به حالش بکنیم"

اما آلیس نمی‌شنید. خیره مانده بود به قوریِ حالا خالی.
زیر لب زمزمه کرد: "می‌تونیم راه‌مون رو بخریم تا بهشت... این اطراف حداقل پانزده همسایه هست که به ما اعتماد دارن. دانِ روبه‌رویی توی کمدش اسلحه داره. همیشه هم پرش میذاره"
روز چهارم جولای به هر دوشان نشان داده بود.
گفت : " اینجا بیش از ده هزار دلاره،» اسکناس‌ها را زیر و رو می‌کرد، با همان چهره ثابت فرانکلین. «می‌تونیم راه‌مون رو بخریم تا بهشت..."

 

نظرات بینندگان