امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان - دکتر لفته منصوری :
جمعه، ۱۳ تیرماه ۱۴۰۴
هفتم محرم که فرا میرسد، قلب خوزستان از شوق میلرزد و روستاها بوی نذر و نوا میگیرند. در این روز که عربهای مؤمن این دیار آن را *یومالعباس* میخوانند، شعلهای از عشق و حماسه برمیخیزد؛ شعری از وفا در دل دشتها و تپهماهورها خوانده میشود. محرم در این خاک، دو قله دارد: یکی عاشورا، قلهی خون و حقیقت؛ دیگری روز هفتم، قلهی وفاداری و علمداری.
در این اقلیم افروخته از خورشید و روشن از ایمان، محرم تنها برگهایی در تقویم نیست؛ آیینیست ریشهدار، زنده، تپنده. آیینی که در نخلستانها رشد کرده، در مضیفها جان گرفته و در دلهای مهربان روستاییان، هر سال از نو شکوفا میشود.
برای شناخت عمق این مناسک، باید میان مناسک دینی و آیینهای دینداران تمایز نهاد. اولی، واجب و ثابت است، با ریشه در نصوص مقدس؛ همچون حج که فقه آن را ضابطهمند کرده. اما دومی، برخاسته از زیست اجتماعی مردم است؛ پوینده، انعطافپذیر، گرهخورده با فرهنگ و خاطره. آیینهای عاشورایی این سرزمین، گرچه رنگ دین دارند، اما عطر مردم میدهند؛ آیینهایی از جنس خاک و خون و عشق.
دیروز، به رسم ادب و دعوت، به همراه حاج صالح اچرش و سعید ساعد، رهسپار روستای *حمیدانیه* شدیم؛ روستایی از تبار صداقت، در دل تپههایی که هنوز قدمهای خدمت را در خود حفظ کردهاند. مسیرمان از میان آبادیهایی گذشت که نامشان بر گوش جان آشنا بود: سنیجه، اماسرجینه، کایدیه، گارگه، کهیش، بیت امطلب... اینها برای من فقط نام نیستند؛ پارهای از خاطرات دههی شصتاند.
نوجوانی بسیجی بودم، با دلی پرشور دوشادوش مردان جهاد سازندگی، که جاده میساختند و آب میآوردند؛ با آموزگاران نهضت سوادآموزی که چراغ علم را به خانههای گلی میبردند؛ و با گروههای خدوم بنیاد مهاجرین جنگ تحمیلی که برای اسکان و سامان دادن به خانوادههای آواره از جنگ تحمیلی، آستین همت بالا زده بودند.
آب نبود، برق رؤیایی محال بود، جاده تنها خطی در ذهن بود. مدرسه، خانهی امیدی بود که هنوز بنا نشده بود. شب که از روستا برمیگشتیم، در پیچوخم تپهها گم میشدیم؛ گاه ماشین در شنزارها فرومیرفت و این روستاییان، با چراغ تراکتور و دلی روشن، ما را بازمیگرداندند.
و اما امروز...
روستاها لباس عزت پوشیدهاند. جادهی آسفالته چون رشتهای از نور، آنها را به هم پیوند داده است. خانهها روشن، مساجد و حسینیه ها بر افراشته، مدارس آباد، مضیفها باشکوه، چاهها عمیق، زمینها سبز، و لولههای آبیاری چون رگهایی پرتوان، خاک را به نبض زندگی پیوند زدهاند.
نسلی که امروز در این روستاها میزید، شاید نداند که پدرانشان این همه را چگونه با دستان پینهبسته رقم زدند... و چه جوانان پرشوری که در گمنامی، در همین خاک، برای آبادانی جان دادند...
و اما یومالعباس...
در این روز، اگر خوشاقبال باشی، تنها به دو خانه دعوت میشوی؛ چرا که در هر کوچه، در هر خانه، سفرهای به نام قمر بنیهاشم گسترده شده. نذری از دل، نه از دارایی. طعامی از محبت، نه از تکلف.
در خانهی *شیخ یاسر ساعدی،* نان و برکت و سفرهای گسترده چنان بود که دیگر جایی برای طعام تازه نمانده بود؛ سخاوت، مهمان عزت بود.
پس از آن، به قصد زیارت قبولی، راهی روستای *کایدیه* شدیم؛ جایی که *حاج صباح ابومحمد* تازه از سرزمین وحی بازگشته بود.
آمدیم تا به رسم ادب بگوییم:
«قبول باشد حاجیجان؛ قدمت بر خاک این روستا، عطر عرفات دارد...»
او را نمیشناختم، اما در روستا، نسبتها فراموش نمیشوند. کافیست نامت را بگویی؛ به پدرت، پدربزرگت یا طایفهات که برگردی، حلقهی اتصال پیدا میشود و آغوش مهربانی بازمیگردد.
سفره هنوز برچیده نشده بود. بر اساس سنت خانوادهی حاج صباح، در یومالعباس، ناهار برنج و خورشتی از کلهپاچهی گوسفند است.
میهمانانی از رامهرمز آمده بودند و مجلس، معطر به روایت حج، عرفات، اشک و آینه بود.
این روستاها، هنوز دل دارند؛ هنوز حافظه دارند.
اگر روزی برایشان خدمتی کرده باشی، با صداقت یاد میکنند؛ بیمنت، بیریا.
و این بود یومالعباس، در تپههای ملاثانی؛
در تکهای از نقشه که با شعلهی عشق روشن شده بود.
*آنجا که علم، نه فقط بر دوش دست، که بر دوش ایمان است.*
*و برکت، نه فقط در طعام، که در نیت دلها جاریست.*
*و روستا، همچنان حرمت دارد...*
*هنوز، به وقت نام عباس، میگرید.*
*نشانی من در:*
*تلگرام*
https://t.me/LaftehMansoori
*ایتا*
https://eitaa.com/laftehmansoori
*بله*
ble.ir/join/8MX42Kx5qt
*سروش*
https://splus.ir/laftehmansoori