امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان - دکتر فاضل خمیسی :
زندگی،همانند جاده ی پُر خاطره از حکایات بسیار کسانی است که فارغ از آمدن و رفتن با رفتاری که از خود به یادگار گذاشته در ذهن و حافظه ی اطرافیان ماندگار شدهاند .
اینها چنان شخصیت پایدار و جذابی داشتند که خاطراتشان برای آشنایان و حتی میوه فروشی که با آنها برخورد داشته، خوشایند و مایه ی نقل قول و بازگویی است.
امروز هنوز صبح نشده بود که برق رفت، اتاق خنک و تاریک و صدای کولر قطع شد،
بیدار شدم، این هم از عجایب روزگار است که همه ی عالم با صدای زنگ بیدار میشوند، اما صدای لاینقطع «ور، ور» کولر مثل «لایی، لایی»، ما اهوازی ها را می خواباند!!
حوصله بلند شدن را نداشتم،در این مملکت چه خواب باشی چه بیدار ،هیچ توفیری نداره، تازه اگر بیدار بشی ممکنه دچار دردسر هم بشی .بهرحال؛
یهویی یادش کردم، قسمتی از خانه دار شدنم را مدیون «او» هستم.
قرار شد با پس انداز و قرض و قوله برای زن و بچه ام خانه ای تهیه کنم، در منزل پدری سر کردن در اتاقی ۹ متری دیگر به صلاح نبود...
شنیده بودم ، همسایه ی ۵ خانه آن ورتر قصد فروش خانه اش را دارد. منزلی ۶۰ متری در آخر لین ۵ حصیرآباد اهواز با دو اتاق و لوازم کامل( آن موقع منظور از لوازم، آشپزخانه و حمام و دستشویی بود).
به واسطه ی اسکندر «دلال سیار» با کلی چانه و قسم ، توافقمان هشت میلیون و پانصد هزار ریال ( هشتصد و پنجاه هزارتومان) شد.
قولنامه را من نوشتم پانصد هزار تومان پیش پرداخت و مقرر شد سیصد و پنجاه هزار تومان بعد از تسویه آب و برق و تخلیه منزل .«او» امضاء کرد و من و اسکندر هم شاهد و تمام.
پانصد هزار تومانی را که در کیسه ای آورده بودم نشمرده به کناری گذاشت، «او» داشت زمینی را که سازمان زمین شهری در فاز ۲ پاداد به او فروخته ، می ساخت و بخاطر اینکه «پول» کم آورده, مجبور شد خانه اش را زیر قیمت بفروشد !
روز تسویه حساب و تحویل خانه فرا رسید، سیصد و پنجاه هزار تومان را در پاکتی گذاشته به طرف خانه ی تازه خریده شده حرکت کردم، قبل از رسیدن با خود گفتم، چانه ی آخری را هم بزنم شاید به نفعم تمام شد، از پاکت پنجاه هزار تومان خارج کرده وآنها در جیب اورکتم طوری پخش کردم که برجستگی بسته ها مشخص نشود!
پاکت را که تحویل«او» دادم، به دروغ گفتم به والله نتونستم بیشتر سیصدتومان جور کنم و خودت که وضع ما حقوق بگیرها را میدونی و ....
سرش را پایین انداخت و خطاب به من گفت ؛«بخاطر اینکه دیدم بچه ی کوچک داری برایت آبگرمکن و بشکه ی آب را هم گذاشته و نبردم»، راست می گفت
آبگرمکن و بشکه در قرارداد نبود،
من یه ریز از اینکه همین پول را هم با کلی دردسر جور کرده ام مشغول توجیه بودم.
دستش به طرف پاکت رفت، با خود گفتم که حتماً میخواهد پول را پس و معامله را فسخ کند که دیدم یک بسته ی بیست هزار تومانی را از پاکت خارج و به طرفم گرفت:.
-« این هم شیرینی خانه ات»!
اول قبول نکردم، اما با اصرارش پذیرفتم.
در بازگشت حس کردم پنجاه هزار تومان در جیب هایم سنگین ترین بار زندگی ام هستند ...
هر چند از خریدخانه و جابجایی کلی خوشحال بودم اما برخورد بزرگمنشانه ی «او» و برخوردم، عذاب وجدان داشتم، پنج- شش ماهی گذشت که تصمیم گرفتم هر طور شده خانه اش را پیدا و به گناهم اعتراف و بگویم در آن معامله پنجاه هزار تومان در جیب هایم بود. آدرس منزلشان را از آشنایی گرفتم .
عصری بود، که با موتورسیکلتم جلوی در خانه ای نیمه ساز توقف کردم، درب خانه به ضدزنگ آغشته و هنوز رنگ نشده بود.
جعبه ی شیرینی را در دست گرفته با دست دیگر درب خانه را زدم.
در که باز شد زنی سرتاپا سیاهپوش و تکیده را مقابلم دیدم، او مرا شناخت، و من او را به سختی!
وقتی سراغ مرد خانه را گرفتم. فهمیدم که دیر آمدم ... زبانم سنگین شد...