امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان - محمد شریفی :
شیخ علیهالرحمه در "گلستان" و "بوستان" بارها یادآور شده است:
"مال بیزحمت، چون برفی است در تابستان، و روزیِ حرام، چون زهری در جامِ عسل. هر چه از رنج نیامده باشد، به رنج برود؛ و آنچه بیغرض حاصل شود، بیسبب زایل گردد."
در یکی از شهرهای ایران پهناور، مردی بود به نام قادرپناه؛ مردی که ناگهان، چون طوفانی سهمگین، سر برآورد و سایهاش را بر همهجا گسترد.
من او را سالها پیش در کوچههای تنگ و باریک دیده بودم؛ با کفشهای کتانی کهنه، جعبهای بر دوش، و گامهایی تند. جار میزد: "بستنی، بستتی، کیم! بستنی لیوانی... بیا جگرت را خنک کن!" کودکانِ محله، بیپول و پرهوس، دنبالش میدویدند. یکبار به او گفتم: "به هر کدامشان یک دانه بده، من حساب میکنم." هم لبخند کودکان دیدنی شد و هم برق شادی در نگاه قادرپناه.
سالها گذشت و دیگر صدای "آی بستنی" به کوچهها بازنگشت. از دوستم عبدالله پرسیدم سرنوشتش چه شد؟ گفت: "فازش بالا رفت، افتاد تو خط کلاهبرداری... خیلیها را به خاک سیاه نشاند. حالا در پایتخت با اعیان و آقازادهها پالوده میخورد و بر تختِ ثروتی بادآورده نشسته که حد و مرزی ندارد."
کودکانِ دیروز محله مات بودند که از کدام هفتسوی بخت وزید که او یکشبه رهِ هزارساله پیمود. اما در پس پرده، زمزمههایی بود که کسی جرأت بازگفتنش نداشت، زیرا آدمهایش همهجا بودند.
سالها بعد، قادرپناه دوباره به همان محله بازگشت؛ اینبار با بریز و بپاش و حضور در مجالس و محافل، گویی میخواست گذشتهٔ ننگینش را بزداید. برخی سادهدلانه گفتند: "او دیگر آن آدمِ سابق نیست، دستِ طمع را بریده و به نیکوکاری رو آورده است." اما عده ای دیگر زیر لبها نجوا میکردند: "کمکهای قادرپناه بوی تعفن میدهد؛ مبادا نانی که بر سفرهٔ یتیمان نهاده، از مالِ غصب و حیله باشد."
چنانچه در بطن یکی از محافل، مهدی آشفته ،یک قلم از کارهای هولناک وی را برملا کرد:
مهدی گفت: قادرپناه با جعل اسناد، ویلایی در شمال تهران را غصب کرده بود. در محکمه، دو شاهدِ دروغین از بستگانش به قرآن سوگند یاد کردند و شهادتی دادند که زمین از شرم لرزید. خواهرِ مالک، پیرزنی خاموش، بیهیچ جدال، کلید را تسلیم کرد. اما پیش از رفتن، سجادهاش را در حیاط گسترد و رو به آسمان نجوا کرد. سپس کلید را داد و آهسته گفت: "این خانه مال تو، اما خدا و تمام کائنات را به داور گرفتم."
از همان روز، سایهٔ نفرینش بر زندگی قادرپناه افتاد.
سالها بعد، وقتی احمد شریف (مردی اهل تحقیق) او را دید، پرسید: "چگونه است که امروز اینهمه مکنت اندوختهای و در این پیری به کار خیر افتادهای؟"
قادرپناه نخست لرزید، سپس آهی کشید و پرده برداشت:
"به همهچیز رسیدم جز آرامش. در میان خویش و آشنا اعتباری ندارم؛ هرکه تحویلم میگیرد، تنها بهخاطر پول است. و بدتر از همه، سالهاست که ماری به جانم پیچیده؛ سرطان، که طبیبان شرق و غرب از علاجش ناتواناند. هرگز فرزندی نیافتم تا میراثم را بردوش کشد. ماندهام با کوهی از ثروت بیبرکت؛ بیفردا، بیوارث، بیدوست…"
چشمانش از اشک پر بود و در صدایش حسرتی مرگآلود میلرزید. احمد شریف بیکلامی بیشتر، تنها اندوهی سرد کشید و در دل دانست:
بادآورده را باد میبرد؛ و بادآوردههای شیطان، زودتر از همه در خشم طوفان دود میشوند.
اهواز
۲۸ شهریور ۱۴۰۴