امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان ـ مجتبی حلالی :
همینکه شبها باید نوازشت کنم تا بخوابی، دستهایت را دور گردنم حلقه کنی و نزدیک و نزدیک تر می شوی، آخرین حد از عشق و آرامش را نصیبم می کنی. بدان. بدان که هر شب فراوان خیره می مانم در تماشایت.
اینها را برای برق چشمانت بهنگام مطالعه و برای لبخندت بهنگام لحظه ای که دلت خواهد لرزید می نویسم.
و یا دست های کوچکت، صدای نازک و آرامت، دهان بازت بهنگام نفس کشیدن، خیره شدنت به سقف وقتی برایت قصه می گویم، سوالات جورواجورت که در نهایت تسلیمم می کند و باید بحث را عوض کنم! بیشتر مرا شیفته و زارت می کند. اینها را هم بدانی بد نیست.
فیلم های ترسناک تماشا می کنی و دست بردار هم نیستی. همین هم باعث شده شبها خواب بد ببینی. خیلی از شبها گریه می کنی و باید آرامت کنم. دیشب از موجودی زرد رنگ گفتی که شاخ و دم بزرگ دارد. از دهانش آتش می آمده و دنبالت کرده و تو در حین فرار گریه هم کرده بودی. اینها را در خواب دیده ای. بعد راجب خدا سوال کردی! خدا کیست؟ کجاست؟ چه شکلی ست؟ قدش چقدره؟ چاق یا لاغر؟ ورزش می کنه؟ غذا چی می خوره؟ و من توضیح های ساده و کودکانه برایت ردیف کردم.
اینکه در همان لحظه تصویر خدا را به شکل پیرمردی مهربان درآوردی و اتفاقا تخیلاتت تا آنجا رفت که دیشب دنبالت آمده و سوار ماشینش شده ای برایم اعجاب انگیز بود. شاید من هم در کودکی چنین بوده ام، یادم نیست و نمی دانم. اما خدا تو را پارک هم برده بود و اجازه داد همه بازی ها را یکی یکی انجام دهی و این چقدر خوب است. بعد از آن با هم بستنی خورده اید و در مسیر برگشت، در یک فروشگاه، اسباب بازی هم دیده ای و برایت فیگور خریده است.
عشق حد ندارد. من هر ثانیه واقعا بیشتر از ثانیه قبل دوستت دارم. اما یک حرف و یک حرکت کافیست تا مانند یک انقلاب به فصلی جدید از عشق و علاقه ام به تو وارد شوم. مثلا چند شب پیش من در تراس بودم، بیرون را تماشا می کردم و دود سگیار را لابلای دود و سوز پراکنده در آسمان هوف میکردم. آمدی و با هر دو دوست گفتی! نکش پدر من. بایی لطفا سیگار نکش، مریض میشی میبرنت بیمارستان آمپولت می زننا!
مدتی است کلاس نینجا رنجرز می روی و همین شنبه گذشته کمربند زرد گرفتی، مرحبا عزیزکم. آفرین جان پدر. توهم برداشته ای. دستان باریک و کوچکت را نشانم می دهی و واقعا باور کرده ای که بازوانت، همینطور ساعدهایت عضلانی شده! کتف هایت را بالا می دهی و باور داری بدنت شبیه به بدنسازان حرفه ای شده. فریاد می کشی، حرکات ورزشی کلاست را بر روی من اجرا می کنی و تصور می کنی جکی جان و یا روسلی شده ای. و من ذوق می کنم. هر روز باید مبارزه کنم و به ازای هر مبارزه شبیه به کمبات باید شکست را پذیرا شوم. پس از آن باید زور بلندی کنیم (مسابقه مچ) اصلا نمی دانم چرا و چگونه مسابقه مچ را زور بلندی می گویی و زیر زمین را هم زیر بلندی!
حالا اما بعد از ورزش کلاس زبان را هم بیش از گذشته علاقه مند شده ای! مرحبا دردانه ام. باید بدانی هیچ چیز با ارزش تر از رشد و یادگیری نیست. رشد تو در توجه به تخصص و یادگیری است. باید خودت را اینگونه توانمند کنی. مزد تلاش هایت را هم بدون تردید خواهی گرفت
اینگونه راه های مختلفی هم مقابلت قرار می گیرد، راه هایی که جایگاه و شخصیتت را در جامعه تعیین می کند، فقط یک شرط دارد، اینکه حلقه دوستان و نزدیکانت محدود باشند. دوستانی اندک اما شایسته. می پرسی چرا؟ چون ما به طرز شگفت انگیزی شبیه به نزدیک ترین دوستان و نزدیکمان می شویم و این، قطعی است.
قبل تر هم گفتم، برای بزرگ شدنت و برای دستیابی به رویاهایت من دقیقا پشت سرت ایستاده ام. و از خیلی قبل تر کلی تصویر سازی و رویا پردازی هم کرده ام. و آرزو می کنم، آنقدر بزرگ و گرانمایه شوی و آنقدر لطف خدا شامل حالت شود، که تبدیل به واسطه خدا و آدم ها شوی تا خدای رحمان و رحیم از جیب و دستانت گره از مشکلات مردم بگشاید.
. بی تردید این من دل سوخته و زارت نیز تمام قد کنارت خواهم ایستاد. من بی وقفه به تماشایت نشسته ام، اگرچه از حضورت دو بال بزرگ درآورده ام، اگرچه به داشتنت مفتخرم.
اینها برای تبریک مشرف شدنت به پیش دبستانی دو به نثر درآمد. این تازه اول کار است. تو اکنون قرار است رفته رفته وارد جامعه شوی.
به تو و امثالت به غیر از درس، شادی را باید آموخت. همینطور فروتنی و صبر را. همچنین دوست داشتن و دوست داشته شدن را. پس از آن، وفاداری، تعهد و اجتناب از هرگونه آزار و خیانت را. تو باید شنیدن و تماشا کردن و زیبا سخن گفتن را هم بیاموزی. تو اندوهگین بودن و درک تنهایی و سکوت را هم خواهی آموخت. تو مهر و اخلاقی زیستن را نیز فرا خواهی گرفت. اینها نهایت منتج به انسانی زیستنت خواهند شد. و من بی تردید، بی ذره ای درنگ، با تمام وجود دوشا دوش تو قدم برخواهم داشت. این فال و این تماشا. خواهیم دید.