امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان ـ محمد دورقی :
*مالمون بار ونده دوش ولا به وار شیمبار*
*گل سهر و باوینه ولا تا به کدمون جار*
نمایشنامه باغ آلبالو اثر آنتوان چخوف، داستان خانوادهای اشرافزاده روسی است که در آستانه ورشکستگی قرار دارد. مهمترین داراییشان، باغ آلبالوی وسیع و خاطرهانگیز خانوادگی است که قرار است به دلیل بدهیها فروخته شود. مادام رانفسکی، بانوی خانواده، که پس از سالها زندگی در پاریس، به خانه بازگشته است؛ با چمدانهایی پر از خاطره برگشته است، نه راهحل. او هم کاری نمیکند و علیرغم حس تعلق شدید و عاطفه ریشه دار نسبت به باغ، تصمیمی قاطع و منجی نمیگیرد. او همراه با برادرش *گایف* ، دختر جوانش *آنیا* ، و پیشخدمت پیر خانواده، *فیرس* ، درگیر خاطرات گذشتهاند. آنها هر کدام در جهانی متفاوت زندگی میکنند: یکی در گذشته، دیگری در رؤیا، و آن یکی در سکوت. بحران مالی جدی است. *لوپاخین* ، تاجر عملگرای برخاسته از طبقهی فرودست، پیشنهادهایی برای نجات باغ دارد، اما خانواده در بیعملی و نوستالژی غرق است و توجهی نمیکند. بیتصمیمی و بیعملی آنقدر این خانواده را کرخت میکند که هیچکس متوجه تهدید قریب الوقوع نمیشود. همه منتظر معجزه بودند، یا شاید نمیخواستند با واقعیتی که عزمی برای تغییرش ندارند، روبهرو شوند. در پایان، باغ فروخته میشود. درختان قطع میشوند. صدای تبرها، در باغ میپیچد و بالاخره، از باغ آلبالو در ذهن مالکان آن چیزی جز خاطرات آمیخته با حسرت باقی نمیماند.
ما نیز، مانند خانواده رانفسکی، وارثان بیعمل یک باغ بزرگ و خاطره انگیز و هویت ساز هستیم. باغی به وسعت یک کشور. باغی به نام ایران، با تاریخ و تمدنی هزاران ساله. این باغ در اثر بی عملی و کرختی در تصمیمگیری و اشتغال افراطیمان به اهداف خُرد و فردی، اکنون در آستانه فروپاشی تدریجی قرار گرفته است.
*نمایشنامه باغ آلبالو*، متناسبترین تمثیل برای باغ بزرگ ایران است.باغی که دارد نابود میشود اما ما صاحبان نوستالوژی زدهی آن، غرق بیعملی و کرختی هستیم و برای نجات آن و همه خاطرات هویتساز آن کاری نمیکنیم.
ما نیز، مانند مادام رانفسکی، از پاریسهای ذهنی باز گشتهایم، با آرزوهایی زیبا اما گسسته از واقعیت. ما نیز، مانند *گایف* ، درگیر واژهها و شعارها هستیم، بدون آنکه کنشی واقعی و مسئولانه و به موقع داشته باشیم. ما نیز، مانند *آنیا* ، به آیندهای رؤیایی چشم دوختهایم، بیآنکه برای ساختن اش کاری کنیم. و *فیرس* های ما، نسلهای فراموش شدهاند: پیرمردان، معلمان، کشاورزان، کارگران، که در سکوت، کنار گذاشته شدهاند.
ما در لحظهای ایستادهایم که صدای تبرها دیر یا زود در این باغ پرشکوه ایرانی خواهد پیچید و درختهای هویت و تاریخ ما بر زمین سقوط خواهد کرد.
باغ آلبالو فقط یک نمایشنامه نیست. آینه است.آینهای برای تماشای تباهی تدریجی.آینهای برای فهم و فراگیری فنون فاجعه.آینهای که از مرگ و تباهی، تصویری تمامقد نشانمان میدهد.
میگویند مرگ از پاها آغاز میشود. ابتدا پاها بیحس میشوند و از کار میافتند، و سپس کرختی تباه کننده مرگ، به قلب و مغز میرسد. ایران نیز، همچون پیکری زنده، نخست از پاهایش خشک شد- از جنوب، از خوزستان، از بوشهر و هرمزگان و سیستان، از نخلهایی که عطشزده، سر بر بالین سراب گذاشتند و مرگ، در برابر نگاه بیتفاوت ما، عصاره جانشان را با ولع نوشید. و تالابهایی که در فراق جگرسوز رودها آنقدر مویه کشیدند تا ریههایشان خشک شد و به کما رفتند. این خشکی ِ خیره سر جسور و بیتوقف، این خزش بیصدای مرگ، آرامآرام دارد از پاهای ایران( جنوب) به سینه پر درد این پیکر هزاران ساله میرسد.، به زایندهرود، به دشتهای فارس، به قم و مرکزی. اکنون، این مرگ خزنده، به سمت سر ِ مالامال از رویا و نوستالوژی این پیکر در حال حرکت است- به تهران، به البرز و حتی شمال و خطرناک تر از همه آنها، به ذهنها و ارادهها.
یک زمانی در همین خوزستان ما بقول هنرمند ارزنده فقید این دیار ، زنده یاد و نام، *مسعود بختیاری* وقتی مال( مجموعهای از عشایر کوچ رو بختیاری) در دشت شیمبار مستقر می شد در آنجا دشت بقدری سرسبز بود که گلهای سرخ و بابونه تا کمر میرسید.اما الان....
زمانی در خرمشهر و شادگان و آبادان نخلها بر انسانها هم فزونی داشتند و نخل عزیزکرده و مکرم بود اما الان....
پرده چهارم نمایشنامه باغ آلبالو است. صحنه، خانه تقریبا خالی را نشان میدهد و چمدانها برای رفتن آماده است. در بیرون، صدای تبر به گوش میرسد. مالک جدید در حال قطع کردن درختان باغ است. او باغ آلبالو را خریده تا به جای آن آپارتمانهای مسکونی بسازد.
واریا دختر خوانده خانم رانفسکی که در طول سالها مدیریت خانه و امور مالی را بر عهده داشته، حالا با فروش باغ، نه تنها خانه و هویت خود را از دست داده، بلکه شغل و وظیفهاش نیز به پایان رسیده است. او به آیندهای نامعلوم و احتمالاً به عنوان خدمتکار برای خانوادهای دیگر مینگرد. واریا (در حالی که گریه میکند) :
*مامان جان، ما دیگر اینجا کار نداریم. باید برویم... دیگر خانهای نیست.*
*تمام زندگیم اینجا بود، در این باغ و این خانه. حالا باید بروم و برای دیگران خدمتکار باشم.*
اگر خوشخوردگان و خوشخیالان از وسوسهی بیش خوردن و بیش خیالی دست برندارند، *پرده چهارم* نمایشنامهی کاملا واقعی این باغ بزرگ و تاریخی هم بزودی بالا خواهد رفت و دیر یا زود واریاهای وطنی، با چشمانی گریان خواهند گفت که ما دیگر اینجا کار نداریم و باید برویم. دیگر خانهای نیست.