کد خبر: ۱۱۳۳۳۰
تاریخ انتشار: ۱۷ مهر ۱۴۰۴ - ۲۲:۵۹

آقای وزیر!! با کُت و شلوار زعفرانی در اهواز...!!

شوشان ـ  محمد شریفی :

دی‌ماه سال ۱۳۸۶ بود که غلامحسین‌خان صادقی، مدیرکل اداره‌ی فرهنگ و صنایع مستظرفه‌ی سابق، با شور و شوق خبر داد که "آقای وزیر فرهنگ" به‌زودی جهت بازدید و چندین "کلنگ‌زنی ملی و استراتژیک!" عازم اهواز خواهد شد. البته کلنگ‌زنی‌ها سابق بر این، چندین و چند بار به زمین کوبیده شده بودند و احتمالاً به همین دلیل در ردیف پروژه‌های استراتژیک قرار گرفته بودند.

از آن‌جا که بنده به‌عنوان آخرین ته‌مانده و بازمانده‌ی دوم خرداد در مقام "مشاور خاصه" محکوم به ادامه‌ی خدمت با اعمال شاقه در میان جهادیون انقلابی تازه‌وارد احمدی‌نژادی بودم، وضعیتی میان زمین و آسمان داشتم. همکاران جدید همگی کاپشن احمدی‌نژادی به تن داشتند. من نه اهل کت‌وشلوار بودم و نه حاضر به پوشیدن اونیفورم احمدی نژادی. محاسن هم که از روز اول نداشتم. از روی عمد شلوار جین می‌پوشیدم تا لجشان درآید، شاید استعفایم را بپذیرند و رهایم کنند تا به مدرسه بازگردم و مشق معلمی از سر گیرم.

یک روز یکی از همان جهادیون انقلابی گفت: "فلانی، شما باید همچنان در اداره کل بمانید. رها کردن اهالی رسانه و قلم به حال خودشان می‌تواند منشاء تشویش اذهان شود. امیدوارم که منظورم را گرفته باشی!"
گفتم: "منظورتان را دو سال پیش گرفتم، اما باور کنید من قلم را غلاف کرده‌ام؛ چنان آهسته می‌روم و می‌آیم که هیچ گربه‌ای با من سرشاخ نشود!"
خندید و گفت: "ما زیاد روی توبه‌ی گرگ حساب باز نمی‌کنیم!"

اما جناب مدیرکل گاه مرا به اتاقش دعوت می‌کرد و حرمت نگه می‌داشت. کم‌کم این دوستی‌ها متقابل شد و برایم ابلاغ مشاور صادر کردند. داستان "خروس مشاور" را همان‌وقت نوشتم و دیگر قصد بازگویی‌اش نیست. جناب مدیرکل از من توقع داشت در جریان سفر وزیر، در تمهید تشریفات و ظرایف، سنگ تمام بگذارم.

نخستین پیشنهاد من تعیین خودروی مخصوص وزیر بود. گفتم: "به نظرم رانندگی آقا مهدی برای جناب وزیر مناسب است؛ جوانی است وارسته و آراسته، بلندبالا، با کت‌وشلواری شیک و اتوکشیده، و در رانندگی اگر روی دست شوماخر نمی‌زند، دست‌کم می تواند این ماموریت را به بهترین شکل به مقصد سلامت برساند.

آقای صادقی خندید و گفت: "آ میرزا! فعلاً مُد روز کاپشن احمدی‌نژادی‌ست. اگر وزیر کت‌وشلواری نبود و با کاپشن آمد، چه کنیم؟
گفتم: در این پیشنهاد، چندین حکمت نهفته است که آثار و برکاتش در شرایط سخت آشکار می‌شود!، 

بی‌آن‌که به آقا مهدی توصیه‌ی خاصی کرده باشیم، صبح روز موعود او خودروی مخصوص را چون آینه برق انداخته بود و با کت‌وشلوار ذغالی هاکوپیان و پیراهن سفید، همچون دامادی در آستانه‌ی بله‌برون ایستاده بود. کت‌وشلوار چنان به قامت بلند و چشمان میشی‌اش می‌آمد که باید به تخته زد و "فتبارک‌الله" گفت.

جناب وزیر نیز از حیث قد و شانه هم‌وزن او بود، اما تفاوت در جوانی و طراوت بود: مهدی با موهای پرپشت و ریش مرتب، و وزیر با کله‌ای نیمه‌طاس و ریش جوگندمی. در فرودگاه، وقتی نگاه وزیر به آقا مهدی افتاد، دستی بر کاپوت ماشین زد و زیر لب گفت: «فتبارک‌الله احسن‌الخالقین!» سپس دست مدیرکل را با گرمی فشرد و با راننده  هم چاق سلامتی کرد که در نوع خود اتفاقی مبارک بود.

وزیر در صندلی عقب نشست، حاج‌آقا صادقی کنارش، و من طبق معمول به عنوان  سپر بلا در صندلی جلو جا گرفتم. کاروانی از خودروها همراه با پلیس و معاون استاندار ما را اسکورت می‌کردند.

در سالن صبحانه، جناب وزیر از نظم برنامه‌ها رضایت داشت و بی‌درنگ پس از صرف صبحانه، دستور حرکت به سوی آبادان داد. من موظف بودم در مسیر، مانند "شهرزاد قصه‌گو"، از تاریخچه‌ی شهرها و مشکلات عدیده‌ی خوزستان روایت کنم.

آسمان اهواز ابری و ساکت بود، مه جاده را در چنگ گرفته بود. از رانندگی آقا مهدی خیالم آسوده بود، اما اضطراب وزیر برای رسیدن به موقع محسوس بود. برای کاستن آن اضطراب، چند حکایت کوتاه از بقچه‌ی حافظه بیرون کشیدم؛ چندان کارگر نیفتاد.

گفتم:آقا مهدی، چای یا دمنوش چه دارید؟ با خونسردی گفت: قهوه، چای، و زعفران!آنگاه من شروع کردم به شرح فواید زعفران؛ از نشاط‌آوری‌اش تا رفع اضطراب و تقویت قلب. وزیر ناگاه به وجد آمد و فرمود: یک استکان زعفران، لطفاً!

فلاسک را بیرون آوردم و استکان کمرباریکی را لبریز از زعفران ناب قائنات کردم. عطر زعفران فضای ماشین را پر کرده بود. همه هوای زعفران کردند و من، به سان ساقی قافله، جام‌ها را پر می‌کردم. در آن شور زعفرانی، ناگهان حادثه‌ای رخ داد که همه را از رویا به دلهره کشاند؛ دست حاج‌آقا صادقی به استکان وزیر خورد و زعفران بر پیراهن سفید و کت ذغالی وزیر پاشید!

رنگ کت و پیراهن، زرد زعفرانی شد و مجلسِ عطر، یکباره به مجلسِ وحشت بدل گشت.پیش از آن‌که وزیر آمپر بکشد، با اعتماد به‌نفس گفتم:کمتر از دو دقیقه این مشکل قابل حل است! همه با تعجب نگاهم کردند. ادامه دادم:سایز کت و شلوار آقای وزیر و آقا مهدی هر دو پنجاه‌و‌چهار است!

مهدی بی‌درنگ کت‌وشلوار خود را درآورد و بر تن وزیر پوشاند، و وزیر هم کت زعفرانی خویش را به مهدی سپرد. تمام این عملیات تعویض در کمتر از دو دقیقه انجام شد؛ چنان دقیق که اگر کسی از بیرون می‌دید، گمان می‌برد در حال اجرای صحنه‌ای از سریال تلویزیونی "پس از باران" هستیم۔
وزیر که کت تازه را پوشید، لبخند زد و گفت: آقا میرزا! انگار این زعفران هم بی‌حکمت نبود؛ نشاط‌آور که بود، حالا رنگ‌آور هم شد!

آبادان که رسیدیم، برای آقا مهدی از بازار مرکزی کت و شلوار دیگری خریدیم؛ رنگ خاکستری روشن، تا اگر بار دیگر فلاسک زعفران تصمیم به رنگ پرانی کرد، لااقل با رنگ رسمی وزارتخانه هماهنگ باشد!
خلاصه در آن سفر به برکت زعفران  وزیر در اعطای اعتبارات به استان سنگ تمام گذاشتتد، اگر با وزیران و وکیلان همسفر شدید مقداری زعفران و یاچبزی مثل زعفران با خودتان بهمراه داشته باشید ، شاید منشاء اثر باشد و شاید هم باعث دردسر...

نظرات بینندگان