کد خبر: ۱۱۳۳۵۴
تاریخ انتشار: ۲۱ مهر ۱۴۰۴ - ۲۰:۳۸
محمد شریفی

چرخ گردون فلک" در دستان قپانی!

شوشان ـ محمد شریفی :

چندی پیش توفیق زیارت زایر عاشور اردل آبادی  را داشتم. 

زایر گفت: عمو قپانی دستش رفت روی هیچ بزرگ! تمام دار و ندار و مال و منال و ثروت مایملک و تمام دارایی‌اش را شریک رند سیاسی‌اش جناب مشتی باقر بالا کشید. 

قپانی همه راه‌ها را رفت، اما سر یک تربچه هم توش در نیامد.

قپانی از شدت درد و استیصال به کوه زد و توی غاری ساکن شد. قوچعلی در حین چرای گوسفندان، دیدش که توی غار با نوای نی ترانه‌ای ایلی می‌خواند و یواشکی از او فیلم گرفت.

 اینم فایلش! باورش خیلی برایم سخت بود.

 زایر عاشور دکمه پلی را زد و قپانی با لباسی مندرس و ریشی دراز، با نای نی اینگونه آوای نوا را می‌داد:

"اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که این چون است و آن چون
یکی را می‌دهی صد ناز و نعمت
یکی را نان جو آلوده در خون

ز دست چرخ گردون داد دیرم
هزاران ناله و فریاد دیرم
نشنید دستانم با خس و خار
چگونه خاطر خود شاد دیرم"
(بابا طاهر)

جهان رفت و جوانی و چمن رفت
گل نسرین و سرو و یاسمن رفت
پس از من دوستان گویند افسوس
که آخر فایز شیرین سخن رفت
(فایز)

کلیپ چنان پرسوز و گداز بود که خود من هم که از حال و روز قپانی بی‌اطلاع بودم، گریه‌ام گرفت. می‌دانستم سنگ آسیاب را قپانی گذاشته بود، اما وقت چرخیدن، آردش در تاپوهای (سیلوهای کوچک گندم) مشتی باقر انبار شد.

گفتم: چرخ گردون بدجوری بی‌قرار و بی‌حساب می‌چرخد، آخر نفهمیدم یک من به چند من است؟. زایر گفت: 

"آمیرزا، نمی‌توانی کاری بکنی؛ چرخ گردون! یک روز هم به نفع عمو قپانی بچرخد.؟"

گفتم: من در علوم غریبه و جفر و رمالی اندازه یک قوربک (وزغ) هم سررشته ندارم.

زایر گفت: " نوبت قپانی هم می‌رسد، باید دندان روی جگر بگذاریم تا زمین یک دور دیگر بچرخد. زمین هنوز به نصفه نچرخیده بود!

من و زایر توشه و آذوقه در حد کفایت جمع کردیم و ملا عبدالرحیم طلسم‌چی را هم با خودمان بردیم. کوه به کوه، کمر به کمر گشتیم تا به عمو قپانی رسیدیم.

عمو یک شاعر تمام‌قد شده بود و گفت: من دندان لق سیاست را بیرون کشیدم. 

همین دیشب چرخ گردون فلک را برای یک ساعت دست من دادند. اول سراغ مادرم رفتم و تمام بیماری‌هایش را خوب کردم. بعد سراغ شریک سیاسی‌ام، جناب مشتی باقر، همانی که مرا به روز سیاه نشاند، رفتم.تا نشانش بدهم یک من ماست چقدر کره دارد، برای جلب اعتماد مشتی باقر، اول دو کوزه طلا از چراغ جادوی علادین برایش بیرون کشیدم، حسابی خر کیف شده بود. بعد ۲۰ سال جوانترش کردم و در آخر تبدیلش کردم به یک کودک یک‌ساله و در تونل زمان رهایش کردم."
از حرف های بی در و پیکر عمو قپانی فهمیدم، بدجوری توهمش زده بود بالا، حالش اصلاً خوش نبود. چوپان‌ها می‌گویند عمو گیاه هوم را کشف کرده، شیره اش را می خورد و پس از خلصه، بین عوالم ناسوت و لاهوت شیرجه می زند.

زایر گفت: 
فلک یکی را سوار می‌کند روی شانه‌ی اقبال، یکی را می‌فرستد ته چاه ادبار و خودش از بالا می‌خندد، انگار نمایش طنز خنده‌دار شب های برره می‌بیند.

قوچعلی چوپان هم گفت: "فلک مثل بز نَرِ چموش است؛ اگر به نفع‌ت نرفت، نباید شاخش را بگیری، چون بدتر لگدت می‌کند. باید بگذاری بچرخد، خسته که شد، خودش آرام می‌گیرد و یک مشت بخت از جیب آسمانش می‌ریزد پایین.، اگه آدم زرنگ باشه، سربزنگاه میتونه کاسه اش را پر از بخت و اقبال بکند۔

زایر گفت: نرخ بازار بخت و اقبال هر روز بالا و بالاتر می‌رود، فعلاً بخت با مشتی باقر است. قپانی  مرغش یک پا داشت ، و گفت من در کوهستان می مانم ،او را به خدا سپردیم و پژواک آوای نی در دل کوهستان، با دوبیتی‌های ایلی، مثل تیشه فرهاد به گوش می‌رسید.

نظرات بینندگان