امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان ـ بهمن گلبانکی
برای من، تازه از وقتی که ساعت ۱۱ شب صدای قِرقِرِ کرکرهی برقی مغازهی عکاسی—که مثل عروس با ناز و عشوه پایین میآید—بلند میشود، پارت آخر زندگی روزانهام شروع میشود. همان موقع که بقیهی آدمها توی رختخواباند یا در حال آماده شدن برای شیرجه زدن توی تخت، من فکر میکنم حالا که دخل را جمعوجور کردم و عکسهای مردم را تحویل دادم، کجا بروم؟
همزمان چند لوکیشن و چند مسیر در ذهنم شکل میگیرد، اما معمولاً اگر هوا خنک باشد، سرِ طلافروشیهای خیابان طالقانی، کنار دکهی همیشه شلوغ غلام دیده میشوم. همانجا که غلام، با تأکید همیشگیاش فلفل تند تازه از «اون ورِ مرز» را روی نخود میریزد و خط پایان افکار من همانجاست.
دارم با آرامش نخود میخورم و به پل سفید—که نورهایش همیشه خدا یکیدرمیان روشن است—زل زدهام و زیر لب «بیا تا که برقرارِه دنیا…» میخوانم.
اصلاً همین حالا که مینویسم فهمیدم نخودهای غلام و فلفل تازهاش مرا به یک لِوِل دیگر از عاشقی میبرند. آخرش ۷۰ هزار تومان کارت میکشم و هیچ… اما همین «هیچ»اش آرامش است. خیابان طالقانی آنقدر خلوت است که تمام تابلوهای مغازهها را راحت میتوانم بخوانم.
توی همین آرامش ۷۰ هزارتومانی غرق بودم که یهو صدای تکچرخ، افتادن و ساییدهشدن دست و صورت یک جوون، گوشم را—که هیچ—تمام ذهنم را خراشید. وقتی دید دور دکه شلوغ است، بلند شد، نگاهی به ما کرد، خودش را تکاند، فرمان کج شدهی موتور را با دو حرکت—مثل یک دکتر شکستوبست—سرجایش انداخت، چراغ خرد شدهاش را برداشت و اینبار بیهیجان رفت. شاید جلوی مشتریها کنفت شد، نمیدانم.
من که به آخرهای کاسه نخود رسیده بودم، سوار شدم و راه افتادم سمت خانه.
یادم افتاد پنجشنبه است و ساحلی و اتوبان چهارشیر شلوغتر از همیشه.
داشتم میراندم و میخواندم که واقعاً ترسیدم و کنار جاده گرفتم؛ مبادا وسط این کورسبستنهای ماشینها خطی روی من و ماشینم بیفتد. عجیب میرفتند؛ یکی بعد از دیگری، مثل فیلمهای هالیوودی. ماشین خارجی، داخلی، موتور… همه با هم مسابقه میدادند و صدای اگزوزشان گوشِ آسمان را هم کر میکرد.
بیچاره خانههایی که مجبورند سمفونی پُر از خَشِ این ماشینها را تا صبح تحمل کنند.
واقعاً اهوازِ چهارشیر با اهوازِ خیابان طالقانی زمین تا آسمان فرق داشت.
پرسیدم «کجا با این سرعت؟»
که یهو صدای اگزوز و معکوس کشیدنِ یک ماشین دیگر، اجازه نداد حرفم را تمام کنم. ماشینهایی با رینگهای لنگکشیده، برقافتاده از چرخ تا سقف—گویی هفت روز هفته فقط صرف تمیز کردنشان میشود—دیوانهوار به مقصدی نامعلوم گاز میدادند. شک ندارم پدال گاز چسبیده بود به کفِ کفِ ماشین.
واقعاً ترسناک بود.
جلوتر ترافیک بود؛ تصادف شده بود.
ماشین امداد، پلیس و مردم با موبایلهای بالا گرفته نشان میدادند یکی از همان صداهای سمفونی اگزوزها به «نت آخر» نرسیده، به دار و درخت و جدول خورده است. ترافیک آنقدر زیاد شده بود که صدای مردم میرسید که: «چی شده؟ چی شده؟»
یک صدایی هم توی گوشم مثل پتک زد و با خنده گفت: «فکر کنم گُلمُل کشیدن!»
اما چیزی که من دیدم بیشتر شبیه این بود که کل باغچه را یکجا دماغی زده باشند؛ اینطور خودشان و ماشین را لِه کرده بودند.
بهترین حالتِ این تصادفها و این هیجانهای بیجا، یک شکستگی دستوپاست؛ خدا نکند آخرش به اتاق همیشه سرد بیمارستانها برسد.
چقدر این شبها در جایجای اهواز دیدهایم ماشینی به در و دیوار و دار و درخت خورده و داغون شده؟
علاج چیست؟
قطعاً انتخاب یک مکان درست برای نشان دادن مهارت رانندگی، سرعت و خالی کردن هیجان. پیستهای امن ماشین و موتور در اهواز هست؛ چرا خیابان پرتردد؟ چرا جایی که هم خودشان و هم راننده آرام دیگر را گرفتار میکند؟
وظیفهی ما، نهادها و رسانهها در قبال این جوانها و این هیجانها پررنگتر از همیشه است، نیست؟
ای کاش همان وقتی صدای قِرقِرِ کرکره عکاسی آمد، مستقیم میرفتم خانه تا این صحنه را نبینم.
آخر شبهای اهواز هم آرام و بیصدا، مهمان طلوع خورشید خانم میماند.