کد خبر: ۱۱۳۵۹۵
تاریخ انتشار: ۱۰ آذر ۱۴۰۴ - ۲۳:۵۰
فاضل خمیسی

شبنم شرافت

 شوشان ـ فاضل خمیسی :


 غروب اولین جمعه ی آذرماه همین امسال ، سالی که  شایدتعداد سرفه های مردم‌ استانی به نام خوزستان  با سُرفه های تمامی مُردگان تاریخ، قابل مقایسه باشد.
با تک سرفه ای  خشک و چشمانی ملتهب در حال عبور از پیاده رویی در باصطلاح منطقه ی مرفه نشین کیانپارس اهواز بودم.
  دور سطل فلزی زباله، چند پسر و یک دختربچه مشغول جستجو در میان ضایعات بودند، قد بعضی از آنها آنقدر کوتاه بود که مجبور بودند تا کمر در سطلی که مملو از میکروب و بیماری بود در جستجوی نان باشند!
 بعضی از آنها هم علاوه بر جمع آوری زباله، آبپاش و شیشه پاک کنی هم در دست داشتند که در زمان قرمزی چراغ راهنمایی ، اقدام به پاک کردن 
شیشه های خودروهای عبوری می کردند..
 فرصتی بود که با بچه ها گپی بزنم، ثریا کلاس دوم بود،
 در کنار برادرش حسن کار می کرد، خود و برادرش صادقانه از مشکلاتشان گفتند و می دانستند که زباله بیماری زاست اما باید خرج خود و مادر و دیگر خواهرشان را تامین میکردند، گفتند که پدرشان مبتلا به اعتیاد و نبودش از بودنش بسیار بهتر است…
  حسن با اینکه سنی کمتر از ۱۳ سال داشت، با لحن مردانه ای گفت اگر مجبور نبود هرگز اجازه نمی داد خواهرش در زباله بگردد..
 صادق و کاظم برادر بودند، صادق آنقدر سلیس و مرتب از محرومیت و بیماری مادرش و اینکه اهل نماز و روزه و شرایط زندگی  او و برادرش را مجبور به ترک مدرسه و کشیده شدن به جمع آوری ضایعات صحبت کرد که پیشنهاد هیچ راه حلی را برایم باقی نگذاشت!
  میلاد کوچولو با آن موهای فرفری دوست داشت دوباره به مدرسه برگردد..
 بچه هایی که دیدیم نه اجیر مافیا بودند و نه از سر سیری در آن غروب میان آشغال ها می گشتند، آنها میخواستند با شرافت نان درآورند، نانی که برای خانواده حکم زنده ماندن داشت…
  نصیحت هایم در زبانم منجمد شدند، آنها باید کار میکردند، و این شغل برای آن بچه ها هر چند نامناسب اما چاره ای نبود ، باید چیزی می گفتم که قابل لمس و شدن بود، بنابراین گفتم که :
«لاقل ماسک و دستکش استفاده کنید»!
  وقت خداحافظی ، صادق که به مثابه ی  برادر ارشد،  مواظب بقیه بود جمله ای گفت که بزرگ بودنش را دو چندان نمود: «عمو! نگران نباش، ما شریف زندگی می کنیم»… ( اسامی مستعار هستند).

    راستش را بخواهید، شخصاً به عملکرد و رفتار نمایندگان مجلس شورای اسلامی زیاد خوشبین نیستم اما خبری که از نماینده ی مردم لردگان ، خونیمرزا و فلارد را که شنیده و خواندم برایم غیر منتظره بود:
 سید احمد موسوی فرزند نماینده ی لردگان که پیک موتوری یکی از رستوران‌های تهران بود بر اثر سانحه و تصادف در حین کار فوت می نماید، سید روح الله موسوی در روز تدفین پسر برومندش در سخنانی خدا را به شهادت 
می گیرد که در دوره ی نمایندگیش حتی یک تماس برای اعضای خانواده اش نگرفته و حتی صاحب کار سید احمد بعد از فوت این جوان متوجه میشود این کارگر جوان رستوران فرزند نماینده ی مجلس است…
   «شبنم شرافت» بر دوش هر کسی نمی نشیند این بزرگترین سرمایه زندگی بر مبنای اصالتی است که سنگ بنای انسانیت است.
 

نظرات بینندگان