امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان ـ محمد شریفی :
ده روز از چلهی زمستان ۱۳۵۶ گذشته بود. سرمای استخوانسوز، در رگوریشهی کوههای مُنگشت دندان میفشرد و باد و بوران، شاخههای خشکیدهی بلوط را بیامان میکوبید. در «آبادی بالا»، آتشی از فتنه زبانه کشید؛ نزاعی میان دو طایفه که ریشه در خاک داشت و شاخه در غیرت. استخوانهایی شکست، خون از پیشانی و صورتها روان شد، حرمتها دریده گشت و دلبستگیهای دیرینِ ایلی در معرض گسست قرار گرفت.
خبر حادثه به پاسگاه ژاندارمری رسید. گروهی از امنیهها، با چکمههای سنگین و سلاحهای صیقلخورده، بر اسبهای چموش سوار شدند و دیار را در محاصره گرفتند. مأموریتشان روشن بود: بیدرنگ، مسببان نزاع را بازداشت کنند.
در همان هنگام، بزرگان طوایف مجاور، گرد خانهی کدخدا باران حلقه زدند؛ مردی سالخورده و فرزانه، که قضاوت را تنها به تدبیر و درنگ میسپرد.
استوار کشوری، رئیس پاسگاه، با قامتی ستبر و صدایی که سکوت را میشکافت، وارد خانه شد. چشمانش حکایت از فرمان داشت. به صراحت گفت:
ــ اگر تا امشب بیگ محمد را تحویلم ندهید، همگی را به اتهام اخلال در نظم عمومی بازداشت میکنم!
بیگ محمد، مردی موقر و اهل حرمت، در میانهی نزاع، زخمی زده و زخمی خورده بود و اکنون از دیده پنهان شده بود.
کدخدا، آرام و سنجیده، پاسخ داد:
ــ اگر در پی آرامش و ختم فتنهاید، نخست باید به او امان دهید. بیگ محمد مرد صلح است، نه آشوب. تحقیر او، جز خون تازه، حاصلی ندارد.
استوار با لحنی آمرانه گفت:
ــ اگر تا امشب خود را معرفی کند، به او اماننامه میدهم؛ در غیر این صورت، این دیار را با خاک یکسان خواهم کرد.
کدخدا در چشمان او نگریست. در ژرفای آن نگاه، انضباطی خشک میدید، اما نه دلسختی و بیرحمی. با طمأنینه گفت:
ــ اگر سرکار قول دهد، من تا یک ساعت دیگر بیگ محمد را نزد شما خواهم آورد؛ فقط مأمورانتان را دور کنید.
استوار، بیسخن، سر تکان داد.
ساعتی نگذشته بود که بیگ محمد، به دعوت پدرانهی کدخدا، از سایه بیرون آمد. راهی خانه شدند، اما هنوز صد قدمی نرسیده بودند که ناگاه ایستاد و گفت:
ــ وای… طپانچه!
به یاد آورد که طپانچهای قدیمی، با غلافی از چرم سُمخورده، بر کمرش بسته است. همراه داشتن سلاح گرم، آن هم بدون مجوز و در حضور ژاندارم، سندی بود جرمآلود.
کدخدا گفت:
ــ شب است و راه برگشت نداریم. طپانچه را، با غلاف، به سوی آن تپه پرتاب کن. فردا، که آبها از آسیاب افتاد، میآییم و پیدایش میکنیم.
بیگ محمد، در سکوتی سنگین، طپانچه را بهسوی تپه پرتاب کرد. گویی اختیار را به دست خاک و قضا میسپرد.
در خانهی کدخدا، استوار کشوری سخت برآشفت. تهدید کرد و خشم ریخت، اما وساطت بزرگان کارگر افتاد. سرانجام، بهشرط معرفی فردای بیگ محمد، از بازداشت درگذشت.
مجلس صلح، در نیمهشب زمستانی، بهخیر گذشت. امنیهها رفتند، بزرگان پراکنده شدند. اما دل بیگ محمد، در تپه جا مانده بود. همان شب، با کدخدا باران به تپه بازگشت؛ نه از بیم، بلکه برای بازستاندن اختیار و هویتِ خویش.
هوا تاریک و خاک، یخزده بود. ناگاه چشم کدخدا به پارهای چرم افتاد؛ تکههایی از غلاف چرمی، پارهپاره و آغشته به دندان سگ.
کدخدا زیر لب گفت:
ــ این کارِ سگ است...
بیگ محمد شگفتزده پرسید:
ــ یعنی طپانچه را سگ خورد؟
کدخدا لبخند زد:
ــ چرم را دریده و شاید بلعیده باشد؛ اما طپانچه از فولاد است. شاید خاک پنهانش کرده باشد… باید بیشتر بگردیم.
در همان دم، بیگ محمد فریاد زد:
ــ پیدایش کردم!
طپانچه، بیغلاف و بیخون، در دستش سنگینی میکرد.
کدخدا، نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ در روزگاری چنین، باید دل در گرو بقا داشت، نه در کمین انتقام...
حرف های کدخدا باران ،بیگ محمد را به افق های دور و دراز برد۔۔۔
بیگ محمد، طپانچه را در دست فشرد. نگاهش، نه به آن فلز سرد، که به دوردستهای کوه بود؛ جایی که آفتاب، هر چند کمرمق، نوید روزی نو میداد.
کدخدا باران، دستی بر شانهاش نهاد و آرام گفت:
ــ خشونت، همانند طپانچه، اگر به دست نادان افتد، خون میریزد؛ و اگر به وقت، زمین نهاده شود، مایهی عبرت است نه قهر.
بیگ محمد با آهی بلند گفت:
ــ کاش پیش از آنکه حرمتها بشکند، کسی این را میفهمید...
کدخدا لبخند زد و گفت:
ــ هنوز دیر نشده، بیگ محمد.
تو بازگشتی، و این بازگشت، آغاز تدبیری نو است.
آن شب، در سکوت سرد کوهستان، دو مرد، یکی با چشمانی روشن از تجربه، و دیگری با دستانی تهی از انتقام، از تپه پایین آمدند.
فردا، خورشید بر آبادی بالا طلوع کرد؛
و در آن صبح زمستانی، بیگ محمد، بیهیاهو، به پاسگاه رفت.
اما نه با دستبند، که با سخن. نه با پشیمانی، که با پیشنهاد صلح.
و در همان هفته، کدخدا باران، میان دو طایفه پیماننامهای بست؛
بر کاغذی ساده، با جوهری که نه از مرکب، که از خرد و حرمت بود.