امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان ـ هوشنگ نوبخت :
چند وقتی است که پس از حدود بیست و سه سال متوالی، دستم به قلم نمی رود و نمی توانم خودکار آبی ام را مجبور به نوشتن کنم.
از قدیم هم این گونه بودم که باید خود واژه ها و دغدغه ها، در رگ خودکارم جریان می یافتند تا من آن ها را مکتوب کنم و هیچ وقت تلاش نکردم که تصمیم بگیرم سراغ بهانه هایی بروم برای نوشتن چون اعتقاد دارم که ذات هنر و خلق اثر در این است که ببارد و جاری شود و گرنه بسیارند ابرهای مصنوعی و باروری که باران شان حال دل هیچ عاشقی را خوب نمی کند.
اینک ساعت از نیمه های شب گذشته و من در پی خویشم برای چرایی این که چرا نوشتن ام نمی آید.
چرا حال خودم و خودکارم خوب نیست. چرا فکر می کنم که هر چه باید می نوشتم را نوشته ام.
ذات بشر رو به تکامل و امید است و البته جریان فعلی حاکم بر بشریت چیزی غیر از این ولی باز هم نمی توان از جنگ ها ننوشت. از صلح نگفت. از عدالت چشم پوشید و دنیا را به حال کسانی رها کرد که بی هنرند.
آرشیو بیش از دو دهه نوشته هایم را که مرور می کنم می بینم بارها از هر آنچه باید می نوشتم را در حد بینش خودم نوشته ام و نتیجه اش این شد که نه تنها تغییری در زادگاهم لالی ایجاد نشد که خودم هم داشتم تغییر می کردم و شبیه آدم هایی می شدم که آن ها را نقد می کردم.
اهواز هم تکرار همان حکایت است. از بس نوشتم، گفتم، فریاد زدم و گاهی چند نقطه گذاشتم که فکر می کنم شبیه به نقطه چین ها شده ام و فاضلاب شهر هنوز هم مشکل دارد، کارون هم هنوز آلوده است، مترو به یک طنز تلخ تبدیل شده و شورای شهر هم هنوز به حد نصاب نرسیده اند که جلسه ای تشکیل دهند.
بی شک همان گونه که شبانه از دیار کودکی هایم گریختم، از اهواز هم خواهم رفت تا خدای ناکرده شبیه به مخاطبانی نشوم که مورد انتقادم هستند.
گزینه بعدی که خودکارم را به کول بگیرم و آن جا را ترک می کنم را نمی دانم کجاست ولی این را می دانم که همچنان لبریز از ناگفته های پرتکرارم در حالی که نه حال دل خودم خوب است و نه خودکارم.
حال دل هر دو مان مثل حال بیماری است که هر روز ساعت دوازده ظهر، برق شان قطع می شود. مثل زباله گردی است که پس از ماشین شهرداری سراغ سطل ها می رود. مثل کارمندی است که با بیست سال سابفه، پارتی ندارد که رشد کند. مثل کارون است که نماد تمام نقطه ضعف ها و زخم های خوزستان است. مثل هورالعظیم است که دیگر عظیم نیست. مثل کشاورزی است که زمین دارد ولی آب نه.
حالم مثل نویسنده ای است که کتاب دارد اما کتابخوانی نیست.
بی شک باید سراغ حافظ بروم و فال خودم را طلب کنم تا ببینم که مشکل از من است یا کسانی که با عملکردشان ، جوهر را در رگ خودکارم خشک کرده اند.