کد خبر: ۱۱۳۰۴۸
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۸:۵۰
محمد شریفی

روز خبرنگار در اهواز با آوازخوانی شیرخان !

شوشان - محمد شریفی :

الف ـ مقدمه

جمعه، هفدهم مرداد ۱۴۰۴، به سلامتی روز خبرنگار، میرزا حسین از دایره ارشاد، نعیم‌آقا از دارالاماره و حاج‌آقا جریده‌چی از خانه مطبوعات، دست به کمر، قسم یاد کردند که جشنی درخور شأن «اهل خبر» برپا کنند؛ اهل خبری که البته نه برای خبررسانی، بلکه برای این‌که خبر ندهند!

قرار شد تالار امام‌رضای شرکت ملی نفت، شاهد جشنی باشد که مؤمن نشنود و کافر نبیند. مراسم با حضور حضرت والی و مشاوران و سایر مقامات، همراه با هدایای خاصه، سلام و صلوات و چند تکه تعارف غلیظ، به کوری چشم «قلم‌های راستین» و معدود منتقدانی که هنوز دندان اعتراض دارند، برگزار شد.

این جشن فرخنده، عده‌ای را برانگیخت که به امثال من هم تبریک بگویند؛ و من نیز باید جوابی درخور می‌دادم. چه پاسخی بهتر از حکایتی که در آن، نه میز و مقام، که آواز و شوخی، بر سوت پلیس و دفتر جریمه غلبه می‌کند. بخوانید و اگر خنده آمد، بی‌پرده بخندید که شاید همین خنده‌ها، روزی جریمه‌اش را از ما بگیرند!

ب ـ داستان آقا شیرخان و شبی که موسیقی بر قانون پیروز شد

دهه هفتاد بود. رفیقی داشتم به نام شیرخان؛ مردی که خلقت، در تقسیم اعضا، کمی شوخ‌چشم شده بود: دست چپ و پای راستش از بدو تولد ناقص بود، اما دست راست و پای چپش چنان جانانه کار می‌کردند که می‌توانست با همان دو عضو، یک زندگی کامل را هم بچرخاند. راه رفتنش، مثل قایقی بود که طنابش را رها کرده باشند؛ کمی کج، کمی مژ، اما به شکلی معجزه‌آسا سریع.

شیرخان آوازی داشت که از فرط گرما و گیرایی، می‌توانست یخ یخچال اداره را هم آب کند. در شور، همایون و گاه بیداد، آن‌قدر خوش می‌خواند که انگار بنان و شجریان، سر یک بدن جمع شده‌اند. در اداره بایگانی، از بزرگ تا کوچک، مشتری لبخندش بودند و وقتی کار بالا می‌گرفت، یک بیتش کافی بود که همه با هم فراموش کنند اینجا اداره است نه تماشاخانه.

عصرها، لندرور قدیمی‌اش را بیرون می‌آورد و مسافرکشی می‌کرد؛ مسافرکشی که رزرو می‌خواست، مثل پروازهای خارجی. هم آواز زنده داشت، هم شوخی‌های ریز و درشت. از جلو که نگاهش می‌کردی، شانه و سرش در حین رانندگی چنان به یمین و یسار تاب می‌خورد که رهگذران به گمان می‌افتادند راننده از مجلس «چند پیاله» تازه بیرون آمده!

یک عصر پاییزی ۱۳۷۳، من بخت‌یار بودم که در صندلی کناری‌اش نشستم. باد خنک، با بوی خاک باران‌خورده، از شیشه نیمه‌باز می‌آمد و شیرخان در مایه دشتی، می‌خواند:

> خودم اینجا دلم در پیش دلبر
خدایا این سفر کی می‌رسد سر...
چنان می‌خواند که گردنه چهل پلکان باغملک به رامهرمز هم از طنینش خم می‌شد. سرعت لندرور بالا گرفته بود و حرکات موزون بدنش شور مضاعفی پیدا کرده بود.

پشت همان گردنه، پلیس راه کمین کرده بود. با دیدن این صحنه، تابلو «ایست» را بلند کرد. شیرخان، با همان وقار و لبخند، ترمز زد. مأمور جلو آمد و مدارک خواست، اما شیرخان بی‌وقفه بیت بعدی را تحویل مأمور و کوهستان داد:

> نمی‌دونم دلم دیوونهٔ کیست؟
اسیر نرگس مستونهٔ کیست؟
پلیس اول اخم داشت، اما کم‌کم ابروها نرم شد، نگاهش مهربان، و گوشه لبش لبخندی نشست که انگار خودش هم تعجب کرد چرا. در نهایت، بدون جریمه، اجازه حرکت داد.

شیرخان گفت:
ــ سرکار! شما عمری مردم را جریمه کرده‌اید. حالا نوبت من است که به نمایندگی از همه جریمه‌شدگان، شما را جریمه کنم!

پلیس خندید:
ــ جریمه بابت چه؟

ــ بابت شنیدن کنسرت خصوصی، بی‌خریدن بلیت!

چانه‌زنی کوتاهی شد. آخر سر، مأمور با خنده‌ای از ته دل، تنها اسکناس جیبش ــ یک پانصدتومانی نو ــ را داد به شیرخان.

ما از گردنه گذشتیم، با یک پانصدتومانی که آن روزها می‌شد با آن یک اتوبوس را به صرف جلوکباب دعوت کرد. و این، نخستین شبی بود که آوازخوانی و موسیقی، بر قبض جریمه پیروز شد.

شیرخان، یادت بخیر...
نمی‌دانم چرا روز خبرنگار یاد تو افتادم. شاید چون در آن روز، هیچ‌کس از پیشکسوتان یاد نکرد؛ حتی یک تعارف شاه‌عبدالعظیمی هم به کار نیامد.

نظرات بینندگان