کد خبر: ۱۱۳۰۵۰
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۸:۵۹
سید ابراهیم عبدالله زاده

حکایتِ نور: از عشقِ زمینی تا عبادتِ آسمانی

شوشان - سید ابراهیم عبدالله زاده :

در اوجِ شیدایی، لیلایِ قصه، شمسی،
از تبارِ طلاوری، از تبارِ مهر، در دلِ مالکاید،
پدر، دهراب، چون کوهی استوار، مادر، نیم تاج، چون گلی شاداب،
می‌زیستند در شورِ عشق، در دامنِ آن روستایِ آباد.
تقدیر، اما، بازیِ دیگری داشت، در یک روزِ غم‌بار،
پدر و مادر، چون دو شمعِ سوخته، خاموش شدند از این دیار.
دهراب، جوان و رعنا، چون شیرِ نر، در آرزویِ فرزند،
مادر، نیم تاج، با دلی پر مهر، در انتظارِ نورِ امید.
هر دو، در اوجِ جوانی، پر کشیدند از این خاکِ ناپایدار،
و شمسیِ کوچک، چون گلی تنها، ماند در غمِ روزگار.

پدر، دهراب، در صحنِ امامزاده‌ی امیرالمؤمنین، آرام گرفت،
آن مولودِ عشق، در خاکِ رامهرمز، آرامِ ابدی یافت.
مادر، نیم تاج، در جوارِ ویسِ پاک، در سندرانِ زیبا،
در آغوشِ خاکِ مادر، آرامید، غریب و تنها.

این قصه، شرحِ حالِ مادرِ من است، سیدابراهیم،
از زندگیِ او، از عشقِ او، از غمِ او، تا ابد در یادِ عالم.

چون از پدر و مادر جدا شد، به دیارِ بنی بردندش،
تا در دامنِ خاله، چون گلی نو شکفته، شیر بنوشد.
پس از دورانِ شیرخوارگی، به مالکاید بازگشت،
در دامانِ مادربزرگ، چون نهالی نو، رشد کرد و بالید.
پس از رفتنِ مادربزرگ، در کنارِ عمه‌ی مهربان، جواهر،
بزرگ شد، با دلی مهربان، اما خجالتی و کم‌رو، چون گوهر.
به حدی که گویند، چون عمه، او را به دکانِ ده، فرستاد،
از خجالت، در کوچه، به دیوار تکیه می‌داد، و اشک می‌ریخت، بی امان.
تا رهگذری، برود، سیگار آرد، و به عمه، باز دهد.

در دورانِ نوجوانی، با دخترانِ ده، شاد و خندان،
به چراگاه می‌رفتند، در دامنِ گزدونِ رودِ مالکاید،
در دره‌های آب، با بازی‌هایِ دخترانه، می‌گذراندند روزگار.
«پشکله» و «آلختور»، نامِ بازی‌هایشان، با قهقه‌هایِ شاد،
می‌پیچید در دشت و صحرا، عطرِ نوجوانی و عشقِ پاک.

در یکی از همین روزها، جوانی خوش‌سیما، از دیارِ بنه معجلو،
سید حسین، نامش، قامتی بلند، ریشِ مشکی، سیمایِ نیکو.
چشمِ سبزِ او، چون جامِ زمرد، خیره شد به شمسیِ زیبا،
نگاهِ مردانه‌اش، با شرمِ حیایی، افتاد بر آن دلِ لیلا.
چون لیلی و مجنون، نگاهشان در هم گره خورد،
آتشِ عشق، در دلِ هر دو، شعله کشید و جان گرفت.
و چه زیبا فرمودند آنان که در ملکوتِ اعلی جای گرفته‌اند، به روحِ پر فتوحِ حاج سید حسین، عبدِ صالحِ خدا، که نه از سیادت، که از عبادتش، درجاتِ عالی یافت: "ای آنکه رویت نورِ حق، در سینه داری، عشقت به معشوقِ ازل، در دل درخشانی."

بله، سید حسین، چون به خانه‌ی عمه، دی کل محسین، رسید،
رازِ دل با او گفت، عمه نیز، چون گوهرِ ناب، شنید.
اجازه‌ی عمه، از شوهرِ مهربانش گرفت،
و سویِ خانه‌ی پسرعمویِ شمسی، مشهدی ظهراب، رفت.
عمه جواهر، با شوخی و لبخند، خبرِ عشق را به شمسی گفت،
با شادی و سُرور، با ساز و دهل، دلِ شمسی را شکفت.
حضورِ داییِ مهربان، *ملا محمد حسن ایمانی*،
با اسبِ مزین، سویِ بنه معجلو، رفت، به سویِ یار.
چون مجنون، در پیِ لیلایِ خویش،
این‌گونه، دو دلداده‌ی عاشق، با هم پیمان بستند،
و داستانی نو، در دفترِ عشق، آغاز کردند.

آه، مادر، شمسیِ من،
داستانِ تو، چون داستانی از لیلی و مجنون است،
❤️

نظرات بینندگان