کد خبر: ۱۱۳۰۶۵
تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۳:۳۴
مهری کیانوش راد

شاعری که شعر نمی سرود

شوشان - مهری کیانوش راد :

شاعر به سقف نگاه کرد ، با خودش فکر کرد سقف هر روز پایین و پایین تر می آید .
پشت پنجره رفت ، ریزگرد ها با سرعت در فضا می رقصیدند. حق داشتند ، چون پیروز مطلق بودند و سال ها هیچ قدرتی آن ها را شکست نداده بود.
تازیانه ی گرما صورت شاعر را  شلاق می زد .
شاعر با خودش گفت : در این جهنم سوزان شعر چگونه متولد بشود ؟ چشم باز نکرده می سوزد .
پنجره را بست.

زیر خنکای کولر عاقلانه تر فکر می کرد.

به یاد کارون افتاد .
زیبایی کارون ،  پرندگان سفیدی که در اوج کارون پرواز می کردند .
غروب دل انگیز  اهواز  و خنکای به گرما آغشته ی خورشیدی که در حال رفتن بود ، تا دوباره بیاید.
نخل های پرباری، که چشم در چشم  خورشید ، رطب های شیرین هدیه می کنند و سایه شان همیشگی است.

شاعر با خود فکر کرد ترازوی خیالم به کدام سمت سنگینی کند؟ 

خنکای کولر قطع شد و موج گرما کم کم دوباره ترازوی خیال شاعر را کج کرد.

گرما شاعر را به یاد نفت انداخت، نفت مادر  برق است  و خوزستانی ها  بر دریای نفت نشسته اند .
اگر خنکای هوا  در خوزستان نمی وزد ، خدا نفت را زیر پایشان قرار داده است تا خنکی بسازند.

ترازوی خیال شاعر عجیب کج شده بود .
با خودش گفت : 
وای از روزی که شهر خودت ویران و جهانی را آباد کرده باشی.

ترازوی خیال شاعر کج اندر کج می شد .
به قول مولانا " چون کشتی بی لنگر کج می شد و مژ می شد " و راست نمی شد.
شاعر دوباره به سمت پنجره رفت ، می دانست پشت پنجره جلوه ی خیال انگیزی نیست ، اما روزنه ای به سوی رهایی بود ، اتصال با آسمان بود .
رهایی ؟ 
با خودش فکر کرد : از چه باید رهابشود ؟ 
کسی که او را رها نمی کند، خودش است .
بسیار اندیشه های پوسیده ای که چون بختک زندگی  را به ابتذال می کشانند و به ریسمان عادت از آن ها رهایی نیست.
اتصال با آسمان به چه دردش می خورد ، او که هنوز پایش در زمین محکم نیست .
هزار هزار  بار زمین خورده و برخاسته و درس نیاموخته است .
اما وسوسه آسمان رهایش نمی کرد .
آبی آسمان به او آرامش و زیبایی می بخشید.
تاریکی آسمان پرستاره اعماق وجودش را روشن می کرد و بارها و بارها نگاه می کرد و در غلظت  تاریکی آن به دنبال شعله ای بود تا چراغ راهش باشد.
آسمان و پنجره 
پنجره و آسمان 
با خودش فکر کرد : 
اگر سقف آسمان به زمین می چسبید .
اگر پنجره ها همه سیمان می شدند .
وای از اگرهای نامکرر زندگی که زندگی را گاه به دهلیزهای ناشناخته ای می کشاند که رهایی از آن ها ناممکن می شود.
دوباره ترازوی ذهن شاعر کژ می شد و مژ می شد .
شاعر آشفته تر از همیشه برخاست تا بنشیند.
اگر به جای نشستن و برخاستن های مکرر و بی حاصل اندکی فکر می کرد ، به دنبال  راهی برای  توازن زبانه های ترازو می گشت ، کارسازتر نبود؟ 
از خودش سوال کرد و به انتظار پاسخ نشست.
یادش آمد ، بارها فکر کرده و به پاسخی نرسیده است .
به پاسخ نرسیدن گاه افسردگی مزمن می آورد .
شاعر از نشستن خسته شده بود ، برخاست. 
پنجره را باز کرد ، چشم به آسمان خاک آلود دوخت و از شلاق گرما احساس رخوتی ، چون حس زنده بودن ، کرد.
شاعر با خودش گفت : زنده بودن چگونه توصیف می شود ؟ 
زندگی برای هرکس به گونه ای معنا پیدا می کند ، مهم این است ، که من چرا زندگی می کنم؟ 
علامت زنده بودن من چیست ؟ 
نام من انسان است .
انسان از انس می تواند باشد ، یعنی من با دیگران معنا پیدا می کنم، حتی اگر تنهای تنها باشم ، باز با جمع هستم.
اصلا تنهایی چه مفهومی دارد؟ 
گاه تنهایی به اندازه ی همه ی تاریخ با تو حرف می زند . در تنهایی با خودت روبرو می شوی ، قد می کشی ، می توانی از آن بالا به زمین بهتر نگاه کنی .
نگاه ، نگاهِ انسان است که معیار زندگی او می شود ، گاه کرم می شود و لگد مال دیگران ، گاه چون درخت قد می کشد ، با شاخه های تر و تازه ، با برگ های سبز سبز ، با میوه های رسیده ای که به رایگان می بخشد.
با خودش فکر کرد : 
چرا کرم و درخت را می فهمد و انسان را نمی فهمد ؟
انسان چگونه انسان می شود ؟ 
مدت ها بود ، عاقلانه فکر نکرده بود و حالا چه اتفاقی رخ داده بود، ترازوی خیالش میزان شده بود ؟ 
آه از دیوانگی که چه لذتی دارد ، بر جهان حکم می کنی و بر تو خرده ای نیست ، در نهایت می گویند : دیوانه است ، رهایش کنید.
در عالم دیوانگی می شود ، همه ی حرف های نهفته را گفت .
اگر عاقل باشی ، برای هر سخن دلیلی باید، اما بسیار سخنان بی هیچ دلیلی خوش هستند.
دیوانه که باشم ، انسان تر هستم ، چون آزادتر هستم ؟ 
اصلا برای همین است ، عاقل ترین شاعر ، مولانا ، می گوید : 
آزمودم عقل دوراندیش را / 
بعد از این دیوانه سازم خویش .
اما عاقلی قبل از دیوانگی را چه کنم؟

شاعر باید شعرش را بگوید و امروز گرمای هوا آشفته اش کرده است.
شاعر دوباره  پنجره را باز کرد ، با خودش گفت :  بگذار گرما بیاید ، بگذار ریزگردها بیایند ، بگذار ورود  همه چیز آزاد باشد . پنجره مرا به دنیا وصل می کند .
شاعر پشت پنجره تا دوردست ها را نگاه کرد ، اما غبار در هوا،  دوردستی برای دیدن، نگذاشته بود.

نظرات بینندگان