امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان - دکتر فاضل خمیسی :
بعضی وقت ها «خاطرات» مثل پناهگاه عمل می کنند، پناه به سرزمینی که خود انتخاب می کنیم، این پناهگاه در زمان ومکان نمی گنجد گویی اینکه برای «روانمان» ساخته شده است.
از سویی «خاطرات» تنها دارایی آدمی است که غیرقابل واگذاری است.
این خاطره هر چند ساده و طی سالیان گذشته و حال و آینده برای هزاران کودک و نوجوان اتفاق افتاده و تکرار پذیر است لیکن
نشان می دهد که«تبعیض» چگونه باعث می شود ناهنجاری ها به هنجار تبدیل و اقتصاد نقش دینی را ایفا می کند که به جای «عدالت» منادی فاصله گذاری بین انسانهاست:
شلوار آبی نفتی ام آنقدر گشاد بود که علیرغم اینکه از دو طرفش را با بند بسته بودند باز هم وقتی می دویدم انگار میخواست به پایین بیافتد،
مادرم بندها را سفت نمی بست تا اگر نیاز به دستشویی پیدا کنم، بتونم شلواربرادر بزرگترم که اکنون پای من است را راحتر پایین بکشم.
هنوز نوبت من نشده بود که برایم شلوار اندازه و کمربند بخرند بنابراین باید حداقل «سالی» را با شلوار گشاد و گره ی بند کنار می آمدم.
هفته ی اول مدرسه بود، کلاس بندی که کردند، شدم، سوم (۲) آقای محمدی!
آقای محمدی، جدی و اخمو و بداخلاق بود به دستور او بغل دستی ام مشخص شد
بعضی نیمکت ها دو نفره و بعضی سه نفره شدند!
من و کاظم روی یک نیمکت و در ردیف وسط و میزو نیمکت سوم نشستیم.
کاظم از شهری دیگر آمده بود، شلوار و کفش هایش اندازه اش بودند، اتفاقی که در دبستان همایون حصیرآبادِ اهواز کمی عجیب بود!
چند روزی گذشت که تغذیه رایگان به مدرسه رسید، زنگ سوم بابا غلام ( سرایدارمدرسه) باتفاق یکی از قُلدرهای کلاس پنجم دیگ لوبیا چیتی را آورد، بعضی از بچه ها که از قبل می دانستند آن روز تغذیه لوبیاست با خود کاسه و قاشق آورده بودند.
اما من با آن کفشی که تا نصف پنبه در آن چپانده و شلواری که هر آن از پایم درمیآمد، داشتن کاسه یه وصله ی ناجور بود!
ورقِ وسط را بشکل مخلوط درآوردم و «باباغلام» هم با ملاقه لوبیاها را در آن ریخت.. با این کار حتی نیاز به قاشق نداشتم، لوبیاها را سر کشیدم...
کاظم از تغذیه ی مدرسه بخصوص لوبیا استفاده نمی کرد، او در کیف چمدان مانندش ظرف غذا می آورد و خوراکی مخصوصش را میخورد...
کاظم و من روی یک نیمکت ، هم سن و همکلاس بودیم اما گویا از دو سیاره جدا و از سر اجبار کنار هم نشسته بودیم ، نمیدانم چه اتفاقی برای خانواده کاظم افتاده بود که آنها هم ساکن حصیرآباد شده بودند اما یقیناً نمیتوانستند «حصیرآبادی» باشند!
او کتابهایش را در کیفی چمدانی می گذاشت، دفتر و کتابهایش جلد داشتند، اما من با «کِش» کتاب و دفترهایم را می
بسته و با دور زدن خودکار به دور کش ، خودکار بسان قفلی محکم برای حفظ کتاب و دفترها عمل می کرد.
آن روز نقاشی داشتیم، روز قبلش بعد از کلی گریه و زاری توانسته بودم یک بسته مداد رنگی شش تایی بخرم، می خواستم فاصله ام را با کاظم کمتر کنم !!
وقتی آقای محمدی گفت دفترهای نقاشی هایتان را دربیاورید و هر چه دوست دارید بِکشید.. بقیه در شماره ی بعد؛
[۸/۱۷، ۱۶:۰۷] خمیسی فاضل: من پیروزمندانه قبل از اینکه دفتر نقاشی را دربیاورم دست در جیب شلوار گشادم کرده و بسته ی مداد رنگی شش تایی را روی میز گذاشتم. فقط بلد بودم خانه ای با سقف شیروانی با مثلث متساوی الاضلاع و یک درخت و چند پرنده به شکل علامت تشدید برعکس بِکشم! بی خیال کاظم، شروع به کشیدن خانه کردم.
کاظم دفتر بی خط بزرگی از کیفش درآورد بعد نیز یک جعبه ی فلزی که وقتی بازش کرد انبوهی از مداد رنگی کنار هم چیده شده بودند،مداد رنگی های جعبه آنقدر زیاد بودند که بسته ی شش تایی مداد رنگی جای هیچ غروری برایم نگذاشت.
کاظم گلدانی با کلی گل رنگ وارنگ کشید، گلدان کاظم آنقدر زیبا نقاشی شده بود که آقای محمدی بعد از کلی تعریف و تمجید به آن نمره ۲۰ داد، من نیز با آن بسته ی ۶ تایی مداد رنگی و خانه و دودکش و ... نمره ای بهتر از ۱۴ نصیبم نشد!
زنگ تفریح را که زدند من به بهانه ی شکم درد در کلاس ماندم. با خودم گفتم اگر از آنهمه مدادرنگی در جعبه سه، چهارتایی کم بشه اتفاقی نمی افتد و کاظم هم متوجه نمیشود، در عوض من به جای یه بسته ۶ تایی ، ۱۰ تا مداد رنگی دارم که ۴ تای آنها از بقیه بلندتر و میتونم تو خونه نگه شون دارم.
آهسته به طرف کیف کاظم رفته در کیف را باز کردم، کلی تراش و مداد و خودکار و یک بسته ی بیسکویت مادر در کیف بود، جعبه ی مداد رنگی را باز کردم، تندی شمردمشون ، ۲۴ تایی!
گفتم : ۲۰ تا برای اون و ۴ تا برای من! هر چند باز هم عادلانه نیست!
وقتی خواستم کیف را ببندم ، قفلش چفت نشد. مدادها را زیر پیراهنم قایم کردم. نوک مدادها اذیتم میکردند اما چاره ای نبود.
کاظم غذای خوب میخورد بنابراین باهوش تر بود.. تا کیفش را نیمه بسته دید، همه چی را درون کیفش را چک کرد، خدا، خدا میکردم که درب جعبه مداد رنگی را باز نکند اما او بی خیال دعاهایم در جعبه را باز کرد و مدادهایش را شمرد..
- آقا اجازه ! مداد رنگی هایم را دزدیده اند!
آقای محمدی با عصبانیت و خشم فریاد زد هر کی مدادهای کاظم رو بُرده بهتره همین الان بیاد تحویل بده و الا با این «شیلنگ» کبودش می کنم!
نوک مدادها در تنم فرو رفته بودند و تهدید آقای محمدی انگار نوک آنها را تیزتر می کرد!
دستم را بالا گرفتم...
آقا ما بُردیم!....