کد خبر: ۱۱۳۱۷۰
تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۴۰۴ - ۲۳:۴۱

بانگِ سحری

شوشان ـ سیدابراهیم عبداله زاده :

به پاسِ شبِ درازِ هجران، آنگاه که سحرگاهانِ نور می‌آید،
و در ژرفایِ جانِ شیدایِ خویش،
بانگِ خروسی می‌شنوم؛
آوازش از دوردست‌ها، از حوالیِ آستانِ ازلیِ معشوق.
و چون بانگِ سومش در گوشِ جانم طنین اندازد،
آن دم، درمی‌یابم که پرده از چهرهٔ رازِ عشق بر افتاده،
و رسواییِ دل،
در آستانِ وصال،
آشکار گشته است.

همان‌سان که غادهٔ سخن‌سرایِ عرب، از پسِ شبی دراز،
این بانگ را شنید و گفت:
«در جانِ خویش، آوازِ خروسی می‌شنوم،
و با سومین بانگش، درمی‌یابم که رسوا شده‌ام.»

در این رسواییِ عشق، چون معشوق را یافتی،
دیگر از خویش اثری نماند،
چنان که فرمود شیخِ ما، ابوسعید:
«ای دل، تو به که زِ من خبر دهی؟
من خود نه آنم که تو جانِ منی.»
و این همان فناست که ابوالحسن خرقانی به آن اشاره داشت،
آنگاه که می‌گفت:
«اگر مرا به بهشت برند،
و در دوزخ نهند،
و مرا نیابند،
از من چه خواهند؟»
چرا که او که «شد»، دیگر «خود» نیست تا جویندش.

*

زخمِ یار، که بر دلِ مجروحم نشست،
چنان است که نه تابِ مقاومت توان داشت،
و نه تابِ تحملِ شگفتی و رازآلودی‌اش را.
در عمقِ این جراحتِ پر رمز و راز،
آفرینشِ هستی،
و تمامِ آن گوهرِ ناب،
که «شدن» را،
در این سلوکِ روحانی،
امکان می‌بخشد،
خود را نمایان می‌سازد.

و این «شدن»، راهی است که
هم شیخِ ما، ابوسعید،
به ما می‌آموزد:
«جز یادِ تو آرام نباشد مرا،
از من مَپرس که چونم،
از من تو چه پرسد؟»
و هم ابوالحسن خرقانی،
با زبانی دیگر،
بر آن تأکید می‌نهد:
«هر چه می‌خواهی،
در دلِ خود جو،
که هر چه هست،
همانجاست.»

 

نظرات بینندگان