کد خبر: ۱۱۳۱۷۱
تاریخ انتشار: ۱۳ شهريور ۱۴۰۴ - ۰۰:۰۴
مجتبی حلالی

رقصنده

شوشان ـ مجتبی حلالی :


آن شب هوا گرمتر از شبهاي قبل بود. شرجي هم بود. آلودگي و دود هم خرامان از هر روزنه اي به حلق و چشم و ريه مان فرود مي آمد.
گرما و شرجي طبيعي است. آب و هواي خوزستان در تابستان خرما پزان است. دود و سوز اما غير طبيغي است. بويژه اينكه ناگهان شبها رخ مي نمايد. بويژه اينكه هفته هاست ادامه دارد و در تاريكيِ شب اگرچه ديده هم نشود، اما از ميان هر دربُ پنجره اي عبور مي كند تا آمدنِ دوباره اش را بر سر و صورتمان بكوبد. اينكه هستم، من اينجام. حرفي هست!؟ 
در اين گرما و شرجي و آن آلودگي و دود، كنار خيابان سيگار كشيدن را معنا كن برادرِ عزيز! گويي آن حجم از سوز و دود ابداً حسِ كام گرفتن از سيگار و ورود دود و نكوتين در ريه را نگرفت. 
آن لحظه سيگار در آوردن، سپس صداي خرِچ خرچِ فندك؛ و بعد شعلهَ رقصانِ آتش و نزديك كردن سيگار و روشن كردنش از يك سو و حسِ كام گرفتن و صداي جِلز وِلز توتون ها و پر نور شدن سيگار و تشكيل ابرهاي در هم گره خورده از سوي ديگر! نه گرما و نه شرجي و نه دود اين چند دقيقه را نمي تواند كمرنگ و بي اثر كند. 
در تماشاي هرچه مي گذشت، رقصنده در كناري ايستاد و بساطش را فراهم آورد. چيزي شبيه به حاجي فيروز بود.
پيراهن و شلوار يكدست سُرخ با دايره هاي زرد رنگ. دستكش و كتوني هاي سفيد. يك باند با كيفيت كه صدا را تا چند خيابان دورتر هم به گوش مي رساند. لاغر اندام بود و صورتي استخواني و سيه چُرده داشت. 
بر روي بيني اش، چيزي شبيه به توپ قرار داد و كلاهي استوانه اي بر سر گذاشت. پس از اينها موزيك را پِلِي كرد و هنرنمايي اش براي كسبِ درآمد آغاز شد.
با عبور هر شهروند، نزديكشان مي رفت و جذاب تر مي رقصيد. كودكان خيره به او. او خنده كنان به سمت كودكان. نزديك ماهور هم آمد. ماهور هم مثل ديگر بچه ها خود را جمع مي كند و مي ترسد. 
گوشي را برداشتم. فيلم گرفتم. زوم كردم. تصوير را اسلومُشِن كردم. 
نگاه مردم و رقصِ او در فيلم آهسته عجيب جذاب است. جزء به جز را مي توان ديد و تامل كرد. مانند وقتي داستان و روايت و واقعيتي را از دور تماشا مي كنيم. آن وقت بسياري جزييات را مي توان ديد. جزيياتِ قابل تامل. واقعيت هايِ پنهان.
آن سبزه رويي و اين چهره استخواني را نزديك و نزديكتر مي كنم. اين چهره چقدر درد و رنج دارد. چشمانِ بسته و رو به آسمان. لبخندِ تلخي كه بر لب دارد.آن حالُ هوا كه گويي مي گويد من كجا و تو كه فيلم مي گيري كجا!؟
حركات دوَراني. دستها باز بود و مي چرخيد. گاهي در همين چرخيدن ها مي خنديد و چشمها را مي بست. مردي لبخند مي زد و بانويي جمله اي مي گفت. 
چرخش دستها بصورت منظم، چپ و راست كردن گردن، جابجايي پاها و خم كردن كمر به سمت پايين را با هنرمندي تمام اجرا مي كرد. 
در آن گرما شره هاي عرق سرازير بودند. نفس كنان بود. پس ذرات سوز و دود به عمق جانش نفوذ كردند. مردم گرداگردِ آن جشن و سرورِ يك نفره دست مي زدند. گروهي پسر و دخترِ نوجوان هم سوت مي زدند و هورا و هوار سر مي دادند.
او غرق در حركاتش بود. سبدي كه بايد پول جمع مي كرد، همچنان خاليست. بايد فكري كنم. 
يك تاكسي سمند را مي بينم. يك سمت ماشين به طرز شگفت انگيزي دربُ داغان است. گويي نيسانِ آبي با شدت تمام از فرعي آمده و يك سمت ماشين را تا عمق نيم متر فرو برده! 
درخواست پول نقد كردم. داشت و داد. به سمت رقصنده رفتم. پول را به ماهور دادم. ماهور پول را در سبد گذاشت. مردم ديدند. من رفتم. مردم آرام آرام رقصنده را كمك كردند. انرژي گرفت. و باز حركات دوراني. و باز خم كردن كمر به سمت پايين. و باز به سمت رهگذران…
اين حكايت لحظه به لحظه او و امثالش است. چه در سرما، چه در گرما و شرجي.
باري او كه سيگار ميكشيد، مي توانست صبر كند و بعدتر اقدام كند! وليكن او كه در اين گرما و شرجي و دود خيلي ها چاره اي جز تلاش و كار و تحمل ندارند.

نظرات بینندگان