امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان - محمد شریفی :
میگویند در روزگاری نه چندان دور، مرتضی که جوانی آرام بود،یکباره طوفانی شد، نه یک دل، بلکه صد دل، دلباختهٔ فروغالزمان شد؛ دلداری از تبار دلدادگی، آنهم از نوع مجنون صحرا گرد و فرهاد عاشق، هرچه عشق مرتضی در جانش ریشه میدواند، کجخُلقی پدر فروغ نیز در دل او تیغ میکاشت. پیرمرد، مرتضی را در شأن خاندان نمیدید و هر بار با بهانهای تازه ،گاه به ترشرویی، گاه به کنایه، و زخم زبان میکوشید جوان عاشق را از میدان به در کند.
مرتضی اما، برخلاف همه عاشقان که دلشان بر زبانشان جاریست، ماجراهای خود را در دفترچهای سیاهچرم مینوشت؛ دفترچهای که دفتر رنجهای عاشقیاش بود.دفترچه ای که هر ورقش شرحی بود از ناسازی های پدر فروغ، هر اخم و طعنه، هر بستن درِ خانه به روی او، به سوز و گداز در همان دفتر به قلم میآمد.
ماجرا چنین بود و این قصه همچنان ادامه داشت، تا آنکه جوانِ سمج با رفتوآمدهای پیدرپی، سرانجام دل فروغ را ربود. خاندانها وساطت کردند، پدر عروس از خر شیطان پایین آمد و عقد و عروسی برگزار شد.
سالها با عشق و صفا گذشت… امّا مشکل از آنجا آغاز شد که دفترچه، همچون خارِ کهنهای در گلوی زندگی، آرام آرام سر برآورد.
مرتضی هر روز بهسان مُنَجّمی که فال ستارگان را میخواند ،دفترچه را میگشود و نالههای دیرین را مرور میکرد. یاد تحقیرهای پدرزن، آتش کدورت را در جانش تازه میکرد و خلق او روزبهروز تندتر میشد.
خانهای که زمانی بوی عشق میداد، کمکم به صحنهٔ جنگ سرد دو دلدار بدل شد.
سالها گذشت؛ دو پسر و یک دختر از فروغالزمان به ثمر رسیدند.
فرزندان یکییکی راهی خانه بخت شدند و خانه خلوت شد؛ خلوتی که بدخلقی مرتضی را صدبرابر میکرد. فروغالزمان از رنجِ این تکرارِ تلخ درمانده شد.
بچهها و داماد گرد هم آمدند تا چارهای بیابند.
فروغالزمان گفت:
«تا این دفترچهٔ شوم به آتش نکشیم، این غائله پایان نخواهد یافت.»
اما چه سود؟
دفترچه برای مرتضی حکم شیشهٔ جان داشت. آن را چندلایه میپیچید، درون گاوصندوق مینهاد و کلید گاوصندوق را چون طلسمی مقدس به گردن میآویخت.
برداشتن کلید از گردن او آسان نبود؛ بهسان آنکه زنگولهای از گریبان نره شیری خشمگین بگیرند.
تا آنکه روزگار در کمین نشست…
مرتضی سالبهسال پا به سن گذاشت و پروستاتش ،که حکایتی طولانی داشت،بزرگ و بزرگتر شد. تا آنجا که پزشک معالجش گفت:
«عمل جراحی فوریت دارد.»
همان لحظه، لبخندی شیرین و مرموز روی لبان فروغالزمان نشست؛ لبخندی که داماد بعدها میگفت: «شباهت عجیبی به لبخند فاتحان داشت!»
برای انجام سیتیاسکن، طبق پروتکل، اشیای فلزی باید از بیمار جدا میشد.
و اینگونه شد که کلید گاوصندوق،طلسمِ عمرِ مرتضی،از گردنش گشوده شد.
مرتضی را به اتاق عمل بردند و فروغالزمان، نه در سالن انتظار که در جادهٔ خانه نشست.
به خانه که رسید، کلید را در قفل چرخاند؛ صدای تق تق قفل، نوید پیروزی میداد.
دفترچه را گشود، چند صفحهاش را مرور کرد،صفحات زردی که بوی کینه میداد،سپس آن را درون منقل انداخت، نفت روی آن ریخت و کبریتی کشید.
آتش، همچون اژدهایی گرسنه، دفترچهٔ رنجها را بلعید.
فروغ خاکستر آن را جمع کرد، در پاکتی ریخت و بیدرنگ به پل سفید رفت.
درنگی نکرد؛ پاکت را گشود و خاکستر دفترچه را به آغوش کارون سپرد.
خاکستر بر آب نشست و آرام آرام در جریان رود ناپدید شد؛ گویی که سالها رنج و کدورت در دل نهر شسته شد.
وقتی مرتضی عمل کرد و به خانه آمد، فرزندان و داماد چند روزی دورش را گرم گرفتند تا مبادا به یاد گاوصندوق افتد.
اما سرانجام روزی رسید که حقیقت را فهمید.
چند روزی دمق و دلآزرده بود…
اما شگفت آنکه رفتهرفته گویی کینهها با همان خاکسترها در کارون شسته شد.
خلقش نرم شد، نگاهش مهربانتر و رابطهاش با فروغالزمان شیرین و صمیمی گشت.
داماد خانواده،که مردی شوخطبع بود،چون ماجرا را شنید، گفت:
«زنده باد پروستات!
اگر این غده سربهراه نمیشد، خانه شما هنوز در آتش میسوخت!»
و این چنین بود که آتشبسِ، نه با پادرمیانی بزرگان،
که با سیتیاسکن، یک کلید، و سوزاندن دفترچه برقرار شد.
اهواز / پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۴