امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان - آرش قلعه گلاب :
همسرم که ساعت سه از کار اومد،
میدونستم اول از همه میره سراغ یخچال، درِ یخچال رو که باز کرد، حدس زدم صدای به
به و چه چه را خواهم شنید. به محض دیدن دو مرغ کشتار روز و یک کیلو گوشتچرخ کرده بود
که همسرم گفت؛ بهبه سنگ تمام گذاشتی، گوشت و مرغ خریدی، اونم وسط ماه، خیلی ماهی تو
به خدا، تو که گفتی تا آخر ماه از گوشت و مرغ خبری نیست، چی شد؛ نکنه گنج پیدا کردی؟
گفتم؛ گنج پیدا نکردم، گنج داشتیم، خودمون خبر نداشتیم. گفت؛ کو ای گنجت، نشون بده
ما هم ببینیم، راستشه بگو پول از کجا آووردی گوشت و مرغ خریدی؟ گفتم جریان داره، گلستان
فروختم. گفت گلستانه چی رو فروختی؟ گفتم ابراهیم رو میگم. گفت مگه ابراهیم هم فروختنی
یه؟ گفتم " جوی و دیوار تشنه " رو فروختم، فعلا غذاتو گرم کن، تا من هم یه
نگاهی به سایتا بندازم، بعد مفصل برات تعریف میکنم. غذا که آماده شد و دوتایی نشستیم
سر ِسفره، همسرم گیر داد که بگو ای جریان گلستان چیه. گفتم؛ امروز که رفته بودم شهر
آزمایش بدم، پیش خودم گفتم تا وقت دارم یه سری هم به کتابفروشی سعید بزنم، ببینم کتاب
ِتازه چی آوورده. کتابا رو که داشتم نگاه میکردم یهویی چشمم افتاد به " جوی و
دیوار تشنه"ی ابراهیم گلستان، گفتم سعید چند؟ گفت هفتاد وپنج تومن، گفتم هفتاد
وپنج هزار تومن؟! گفت آره مگه چیه. چاپ اوله، گفتم؛ چیزی نیست، اگه یه همین جوری چاپ
اول برات بیارم چند میخری؟ گفت پنجاه تومن، گفتم تو پنجاه تومن بده، کاریت نباشه،
من یه همین جوری چاپ اول برات میارم. اولش نمیخواس پنجاه تومنه بده، گفت از حسابت
کم میکنم، گفتم قبوله، از حسابم کم کن، عصری که اومدم شهر جواب آزمایشم رو بگیرم گلستانه
برات میارم، سعید هم قبول کرد و پنجاه تومن از حسابمه خط زد. بعدشم گفت دیگه از گلستان
چی داری؟ گفتم تا ببینم. رویا با شنیدن ماجرا کمی رنگ ورویش عوض شد و تعجب کرد و دلش
گرفت، بعد گفت؛ تو هم قبول کردی کتابِ ابراهیم گلستانته به سعید بفروشی؟ گفتم آره،
راستشه بخوای خودم قصد داشتم پنجاه تومن از حسابمه به سعید بدم، تا دیدم قبول کرد ابراهیم
گلستانمه پنجاه تومن بخره، دیگه پوله حسابمه بهش ندادم و گفتم از حسابم کم کنه. از
مغازهی سعید هم که زدم بیرون، یه راست رفتم گوشت و مرغ خریدم!
بعدازظهری که میخواستم برم جواب آزمایشم رو بگیرم، وقتی دست کردم تو قفسهی کتابام تا " جوی و دیوار تشنه"ی ابراهیم گلستان رو بردارم ببرم بدم سعید، رویا گفت؛ حیف شد، حالا جای خالیشه چکار میکنی؟ گفتم؛ جای خالیش رو خالی میذاریم، عوضش گوشت و مرغی که با پولش خریدیم رو خالی میکنیم تو معدهی خالی مون، از حالا هم هروقت وسط ماه فریزر خالی شد، بگو تا دست کنم یه ابراهیم گلستان ببرم بدم سعید! تازه تا دلت بخواد بهرام صادقی و گلشیری و فروغ و شاملو و جمال زاده و چوبک و هدایت داریم؛ همه هم چاپ اول!