شوشان - محمد شریفی :
سیل ۹۷ و طغیان کرخه و کارون و دز و بی خانمان شدن تعدادی از هموطنان خوزی بد جوری حالم را دگرگون کرده بود، "چندرقاز "روز مبادا(پس انداز) را از بیخ و بُن و تا ریال آخر از بانک بیرون کشیدم و مثل مرحوم ژان والژان قهرمان رُمان "بینوایان" به بازار مکاره اهواز رفتم تا به تناسب موجودی که داشتم برای سیلزدگان وسایل حیاتی و مورد نیاز تهیه کنم ،ابوطیاره را روشن کردم به یک فروشگاه عمده فروش آشنا رفتم ،کُل دار و ندار را به انضمام یک لیست از اقلام مورد نیاز را روی میزش گذاشتم و خودش را حضرت عباسی وکیل کردم که با انصاف خودش تخفیفات لازم را لحاظ فرمایند. از لحاظ حجم تقریباً صندوق عقب و صندلی های عقب از کارتن های بسته بندی تلنبار شده بودند، حس خوشایندی همراه با نوعی آرامش زایدالوصف سراسر وجودم را فرا گرفته بود .به میرزا محمدرضا زنگ زدم که نبش فلکه کیانپارس منتظرم بماند تا با ماشین سوارش بکنم ،با شوق و ذوقی عجیب به محل قرار رفتم میرزا را سوار کردم و به طرف حمیدیه راه افتادیم ،بسته های کمکی را تحویل اولین مرکز امداد رسانی دادیم و از خیر گرفتن رسید صرف نظر نمودیم ،خودمان را به کانال بنی صدر یا (شهید چمران) رسانیدم ،با جمعیت عظیم تماشاچی زیادی برخورد کردیم که اغلب از روی کنجکاوی از اهواز و دیگر شهرها آماده بودند که ببینند چه خبر است ،درست است که انگیزه خیلی از آنها کنجکاوی بوده است اما حس دلسوزی و همدردی همراه با نوعی اضطراب و دلنگرانی در یکایک آنها وجود داشت ،شم خبرنگاری من را واداشت که با تعدادی از آنها به گفتگو بپردازم ،تقریبا همه آنها متفق بودند که اگر واحدهای کمک رسانی و امداد از آنها کمک داوطلبانه بخواهند حاضر به هرنوع همکاری هستند ،منتها اراده ای برای بسیج خیل نیروهای داوطلب و عاشق که با پای خودشان به میدان آماده بودند وجود نداشت.نکته جالبی که توجه ام را خیلی جلب کرده بود ،جریان داشتن زندگی و روحیه ی امید و سرزنده داری بود ،چند جوان در دوطرف کانال از آب گِل آلود و طغیان کرخه فرصت را برای ماهیگیری مغتنم شمردند و با هر بار تور انداختن چندین ماهی کپور بزرگ بیرون می کشیدند، به طرف یکی از سیل بنده های شکسته حرکت کردیم که دست بر قضا بچه های امداد اعزامی از رفسنجان با جان و دل در حال ترمیم آن بودند،با دیدن بچه های کویر یاد"استوانه نظام " مرحوم آیت الله هاشمی افتادم که دیگر در بین ما نیست-،من و محمدرضا که هر دو کمر بریده و پیر و پاتال بودیم با دیدن بچه های دشت کویر به رگ غیرتمان خورد و شروع کردیم به پُر کردن خاک داخل گونی ها ، هرچند جز خدا هیچ نظاره گری بر کارهایمان نظارت نداشت اما هم من ومحمد رضا و هم بچه های رفسنجان با نهایت غیرت و حمیت بیل می زدیم و گونی پر می کردیم، داشتیم ازدخستگی و کُوفتگی وا می رفتیم که سوت پایان را زدند ،آنها به مقرشان رفتند و من و محمدرضا به سمت اهواز حرکت کردیم و هیچ عکسی هم به یادگار نگرفتیم ،حدود نیمه های شب به منزل رسیدم ،زیر دوش رفتم و مختصر آبی به خودم زدم و از فرط خستگی سر به بالین گذاشتم و در عرض چند ثانیه به خوابی عمیق رفتم . نمی دانم چی شد که دستی را بر پیشانی ایم احساس کردم که با صدای حزینی
می گفت: چطوری میرزا؟
منم فی الفور گفتم: از صدقه ی سر مبارکتان بدک نیسم
گفت: خوب خوب، ازین بهتر نمیشه. تازه چشام باز باز شد و بخودم اومدم وگفتم ببخشید شما؟
گفت بی خیال میرزا محمد، حالا یکی ازون حکایت هات را تعریف کن دلمون باز بشه تا بعد.طوری با من سخن می گفت ،اینگار خودش بند نافم را بریده بود، هر چه به عقل صاحب مُرده ام فشار می آوردم که این لندهور کیه؟ و چرا اینقد بنظرم آشناست! اما از بخت برگشته عقلم قد نمی داد،با التماس گفتم شما؟ گفت : ذلیل مُرده هنوز هم مثل بچه گی هات خوب بلدی بپیچونی.گفتم خالو تو کی هستی ؟بچه گی های منو کجا دیدی؟
گفت : دوسه بار توی رودخونه بلواس[باغملک] همان جایی که باغ مادر بزرگت بود می خواستم خفه ت کنم از مادر بزرگت ترسیدم که نفرینم کنه! اینو که گفت برق از چشمانم پرید یه هویی حساب کار امد دستم و دوزاری چکش خورده ام با اولین تقه افتاد که نازخانم میگفت: عزراییل زورش به
مه تقی نمیرسه...!! نفسم بدجوری بند اومده بود و عرق از سر و رویم می بارید،با ترس و لرز گفتم نکنه عزراییل هستی؟
گفت: آفرین پسر باهوش، گفتم آقا توی این اوضاع وانفسا و سیل و هزار و یک بدبختی وقت گیرآوردی من به بچه های رفسنجان قول دادم که به کمکشان بروم و جلوی سیل را بگیرم ،
گفت میرزا الان دقیقا وقتشه، مرحوم مادر بزرگت توی اون دنیا بد جوری برات دلتنگی میکنه و یه کیسه انار شیرین ، انگور و انجیر از بهشت چیده که به محض قبض روح به استقبالت بیاد.گفتم مرد حسابی اینهمه پیر و پاتال صد ساله را ول کردی امدی سراغ من بدبخت
بی نوا که جوانمرگم کنی !!!! زورت به
مه تقی و حاجتی و غارتی و اون بابایی که در ساختن کشتی شاگرد حضرت نوح بود و هنوز هم زنده سُر مور و گُنده است و اخیراً هم شاه داماد شد زورت نمی رسه ،فکر کردی زورت به من میرسه، این نصف شب با بدن خسته و کوفته شوخی ات گرفته. من هزارتا کار و بدبختی دارم ،انتخابات مجلس در پیش است و من قول دادم فتعلی را به مجلس ببرم و ترمز مه تقی را پایین بکشم تازه من ادمین گروه یاران توی فضای مجازی هم هستم. اگه منو ببری و دستم را از دنیا کوتاه کنی بد جوری عاق میشی، گفت میرزا هنوز هم ساده ای و خوش خیال...!!
گفتم خوب حالا که مرغ یک پا داره بذار لپ تاپم را روشن کنم وبرای آخرین بار چندتا از حکایات منتشر نشده ام را برای خودم مرور کنم ،گفت ناقلا چرا برای خودت!!!! بلند بخوان من هم گوش میدم ،تصویر کودک قهرمان رُفَیَع را نشانش دادم که چطور با چنگ دندان گونی پر از گِل را روی زمین مردانه می کشید تا جلوی سیل را بگیرد، مثل شهرزاد قصه گو از چاههای نفت و گاز و فلاکت مردم برایش گفتم و گفتم و بیشتر از قلندر داد سخن دادم اما نمیدانم چرا با آنهمه گفتن مثل قلندر نترکیدم ....!!!!
گفت: میرزا توکه آدم دنیا دیده و با تجربه ای، آخه توی این استان چه دیدی که از آن دل نمیکَنی؟نه پست و مقام داری و نه ویلا باغی ،یارانه هم که بهت تعلق نمی گیره ،این اهواز صاحب مُرده هم جولان ریزگردها و ریز مغزهاست ،گرما و شرجی که هم بی امان است سیل هم تازه اضافه شد تا آتشفشان نیامد بیا ببرمت پیش مادر بزرگت که خیلی دلش برات تنگ شده است.
گفتم جون هرکس برات عزیزه یکراست برو تهران شاید وزیر نیرو شاید هم زنگنه یا واعظی رضایت دادند که آنها را با خودت ببری واز خیر من گذشتی؟
گفتم چند سال دیگه بهم فرصت بده قرض ها و اقساط بانک ها را پرداخت کنم که فردا نگن خدا نبیامرز هیچ خیری جز درد سر و بدهکاری برایمان نداشت،
گفت :حالا میرزا این سی و چند سال که زنده بودی چه غلطی کردی بجز چند دفترچه قسط و اقساط....
بعدش یه نگاهی بهم کرد و گفت: چشای گربه ای ت هنوز هم مثل کودکی هات صادقه، برق میزنه ،میان سیل زده ها دیدمت خوب گونی ها را پر می کردی دمت گرم ،دست بکار شو و اندرحکایات را کتاب کن تا بدم مادر بزرگت بخونه،
گفتم نفس چشم . زد پشت کله م وراهش را کشید ورفت و چون سایه محو شد. خیس عرق از خواب پریدم ،واتساپ را باز کردم داستان عمو محمدعلی نابغه ریاضی و پرستو را خواندم ،راستش خیلی ترسیدم و الان هم خیلی ناراحتم که چرا با عزرائیل چانه زدم حالا اگه یک پرستو به دُم من ببندند چه خاکی تو سرم بریزم ...اونموقع است که عزرائیل بیاید و بگوید بیلَخ !حالا خر بیار و باقلی بار کن ، سر پیری و معرکه گیری...دیدی میخواستم ببرمت پیش مادر بزرگت نذاشتی حالا نوش جانت منم دیگه سراغت نمیام تا ۱۲۰ ساله بشی