کد خبر: ۱۱۲۹۶۲
تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۵:۲۸
سید ابراهیم عبدالله زاده

دلنوشته های نیمه شبی

شوشان - سید ابراهیم عبدالله زاده :

در سنه هزار و چهارصد و چهل هجری، چون ناصر خسرو قبادیانی، عزم سفر کردم به اقصای بلاد، تا چشم بصیرت باز کنم و از عجایب عالم، دلی آگاه سازم. پس از عبور از بیابان‌ها و کوه‌ها، به خوزستان رسیدم، دیاری که گرمای آفتابش، چون آتش سوزان بود، اما دل مردمانش، به سان آب زلال، گوارا و صافی.

در شهر رامهرمز، که شهری بود آباد و پرنعمت، چند روزی بیاسودم. از بازارهای پر همهمه و باغ‌های سرسبزش دیدن کردم، اما دلم در پی کشف نقاطی دورتر بود. پس از مردمان پرسیدم: «آیا در این حوالی، قُری کوچک و ناشناخته نیز وجود دارد؟»

گفتند: «بلی، ای مسافر، دو دهکده هست که نامشان لپویی و بنه معجلو است. اگر خواهی، راهی آن دیار شو، اما بدان که آنجا نه از قصرهای عالی خبری هست، نه از بازارهای پر زرق و برق.»

پس راهی شدم، و پس از پیمودن مسیری نه چندان هموار، به لپویی رسیدم. دهی بود بزرگ، با خانه‌هایی گلی و مردمی ساده‌دل. کشاورزان را دیدم که در مزارع کار می‌کردند و زنان را که در خانه‌ها، نان می‌پختند و کودکان را که در کوچه پس‌کوچه‌ها بازی می‌کردند. در دل گفتم: «اینجا زندگی، با تمام سادگی‌اش، جریان دارد. مردمانش، با کمترین امکانات، شاد و راضی به نظر می‌رسند.»

سپس راهی بنه معجلو شدم، که فاصله‌ای اندک با لپویی داشت. اما این دهکده‌ای کوچک، حال و هوایی متفاوت داشت. خانه‌هایی قدیمی و بزرگ در آنجا به چشم می‌خورد، که نشان از روزگاری باشکوه داشتند. اما بیشتر این خانه‌ها، متروکه و خاموش بودند. گویا روزگار، این دهکده را به فراموشی سپرده بود.

با خود اندیشیدم: «عجب! چه بسیارند این قُری که در گوشه‌ای از این عالم، پنهان مانده‌اند. هر یک، داستانی دارد و عبرتی. لپویی، نشان از سادگی و اصالت دارد، و بنه معجلو، یادآور شکوه و زوال.»

و دانستم که سفر، تنها دیدن شهرها و آثار باستانی نیست، بلکه شناخت مردمان و درک تفاوت‌ها نیز هست. و این دو دهکده کوچک، درس‌های بزرگی به من آموختند.

*در سفر، چشم دل باید گشود،*
*تا بینی هرچه بینی، پند و سود.*

 به یاد دارم، در ایام جوانی که رخت سفر بستم و روی به خوزستان نهادم، گذر کردم از دیاری دل‌انگیز که رامهرمزش خواندندی. در آن وادی، از مردمانش سراغی از قُری گمنام گرفتم، نام "لپویی" بر زبان راندند و "بنه معجلو" نیز ضمیمه کردند.

گفتم: "ای نیکان، از این دو ده، چه حکایتی دارید؟"

پاسخ دادند: "لپویی، دِه ایست کوچک، اما با صفا، مردمانش ساده‌دل و مهمان‌نواز، روزگارشان به زراعت و دامداری می‌گذرد، و شب‌ها در زیر سقف آسمان، به قصه‌های کهن گوش فرا می‌دهند."

و سپس افزودند: "بنه معجلو نیز همسایه‌ی لپویی است، اما قصه‌اش کمی دگر است. آنجا، خانه‌هایی کهن دارد و باغ‌هایی انبوه، گویا روزگاری بزرگان در آن می‌زیسته‌اند. اما اکنون، بیشتر به یادگاری می‌ماند از شکوه گذشته."

پس با خود گفتم: "عجب! چه بسیارند این قُری گمنام که در دل تاریخ، قصه‌های ناگفته دارند. هر یک، گویی دفتری هستند پر از حکمت و عبرت. باید که قدر دانست این سادگی و اصالت را، پیش از آنکه غبار فراموشی، بر چهره‌شان بنشیند."

و در دلم این بیت را زمزمه کردم:

*دل در هوای قُری نامدار نیست،*
*آن به که بینی صفا، هرجا که هست.*

نظرات بینندگان