امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان ـ نوید عزیزی :
شعر کوتاه است، اما مثل دانهای که در خاک پنهان شده، ظرفیت روییدن جهانی را در خود دارد. «گلِ حسرت» نامیست که شاعر بر تجربهی خویش نهاده؛ گلی که نه در باغ، که بر راه و بر زانو کاشته میشود. همین جابهجایی مکان، شعر را از سطح توصیف به عمق استعاره میکشاند.
راه، همان مسیر دیگریست؛ جادهای که شاید به معشوق یا حقیقتی دور ختم شود. زانو، اما خاک تنِ شاعر است؛ جایی که حسرت نه بیرون، که درون جان کاشته میشود. این دو کاشت، حسرت را به تجربهای دوگانه بدل میکند: بیرون از من و درون من، هم در سفر و هم در سکون.
تصویر «گل مانده بر دست» چقدر تکاندهنده است: دستی که گلی در آن مانده، گلی که باید اهدا شود یا در خاک بنشیند، اما بر کف دست خشکیده است. این دست، دستِ کسیست که میان آرزو و واقعیت ایستاده؛ میان حرکت و مکث.
زبان شعر از ایجاز میآید. کلمات اندکند، اما فاصلههای میانشان، همانقدر معنا میسازند که خود واژهها. شکستن سطرها مثل شکستن نفس است: مکثهای کوتاه و پیدرپی که حس تعلیق را در جان خواننده مینشاند. این گسستها، امتداد همان حسرتاند؛ جایی که زبان هم صبر نمیآورد و از هم گسیخته میشود.
موسیقی شعر در تکرار شکل میگیرد: «راه»، «حسرت»، «گل»… کلماتی که مثل گامهای آهسته، در طول شعر تکرار میشوند و ما را در پیادهروی بیپایان انتظار همراه میبرند.
و در پایان، جایی که گمان میکنیم گل خواهد شکفت، شعر راه دیگری میگشاید: «انتظار گلهام / در رشد حسرتها». این پایان، بهجای گشودن، دایرهای میسازد؛ دایرهی بستهای که در آن گل، به حسرت بدل میشود و حسرت، پیوسته میروید.
«گلِ حسرت» بیش از یک شعر کوتاه است؛ بیانی شاعرانه از تقدیر انسان معاصر است که امید را میکارد، اما بارها به برداشت حسرت میرسد. گلی که در دست مانده، آینهایست از ما؛ از هر کجا که آمده باشیم، در نهایت بر زانوی خویش، همین گل را کاشتهایم.
«گل حسرت» در چهارچوب مانیفست شعر مدرن، متنیست تأویلپذیر، گشوده، ضدروایت و زبانمحور. شعری که به تعبیر تودوروف، نه «آینهای برای بازتاب جهان»، بلکه «جهانی در خود» است؛ جهانی کوچک اما بیانتها، که هر خواننده میتواند بر حسب تجربهی خویش آن را بازآفرینی کند.