امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان ـ محمد شریفی :
سالها پیش حکیم محتشم به من گفت:
«آمیرزا! وقت آن رسیده که دل از میز قدرت برکنی.»
گفتم: «حکیم! کدام میز؟ کدام قدرت؟»
لبخند زد و پاسخ داد: «وقتی که نمیتوانی کار مردم را چنان که باید و شاید سامان دهی، رفتن به از ماندن است. این آقابالاسر را تو بهتر از من نمیشناسی؛ تا در اوجی، برو. بیش از این بمانی، خاطرهی خوش مردم را بر باد می دهی.»
حکیم بیش از این نگفت و رفت؛ و من دیگر او را ندیدم. اما سخنانش چون آتشی در خرمن جانم افتاد. به خانه که بازگشتم، نه میلی به طعام داشتم و نه خوابی به دیدگانم راه مییافت. تا سحر بیدار ماندم و کلمات سرشار از حکمت او را در ذهن میچرخاندم. صبحگاه، با چشمانی سرخ و پفکرده، بیآنکه لقمهای خورده باشم، عزم اداره کردم. تصمیم آخر را گرفته بودم: تقدیم تقاضای بازنشستگی پیش از موعد.
به هزار حیله، رضایت آقابالاسر را گرفتم. دوستان و همکاران در شگفت ماندند و بسیار کوشیدند که از خر شیطان پایینم بیاورند. اما من بر عزم خویش پای فشردم. بار و بنه برچیدم و رفتم. تلفن را خاموش کردم ، اهواز را به قصد کوههای برفگیر منگشت ترک کردم ،تا هیچ دستی دوباره به سویم دراز نشود. تنها دو روز دلتنگی بر من گذشت؛ آنگاه کلمات محتشم مرا قوت بخشیدند و دانستم که دیر هم رفتهام.
گاه در خلوت خویش، خویشتن را ملامت میکردم که چرا این اندیشه پیشتر به ذهنم نرسیده است. اما دریافتم که همان رفتن، برکات بسیار داشت. از آن پس، هر روز به روان استاد درود میفرستم.
دیروز،( شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۴ )برای کشیدن آخرین دندان لقِ سیاست به مطب دکتر مرادی رفتم. اما پیش از آنکه پا به مطب بگذارم، ناگاه پس از سالها چشمم به جمال استاد محتشم روشن شد. پیشنهاد داد که با هم در پارک ساحلی کارون بنشینیم و خاطرات آن رود فراموششده را مرور کنیم.
بر پل سفید اهواز، آنجا که روزگاری سبزه و درخت جان میدادند و اکنون همه در زیر قیر و آسفالت سرد مدفون گشتهاند، نشستیم. خودروها از دو سو میغریدند و ما هر یک تلنباری از یاد کارون در دل داشتیم. استاد آهی کشید و گفت:
«سخنی از کارون مگو که دلم خون است.»
آنگاه ادامه داد:
«در این دیار رسم بر این است که چون بانگ وداع مدیری یا کارگزاری در فضا بپیچد، خلق به چند دسته شوند. اکثریت مردمان ،که ۹۹ درصدند ، چنان در کار خویش غرقاند که ندانند فلان مدیر برگ کدام درخت است؛ نه التفاتی به ماندن او دارند و نه دلبستگی به رفتنش. چونان ابری میآید و میرود، بیآنکه کسی باکی از آن داشته باشد.
اما آن یک درصد باقیمانده... امان از دست اینان! اهل دکان سیاست و حرفهی فرصتاند. گوش تیز کرده و چشم دوختهاند تا پیش از دیگران از ماندن یا رفتن آگاه شوند. تا آخرین دم، همچون کِنه بر پیکر مدیر میچسبند تا آخرین قطره منفعت را بمکند. لیک همین که مطمئن شوند جام عزل به لب او رسیده، ناگاه ورق برمیگردانند: تملق دیروز به طعن امروز بدل میشود؛ سلام گرم به لابی جانشین میدهند؛ و لغزشهای کوچک مدیر دیروز را «یک کلاغ، چهل کلاغ» میکنند.
روز معارفه، با دف و دهل و نقل و شیرینی به استقبال میشتابند و بر گرد صندلی تازهنشین، پروانهوار طواف میکنند؛ اما روز تودیع، تیرهای زهرآگین ملامت را رگباری پرتاب میکنند و انگ و تهمت بر سر و روی معزول میریزند.
و سختتر از عزل برای مدیر بیچاره آن است که ببیند دوستان دیروز ـ همین زیرآبزنان مزوّر ـ جام نفاق در کف گرفته و نقاب منتقد بر چهره زدهاند.
آری، در قاموس این جماعت ابنالوقت، دوستی و خصومت هر دو به نرخ روز سنجیده میشود؛ و مروّت و وفا متاعی است کمیابتر از آب مکدر کارون که به شدت بی رونق و لاغر شده است.»
استاد سپس گفت:
«آمیرزا! یادت هست آن روز که گفتم بیاستخاره و بیدرنگ عطا را به لقا ببخش؟ حکمتش همین امروز بر تو روشن شد.»
در آن لحظه، خاطرات بسیاری از مدیران در ذهنم رژه میرفت که برای دو روز بیشتر ماندن، خویشتن را ذلیل کرده بودند. دست بردم تا پیشانی محتشم را ببوسم؛ ناگاه چشم گشودم و دیدم بر سکوی غبارگرفتهی پارک نشستهام و از استاد خبری نیست. محتشم سالهاست که رفته است...