دوم ارديبهشت ميلاد قيصر شعر ايران است ، در اين روز بايد خاطرات را مرور كرد موسم انتخابات بيش از هميشه قيصر امين پور را به ياد مي آورم ! نگاهی بر دورها مي اندازم تا آن دورها را ببینم كه چه زود دير شدند و مبادا دوباره به پیش پایم بنگرم و از دورها غفلت كنم و به بيراهه بيفتم . در اين وادي بايدسعي كنم به آن افقهایی بنگرم که آموزاندند و می آموزنداگر چشم بصیرت داشت حتی از فردا نیز خواهند گفت !
نقش قيصر در اين گفتمان فصلي چيست ؟ انتخابات و قيصر!؟ شاعري بود با زباني ساده اما عميق و نافذ، اما براي من غير از شعرش چيز ديگري داشت، بيان خاطره ای از انتخابات مجلس ششم رازحضور قيصر را در اين گفتمان مي توان حس كرد و با اين احساس دنيايش را شناخت و شيفته اخلاق مردانه اش گرديد باحسي قشنگ تر از آنچه به چشم مي آيد !
شرایط حاکم بر فضای سیاسی کشور و سیاست زدگی تمام عرصه های اجتماعی آن سالها نگرانی های بسیاری در جامعه ایجاد نموده بود ، دغدغه فرهنگ اذهان فعالان اجتماعي را به خود مشغول می کرد ،غفلت از مبانی اعتقادی و ایجاد توقعات فرا ظرفیتی بدون ذكر منابع از یک سو و دامن زدن به مطالبات محقق نشده از سوی دیگر توسط افراطيون به جای ایجاد آرامش و امنیت روانی به چالشها دامن مي زد و با راديكاليزه كردن فضا امواج التهابي را در جامعه سر كش تر مي نمودند و بر امواج سواري مي خوردند، انتخاب روش اپوزيسيوني از سوي دولتمردان نيز نگراني را مضاعف مي كرد در این مسیر بخشی از نخبگان دلسوز و ایمانی به انزوا کشیده می شدند و بخش دیگر بدون تجهیز به ابزار سیاسی وارد سیاست می گردیدند و در یک فضایی مانند رینگ مسابقه بوکس، با يك ضربه غافلگير كننده امتیاز خدمت رسانی را از دست می دادند !
برای شکستن این فضا و بازگشت آرامش و ايجاد مشاركت در بهسازي فرهنگ اجتماعي به دنبال کاندیدایی می گشتیم تا علاوه بر داشتن مقبولیت اجتماعی بتواند از فرهنگ انقلابی و اعتقادات دینی اين مردم دفاع کند و بدون تنش در مسیر تحقق وحدت ملی گام بردارد و متناسب با ظرفیت موجود مطالبات خیر خواهانه را پیگیری كند .
جستجو در میان افراد نخبه و گفتگو با چند گزینه به نتیجه نرسید و نومیدانه کنج خانه نشستیم و خویش را به حادثه سپردیم اما از مدد الهي غافل نشديم و مي دانستيم سخن از سر صدق را پاسخ مي دهد.
در یکی از روزهای سال 77 در اوج نگراني كه ماوايي حتي براي مخفي كردن اشكها نمانده بود دلشكسته نگاهم را به تصوير تلويزيون خانه دوختم، شبکه یک سیما برنامه ای را نمايش مي داد که در آن شعری از مرحوم قیصر امین پور خوانده می شد همان شعري كه بسياري از دولتمردان براي اثبات حقانيت خويش بارها تكرار كردند :
سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان,گردنیم
اگر خنجر دوستان,گرده ایم
گواهی بخواهید:اینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده ایم
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
اين شعر زبان حال ما بود ، جرقه ای در ذهنم ایجاد کرد و مرا به سوي خود كشاند و مسيري را صادقانه و صميمي نشان داد.
گاهی جرقه ای کشوری را نورانی می کند و گاه انفجاری بزرگ بوجود مي آورد با صدايي كه دريا را متلاطم مي سازد و همه نگاهها را به خود مي دوزد و نگاهم به قیصر برای کاندیداتوری مجلس شورای اسلامی از حوزه شوشتر و گتوند دوخته شد و با يك جمع بندي درجمیع جهات او را براي نمايندگي مردم شوشتر و گتوند فردی مناسب و دارای شایستگی هایی متناسب با فرهنگ انقلاب دريافتم که می تواند در آن شرايط آرامش را بازگرداند و دور از سیاسی کاریهای مرسوم پاسدار ارزشهای انقلاب باشد ضمن اينكه مطالبات منطقه را مي شناسد و ظرفيتهايش را مي داند و اهليت دارد.
شرایط را رصد کردم و با یک نظر سنجی ضربتی عزم را جزم نمودم تا او را متقاعد كنم در این عرصه حضور یابد ! پس از پیگیری های بسیار برای اولین و آخرین بار در دانشگاه تهران زیارتش نمودم، هم سنم بود ولي شكسته تر نشان مي داد، از ابهتش اجازه سخن گفتن نمی يافتم و غريبگي مي كردم اما دل را به دریا زدم و راز دل بااو در میان نهادم و درخواست کردم تا در انتخابات از حوزه شوشتر و گتوند کاندیدا شود !! نگاهی تمام قدبرمن انداخت و پس از مکثی طولانی چشمها را به بالا دوخت و کلامی شعر گونه تحویلم داد به این مضمون:
کورکجا؟،نورکجا؟، دشت کجا؟،هورکجا ؟
بانگ اناالحق من و ضجه منصور کجا!؟
يكه خوردم ، و در شوكي بهت انگيز ! مستقيم با چشمان خمارش در چشمهايم نگاه مي كرد و لبخندي بر لبانش نشسته بود و برايم موفقيت آرزو نمود ،تعارف بسیار کرد بمانم تاپس از کلاس درس با او باشم اما خجل به دنبال راهي براي رفتن مي گشتم (الهي ارني الاشيا كماهي) دستهايم را دردستهایش محكم فشرد و از هم جدا شديم ، او بسوي تدريس ، من براي ترخيص از حضور! با خود گفتم عجب روزگاریست !! برای رهایی از سیاسی کاری ،خود به آن مبتلا شده ام ،عظمت و بزرگواری مردان بزرگ را نمی شناسم ، بايد مي دانستم آنكه چون رودي زلال ترانه زندگي مي سرايد ايستادن در مرامش معني ندارد! و اما ديدار با قيصر اين حُسن را داشت كه در يابم خداوند براي نامگذاري فرزندان به والدين اسم را الهام مي كند و به همين دليل نام او با حرف آخر عشق آغاز می شود !
زندگی بی عشق ، اگر باشد ، همان جان کندن است
دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است ، نیست؟
نگاهش به من فهماند بايد عميقتر بنگرم و شتابزده به خلوتكده كسي پاي نگذارم و شعرش را خواندم و از خود پرسيدم چرا قبل از اين اتفاق نخواندم!؟:
خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل این سقوط ناگزیر
آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سربه راه، بیدهای سربه زیر
ای نظاره شگفت ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر ای هنوز بی نظیر
آیه آیه ات صریح سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر
از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور دیدمت ولی چه دیر
این تویی در آن طرف پشت میله ها رها
این منم در این طرف پشت میله ها اسیر
دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر
وقتي درگذشت قيصر اعلام شد و واکنش مردم را در سوگ او دیدم و نجوای مهربانانه اش را برای آرامش گنجشکها می شنیدم که در گوشهایم زمزمه می شد تا دریابم که براي دل به پاییز نسپردن بايد بهار را دوست می داشت .
گاه به خود نفرین می کنم که بدون ياد گرفتن صرف افعال در دستور زبان عشق بااو سخن گفتم اما هوشیار بود و گریز زد و دریافتم که چرا سالها مُرد تا دمی زندگی کند و نمی توانستم یک ذره و مثقالی مانند او بمیرم بايد اورا مي گذاشتم و مي گذشتم آن چنان كه خود مي خواست :
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
اکنون که پا به روی دل ما گذاشتید
پس دست بر دلم مگذارید و بگذرید
تا داغ ما کویر دلان تازه تر شود
چون ابری از سراب ببارید و بگذرید
پنهان در آستین شما برق خنجر است
دستی از آستین به در آرید و بگذرید
ما دل به دست هر چه که بادا سپرده ایم
ما را به دست دل بسپارید و بگذرید
با آبروی آب ، چه باک از غبار باد !
نان پاره ای مگر به کف آرید و بگذرید
راه را باید دانست و با هوشیاری در نوردید و در این راه بالا را نگریست تا بالایی شد.با تشکیل مجلس ششم قیصر را بیشتر از یک شاعر یافتم و امروز اورا بیش از همیشه در یاد دارم اما باز هم نمی توانم ذره ای مانند او بمیرم !! و بقولش :
انگار این سالها که می گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می شوم
و سالهاست در جستجویم تا دوباره آن نام را پیدا کنم هرچند امضایم با آن دوران تفاوت بسیار کرده است و مانند روزهای دبستان نیست وبیش از همیشه دلم برای گریه تنگ می شود اما چه باید کرد که بی او هنوز زندگی می کنم و در موسم انتخابات نگاهی به او که بانگش را نمی شنیدم و اما امروز كه حضور ندارد بيشتر از آن روز مرا فرا مي خواند:
پیش بیا ، پیش بیا ، پیشتر
تا که بگویم غم دل بیشتر
دوست ترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من از خود من خویشتر
دوست تر از آنکه بگویم چقدر
بیشتر از بیشتر از بیشتر
داغ تو را از همه داراترم
درد تو را از همه درویش تر
هیچ نریزد به جز از نام تو
بر رگ من گر بزنی نیشتر
فوت و فن عشق به شعرم ببخش
تا نشود قافیه اندیش تر
و از آن روز انتخابات را يك درس مي شمرم كه بايد از آن آموخت كه چگونه از باورها دفاع كرد و بر اعتقادات ماند و به جاودانگي انديشيد و رمز عاشقي را دريافت و مصرعهاي شعر زندگي را در كنار هم چيد تا مفهوم را به ديگران رساند و غزل نابي تقديم كرد .او رفته است و با من نيامد و من نيز با وي نرفتم اما طرحي كه براي صلح داد در همه جا مي چرخد و هر كس مي شنود آمين مي گويد :
شهیدی که برخاک میخفت
سرانگشت در خون خود میزد و مینوشت
به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ
که بر جنگ