امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان - محمد شریفی :
در دههی پنجاه، در آبادی ما، وقتی اسفند به نیمه میرسید و فروردین نو پا به میدان میگذاشت، بساط شاهنامهخوانی در خانهٔ بزرگان آبادی چنان با شکوه پهن میشد که گویی شاهان کیانی از نو به میهمانی آمدهاند. اما یک دردسر همیشگی هم بود: آخر شاهنامه باید خوش تمام میشد؛ وگرنه بگو و مگو و گاهی «جدل های لفظی» به پا میشد!
هرکس عَلَم پهلوانی را برمیداشت و در دفاع از او جان میداد. کاید فرامرز، که با رستم از همان کودکی «آشتیناپذیر» بود، همیشه میگفت: «فردوسی پارتیبازی کرده، رستم را شاخدار کرده، بقیهٔ پهلوانان را گذاشته سرِ کوچه باد بخورند!»
برای اثبات حرفش مثال میآورد:
«همه سیستان لشکر آراستند
به فرمان سام نیکوخَرد»
بعد با شور و شعف از گُردآفرید میگفت؛ همانی که جلوی سهراب ایستاد و نامش را در تاریخ حک کرد:
«چو گُردآفرید آمد از دژ برون
چو شیر ژیان بود و چون ابر خون»
سپس سری به نشان تأسف تکان میداد و به گودرز اشاره میکرد؛ سپهدار پیر ایران که با تدبیرش سپاه را میچید:
«همی گفت گودرز با هوشمند
که با رای و دانش شود کار بند»
و بعد به گیو میرسید، همان که کیخسرو را از توران تا ایران آورد و جانش را در این راه گذاشت:
«همی راند گیو اندر آن دشت و راغ
که از خون سرخش شد آفاق باغ»
از بیژن و طوس هم حکایتها داشت، و گاهی هم از اسفندیار رویینتن با احترام یاد میکرد:
«ز رویینتن اسفندیار دلیر
جهان شد پر از خون و باران تیر»
در برابر، خالو خاناحمد ،اهل مدارا و سخنی که هفت آتش را خاموش میکرد، همیشه در پاسخ میگفت:
«فردوسی شخصیتها را خودش از زیر خاک درنیاورد. خداینامهها و روایتهای کهن، رستم را ستون ایران کرده بودند. شاهنامه اگر قهرمان محوری نداشت، مثل کلاف سردرگم میشد.»
و با صدای رسا میخواند:
«جهان را نگه کرد و ایران بدید
زمین را چو رستم نگهبان ندید»
اما خالو باقر که دیگر عشق رستم از سر و رویش میبارید ،پا را فراتر میگذاشت؛ اگر میفهمید کاید فرامرز در محفلی حاضر است، یا اصلاً نمیآمد یا اگر میآمد، مثل دو خروس جنگی به جان هم میافتادند.
خالو باقر وقتی نام رستم را میشنید، رگ گردنش ورم میکرد و فریاد میزد:
«به نیروی بازو، به مردی و زور
ز رستم بماند این جهان یادگور»
و اگر کسی جرئت میکرد به رستم طعنه بزند، تیر خلاص را میخواند:
«چو رستم به خون خویشتن غلت خورد
زمین و زمان بر جهان تیره کرد»
یادم هست یک شب در خانهٔ آقا سیدحیدر، نوبت رسید به رزم رستم و اسفندیار. سید با شور و هیجان میخواند:
«به فرمان یزدان و شاه جهان
ببندم تو را پیش تخت مهان
نبندد بر این خاک کس جز مرا
که زادهست از تخمِ کیخسروَا»
هنوز بیت سوم تمام نشده بود که خالو باقر مثل دیگ جوشان از کوره در رفت:
«اسفندیار به قبر پدرش خندید! همچو غلط اضافی کرد!»
همان دم، کاید فرامرز وارد شد، با همان طعنههای تیز و گفت: «رستم وقتی از اسفندیار کتک خورد، دلآزرده رفت کوه البرز تا از سیمرغ کمک بگیرد. سیمرغ هم تیر گز دستش داد که بر چشم اسفندیار بزند. خب! این چه پهلوانی است که با نقشه و نیرنگ سیمرغ پیروز میشود؟ تکلیف رسم جوانمردی چه می شود؟»
مجلس داشت میرفت روی هوا که سیدحیدر برای آرام کردن فضا خواند:
«چو رستم کمان را به چرخ اندر آورد
زمین از نهیبش به لرزه در آمد»
و ادامه داد:
«تیر پران رفت و بر دیدگان اسفندیار نشست
پهلوان رویینتن بر زمین افتاد»
اما آرامش برنگشت! خالو باقر کوزهٔ دوغ را محکم زمین گذاشت و از جا پرید:
«به جد و آبادم قسم، از این به بعد هر که کاید فرامرز را به شاهنامهخوانی راه بدهد، همه کاسه و کوزهها را توی سرش میشکنم!»
کاید فرامرز هم کم نیاورد: «اگه سیمرغ نبود و مرهم روی زخمهای رستم نمیگذاشت، پهلوان شما کفن پوسانده بود!
واِلا، اگه قرار باشه سیمرغ تیر پیدا کنه، خودش هم سوار تیر بشه و بزنه توی چشم اسفندیار، پس رستم چهکارهس؟ منم میتونم با این روش اسفندیار رو بکشم! این رستم اگه سیمرغ نبود از پس اسفندیار بر نمی آمد!»
این را گفت و با پوزخند از مجلس بیرون زد. خالو باقر نیمخیز شد که با عصای کربلایی رجب بکوبد توی سرش که دیگران جلویش رل گرفتند!
سید حیدر که دید مجلس دارد به «جنگ دوازدهروزه» شبیه میشود، دوباره صدایش را بالا برد:
«چو اسفندیار آن سپه برکشید
زمین را به خون دلیران کشید
زره بودش از گوهر اندرنگین
بهپیکر بمانند روی زمین
چو رستم برآهیخت خنجر به دست
زمین شد ز خون دلیران شکست
به یک دست گرز و به دیگر کمند
بزد بر سپه تا شد آسمان بلند»
خالو خاناحمد که دید بحث از کنترل در میرود، وسط حرف سید آمد و گفت:
«ببینید، اسفندیار ایمان داشت، اما همان ایمان باعث لجاجتش شد؛ قوتش بود، ولی ضعفش هم شد.»
و ابیاتی خواند که نشان میداد چگونه اسفندیار رستم را به فرمانبرداری میخواند: