کد خبر: ۱۱۳۲۱۲
تاریخ انتشار: ۲۵ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۸:۳۴
مهری کیانوش راد

عاشقی که عشق را نمی شناخت 

شوشان - مهری کیانوش راد :

مرد در کوچه باغ های روستایش که حالا اسم شهر را داشت ، بی خیال و سربه هوا می چرخید .
مردی فریاد کرد : ای عاشق ، ای عاشقِ بیخیال به زیر پایت نگاه کن.
مرد با خودش گفت : عاشق ؟ ! 
اسم من عاشق است و نمی دانستم.
هر عاشقی معشوقی دارد ، اما  معشوق  من کجاست؟

در آغاز ، کار آسان به نظر می رسید ، مردِ بیخیال فکر می کرد ، معشوق در کوچه و خیابان و بیابان به انتظارش نشسته تا او عاشق بشود و  به عشق روی معشوق ، آن طور که از دیگران شنیده ،  آه  بکشد.
اما فایده ای نداشت .
هر چه زمان می گذشت ، معشوق را نمی یافت  ، و نمی توانست ، سخن آن مرد غریبه را فراموش ‌کند.
آن مرد او را عاشق خوانده بود .
فکر می کرد ،  باید عاشق بشود و معشوقی داشته باشد.
کم کم مرد، عاشقِ عشق شد، فکر می کرد ، بدون عشق زندگی چه دشوار شده است.
عجیب بود ، جوانی که تا دیروز زندگی بیخیالی داشت ، امروز  دغدغه ی عاشق شدن داشت، عاشق عشق شده بود، اما نمی دانست عشق چگونه است؟

روزی از پرنده ای که به آوازی غمگین می خواند ، پرسید : عشق را می شناسی؟ 
پرنده گفت : به عشق معشوق است ، که می خوانم.
مرد گفت : اگر معشوق نباشد ، نمی خوانی ؟ 
اما پرنده پرواز کرده و رفته بود.

مرد بیخیال از آبشار کوچکی که پرسرو صدا از بالا به پایین می پرید ، پرسید : 
آبشار  خروشان ، تو عشق را می شناسی ؟ 
آبشار گفت: 
مقصد من ، معشوق من است ، به عشق او می خوانم و می روم.
مرد گفت : چه معشوق متفاوتی !

مرد بیخیال روزی همین سوال را از مرد کشاورزی پرسید و گفت :  تو عشق را می شناسی ؟
مرد که قطره های عرق صورتش را پوشانده بود ، گفت : 
خورشید گواه است ، که گرمای او مرا ذوب نمی کند ، چون سپر ی از عشق بر تن دارم . 
معشوق من ، در خانه منتظر است ، تا سرشار از حیات و زندگی به سوی او بروم.

جوان لحظه ای درنگ کرد و با خود گفت : 
معشوق ، موجود عجیبی است ، هر لحظه تغییر شکل می دهد.

به دست های پر پینه و صورت پرچروک مادر نگاهی کرد و  پرسید : 
مادر عشق را می شناسی ؟ 
مادر گفت : من عاشقم ، چگونه عشق را نشناسم؟
جوان با شگفتی پرسید : معشوق را می شناسی؟ 
مادر گفت گفت : عشق ریسمان وصل عاشق و معشوق است .   
هر عاشقی معشوقی خود را  می شناسد.
جوان پرسید : 
معشوق خودت را به من نشان بده .
مادر  گفت : 
معشوق های من بسیار هستند و عشق همه را به هم متصل کرده است .
جوان با شگفتی بیشتری پرسید : 
یکی از آن ها را به من نشان بده.
مادر گفت :  در آینه نگاه کن ، او را می بینی.
جوان با حیرت به آینه  نگاه کرد ، کسی جز خودش را ندید.

با خود گفت : همه عشق را می شناسند و من نمی شناسم.

روز بعد با سردرگمی عجیبی از خواب بیدار شد .
به دور و بر خود نگاه عمیق تری انداخت .
دنبال هر چیزی بود ، که به شوق آن ها ، چشم از خواب باز می کند و شب به امید دیدن آن ها به خانه برمی گردد.

جوان بیخیال دیروز ، با خودش  فکر کرد :
هر روز به امید دیدن چه کسی به خانه می رود؟ 
فکر کرد : 
چه مقصد و هدفی در زندگی دارد ؟ 
فکر کرد : 
هر روز  صبح به چه امیدی چشم باز می کند؟
فکر کرد ...فکر کرد ...
هر روز بیشتر و بیشتر فکر می کرد.
دیگر سر به هوا نبود
آرام تر گام برمی داشت .
با عجله نگاه نمی کرد.
چیزهایی را می دید  ، که تا دیروز  از نگاهش پنهان بودند.
گاه چهره ی زردی ، هوای دلش را طوفانی می کرد.
گاه لبخندی، باران مهربانی بر او می باراند.
کم کم در دلش بذری شروع به رشد کردن کرد.

یک روز بر خلاف روزهای  دیگر ، وقتی چشم باز کرد ، احساس کرد، خورشید  از هر روز دیگری روشن تر است،  فهمید آن روز با همه ی روزهای دیگر فرق دارد.
از درونش آوازی خوش شنیده می شد .
با خودش گفت : آیا عشق طلوع کرده است یا خورشید؟ 
جوابی نداشت ، اما آن روز همه چیز زیبا بود .
در پاهایش شوقی برای رفتن و رسیدن بود.
چشم هایش بیناتر شده بودند.
جوان با خود گفت :
امروز زیباترین روز زندگی من است .
خورشید طلوع کرده باشد یا عشق ، فرقی نمی کند.
امروز همه ی نشانه های عشق را در خود می بینم.

جوان شادمانه روز خود را آغاز کرد.

نظرات بینندگان