شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۵۳۳۵۴
تاریخ انتشار: ۱۲ مهر ۱۳۹۵ - ۱۵:۳۸
یادداشتی به قلم ابراهیم افشار، روزنامه‌نگار ورزشی را می‌خوانید که در فرهنگستان فوتبال منتشر شده است.



۱- تماشاگران داد مي‌زدند قصاب قصاب! و قند توي دل قصاب آب مي‌شد . چه‌كسي باور مي‌كرد اين دانشجوي پزشكي دهه بيست به اين زودي معروف شود؟ از قصاب خوانده‌شدن خوشش نمي‌آمد اما از اينكه اسمش توي دهان همه بود كيف‌اش كوك بود. مخصوصا وقتي كه ديد در لُژ مخصوص ورزشگاه لندن، پسري با لباس اسپورت رگ گردنش زده بيرون و داد مي‌زند "قصاب قصاب. توپ را بدهيد به قصاب ". در اواسط بازي با فرانسه كه لحظه‌اي توپ در دست قاضي استراليايي آرام گرفت، سرش را كرد به سمت صدا كه ببيند اين كيست كه خودش را با قصاب قصاب گفتن كُشته ، مو بر تن‌اش سيخ شد؛ نگاهش افتاد به شاه جوان ايران كه خون خونش را مي‌خورد . محمدرضا پهلوي به دعوت جرج ششم پادشاه انگليس رفته بود لندن اما مهمان غيررسمي بازي‌هاي المپيك ۱۹۴۸ بود . قصاب كه اين صحنه و فريادها را ديد خون توي رگ‌هايش به جوش آمد. هوك پشت هوك. سبد پشت سبد. فرانسوي‌ها را يكي پس از ديگري مي‌انداخت و توپ را مي‌كرد توي تورشان. سبد توري‌شان. اما اين تنها شيريني مسابقه با فرانسوي‌ها نبود كه ما اگرچه در پايان ۶۲ به ۳۰ باختيم اما او از نگاه مفسرها بهترين بازيكن ايران انتخاب شد. موضوع اصلي در بازي با كوبا اتفاق افتاد كه اين‌بار هم ۶۳ به ۳۰ باختيم. انگار تيم ملي به المپيك لندن (۱۹۴۸)رفته بود كه حدودهاي شصت به سي ببازد. گيرم يك پوئن آنورتر يا اينورتر . حتي به مكزيك هم ۶۸ به ۲۷ باختيم اما براي تعيين مقام نهم تا شانزدهم بدجور به كانادا باختيم( ۸۱ به ۲۹ ) كه در كوارتر اولش ركوردي ‌دل‌انگيز به‌جا گذاشتيم(۴۹ به ۸) تا باعث مسرت ما تاريخ‌نويسان باش . البته كار ما به اينجا ختم نشد. فكر نكنيد كه ه‌ه چيز را تپ و تپ باختيم و برگشتيم. مژده‌گوني بدهيد كه بالاخره تيم ما يك پيروزي هم كسب كرد كه بعدش سر به آسمان‌ها ساييديم ( پيروزي ۴۹ به ۲۲ بر ايرلند)

بازي با فرانسه تنها خاطرات ما از لندن دهه بيست نبود. در بازي با كوبا هم كلي كيف كرديم وقتي كه ديديم يك مرد غولتشن در تيم ملي آنها بازي مي‌كند كه پاهايش عينهو تنه درخت گردوست. چهره‌اش بسيار آشنا مي‌زد اما بچه‌ها غافل بودند از اينكه نام او فيدل كاستروست و بعدها رهبر ملت كوبا، و تاريخ آمريكاي لاتين را دوباره‌نويسي خواهد كرد . فيدل در بازي با ايران در ميدان بود و بلايي به سر تيم ما آورد كه آن سرش ناپيدا. قصاب هم در اين بازي خيلي سرحال نبود. اگر بپرسي چرا؟ مي‌گويم به خاطر باراني. اگر بپرسي چرا باراني؟ مي‌گويم رفته بود با هزار مصيبت يك باراني گرفته بود كه خيلي بهش مي‌آمد. رفته بود تو لندن دستشويي، آويزانش كرده بود از ميخ و وقتي كارش تمام شده بود و آمده بود كه باراني را بردارد و تنش كند، ديده بود كه جا تر است و باراني نيست. شوخي نبود. لندن هم دزد داشت. اين فقط مستراب‌هاي لاله‌زار نبود كه همه‌چيز را از ميخ و مسمارش روي هوا مي‌زدند ، لندن هم "باراني زن" تيز و بُز داشت. در بازي با كوبا هم مثل الباقي ديدارها تماشاچي‌هاي ايراني داد مي‌زدند قصاب قصاب توپ را بدهيد به قصاب، اما او خجالت مي‌كشيد از اينكه چرا بابابزرگش اين اسم نحس را گذاشته توی سجل‌اش‌. مخصوصا بعد از اينكه دكتر شده بود، هيچ سنخيتي بين دكتر و قصاب نمي‌ديد. بعدها ازش پرسيدم كه چرا حالا به قصاب معروف شده بوديد؟ گريز زد به زمان رضاخان ميرپنج كه اسم جدو آبادي‌شان خان باباخان بود. حتي از كوچه حاج بابا تا همين اواخر توي خيابون مولوي فكت آورد كه به اسم باباش بود اما وقتي رضاخان گفته بود كه خان‌ها و ميرزاها را از شناسنامه‌هاي مردم و مقامات حذف كنيد، خان باباخان عصباني شده بود و به مأمور سجل احوال توپيده بود كه "اصلا بزن قصابان و شّرتو كم كن". خان باباي اصيل شاغل در حجره‌هاي ميدون طهرون نمي‌دانست كه بچه‌هايش يك عمر از اين اسم گريزون خواهند بود و بعدش خواهند رفت اسمشان را تغيير خواهند داد به صعودي‌پور. دكتر صعودي‌پور. مردي‌كه در تيم ملي بسكتبال نسل نخست ايران يكه‌بزن بود. مخصوصا با آن هوك‌هايش. آن زمان‌ها در توصيف او مي‌گفتند ما غير از كريم عبدالجبار اسطوره‌اي، هوك‌زن نداريم توي بسكت. اما دكتر غير از اين هوك‌هايش، خصيصه ديگرش اين بود كه با هردو دستش شوت مي‌كرد. نشان به آن نشان كه بعدها باب كوزي يكي از مشاهير بسكتبال آمريكا هنگام تدريس بسكتبال به نسل پايه آمريكا تكنيك‌هاي قصاب در المپيك لندن را به عنون الگوي تدريسي نشان مي‌داد. مخصوصا فرارهايش از شانه چپ و شانه راست. اين البته تنها يادگاري او در بسكتبال نبود. بلكه روزهاي رياضت‌طلبانه‌اي را به ياد مي‌آورد كه ساعت چهار صبح هر روز مي‌رفت امجديه و در زمين آسفالت بسكتبال اين ورزشگاه، به تنهايي از اين حلقه دريبل مي‌كرد مي‌رفت به آن حلقه و دوباره از آن حلقه برمي‌گشت همه آدم‌هاي فرضي مقابلش را دريبل مي‌كرد مي‌آمد به اين حلقه. ساعت پنج و نيم هم تمرين غم‌پرورانه‌اش تمام مي‌شد مي‌رفت حموم ركس روبروي امجديه. الان بعد از گذشت هفتادسال مي‌گويد:" هنوز ليف و صابونم اونجاست"

ليف و صابونش زير خاطرات سهمگين اين سال‌ها و اين دهه‌هاي كبود كپك‌زده و ساقط شده‌اند . چون امجديه زيبا ساقط شد. در اين سقط‌ها ، هروقت از شكست‌هاي لندن پرسيديم، همه آن مردان عتيقه، لب و دهنشان را ورچيدند كه دودستگي بود. شكست‌هايش مال دودستگي بود. چون پشت "اورگانايزر" و سردسته (كاپيتان)تيم، دوباند مخوف خوابيده بود و هيچ‌كس كم نمي‌آورد در اين نبرد خانگي. يكي‌شان چپ راديكال بود و ديگري نظامي تماميت‌خواه. اكنون تمامي‌شان به غير از دكتر قصاب و عمو صلب عمرشان را داده‌اند به شما . يكي از آنها وقتي خيانت ناموسي ديد دق كرد. آن‌يكي وقتي به انزواي مطلق رسيد و گيلاسش روي درخت پكيد دق كرد. بقيه را هم بگذار بگويم يكي يكي در جزيره تنهايي‌شان دق كردند. كار اين دنيا مگر دق كردن و دق دادن نيست؟

۲- قصاب اگر رياضت‌هاي قهرمانان آن موقع را تعريف كند اشك در چشمت مي‌خشكد رسما. آن روزها كه تازه دكتر شده بود و بايد مي‌رفت دوسال "خدمت خارج از مركز"در زمستان ۱۳۲۷ افتاده بود توي بهداري قم. هر روز مجبور بود براي رسيدن به تمرين تيم ملي در تهران، توي طاق كاميون‌هاي گذري، كنار طاقكي بنشيند و تا تهران يخ بزند. مگر مي‌شد كسي به وزير بهداري بگويد من قهرمان ملي‌ام رعايتم كنيد ؟ تبعيدش مي‌كردند كاشون. تازه چون پسر مرحوم مدرس، رئيس بهداري قم بود، وقتي فهميد قصاب در حال اعزام با تيم ملي به اولين المپيك كاروان ورزش ايران است اجازه داد كه عصرها برود در حياط مدرسه فاطمي قم بغل بهداري تمرين كند. آنجا يك مرد متشخص ديگر هم با او بسكت مي‌زد كه سي سال بعد معروف‌تر شد؛ "دكتر بروجردي داماد امام خميني" باهم رفيق جينگ شدند و توپ بسكت را از سرنوشت خود جدا نكردند. آن روزها تيم ملي اعزامي به لندن روزي هفت‌ساعت تمرين مي‌كرد. صبحانه را تخم مرغ عسلي مي‌خوردند و مي‌رفتند به جنگ زندگي. جالب اينكه مرحوم ابولفضل خان صدري ـ رئيس فروتن ورزش ايران ـ ناهارش را هر روز با ورزشكارانش مي‌خورد كه احساس غريبي نكنند. بچه‌ها هر روز مسير دانشكده افسري تا راه‌آهن را مي‌دويدند و آخ نمي‌گفتند. تازه، در اصطبل كناري اردوشان هم هركدام از بازيكنان دو تا خروس لاري داشتند كه براي چابكي‌شان بايد هر روز دو وعده با آنها تمرين مي‌كردند. جيغ و ويغي بود كه بيا و ببين. آخر آدم هم بايد با خروس هم‌زيستي كند كه چابك‌تر شود؟ آنها قبلش هم تمام تمريناتشان براي آماده‌سازي تيمي را در زمين خاكي پر از ريگ بيابون برگزار مي‌كردند كه در زمان اشغال ايران توسط متفقين، در راه‌آهن تهران درست كرده بودند و اسمش" اتبلي" بو . چرا اتبلي؟ من نمی‌دانم. هيچ‌كس نمي‌داند . اين چيزها را نمي‌دانيم اما مي‌دانيم كه آن نسل، پاك‌ترين و پاك‌باخته‌ترين مردان ورزش ايران بودند. آقاجبار مربي تيم، بعدها در سازمان ماليات بر ارث كشور مديركل شد و هيچ‌كس نديد كه دو ريال در آن پست حساس پر از دستكجي‌، حرام‌خواري بكند. دكتر صعودي‌پور(قصاب)مديركل اداره تقسيم ترياك كوپني وزارت بهداري شد و هنگامي كه سرلشكرهاي مفنگي و تيمسارهاي خمار ريختند آنجا كه چپ‌شان را از ترياق‌هاي زعفروني كوپني پر كنند، همه ديدند كه مو لاي جرزش نمي‌رود. البته جز يك‌بار كه وقتي شنيد بزرگترین حافظ‌شناس ايران از خماري افتاده است در خانه و به دخترش در ورامين، تحفه‌اي تقلبي از قير و جنازه جيرجيرك قالب مي‌كنند جاي ترياك، يك مشت از سهميه رياستش را برد خانه او كه تلمذ كند در خدمتش و نبيند كه سرلشگرها چنگ به جنس مالش شده اصل كوپني وزارتخانه انداخته‌اند و بزرگ‌ترين حافظ‌شناس زمانه، در تنگ‌دستي تمام، مخمور افتاده است. نه كه خدا را خوش نمي‌آمد، كه حافظ قلندر را هم خوش نمي‌آمد بلكه .

نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار